اندر حكايت: اوتاد و وضعيت‌هاي مشاهده‌گر!

جمله‌ي الف) [تو گويي توصيفي از اوتاد]: آدم‌هايي هستند كه به جاهايي وصل‌اند، براي‌شان از يك جاهايي مي‌رسد. بي‌آن كه درس زيادي خوانده باشند، حكمت‌هايي دارند كه .../ خدا اگر بخواهد، دست بعضي‌ها را به طور غريبي مي‌گيرد. يك چيزهايي در اين هستي موكول به عنايت است و از جنس حصول نيست...!

واكنش  مشاهده‌گر در وضعيت‌هاي مختلف:

وضعيت (1): واي، چه كساني! به كجاها وصل‌اند؟! چطور وصل شدند؟! چه كار كردند كه به اين مقام رسيدند؟ آيا منظور نظر حق باري‌تعالي بودند يا به كوشش بدين جايگاه دست يافتند؟ آيا من هم روزي ...؟

وضعيت (2): ظاهراً آنها از جنسي ديگراند، يا در باره‌ي آنها عنايتي بي‌سبب كارگشا بوده، يا تواني فوق بشر عادي در آنها است. دندان طمع آنها شدن را كه بايد كشيد، اما آيا توفيقي نصيب خواهد شد روزي بشود به محضرشان شرف‌ياب شد؟ [حسي زير پوستي: آيا مي‌توان از پز دمخور بودن با آنها بهره‌مند شد؟!!]

وضعيت (3): [با حالتي از حيراني-شگفتي 1؛ باشي و تماشا كني كه آنها را متوهم معرفي كنند، يا شياد!]  كدام اتصال آقا...؟ اصلاً قراره چه كسي به كجا وصل بشه؟ مگر بيرون از اينجا كه ماييم جايي هست كه وصل بدانجا معنا داشته باشد؟ همه اينها كشكه. مهم رفاه و توليد بهتر و توزيع منصفانه است. و البته قانون‌مداري در رفتار اجتماعي. براي سرگرمي آدم‌ها هم سيستم‌هاي مختلفي اختراع شده، خانقاه، خرابات، كليسا، ديسكو، ورزشگاه، كنسرت، يا مجلس وعظ و ... اينها كاركردهاي فراغتي دارند به تناسب تيپ شخصيت آدم‌ها. ببين چه‌فرمي بيشتر حال مي‌كني انتخاب كن...!

وضعيت (4): [با حالتي از حيراني-شگفتي 2]؛ خب، الله و دين و اينها كه نه ...! اينها اختراع برخي كاسب‌‌كارهاست در لباس اهل دين؛ اما بالاخره دنيا همچي خشك و خالي هم نيست. همين كه اين اين روزها با عنوان كائنات و انرژي و اين اين قبيل امور معرفي مي‌شود. علم هم ثابت كرده..!!! در فلان كتاب كه توش نوشته شده بود "كووانتوم"! هم اومده كه يه خبرهايي هست، يعني "راز" را كه نمي‌شه رد كرد، مي‌شه؟ بالاخره يه كسايي انرژي مثبت و ...اين حرف‌ها!

   [مي‌ماني كه جز چند تا كلمه‌ي جابجا شده، تفاوت "الف" در وضعيت توصيفي "1" با  "الف" در وضعيت توصيفي  "4" چيست؟]

وضعيت (5): البته "اينجا" و "آنجا" معنايي واضح ندارد، "رسيدن" و "اتصال" و اين حرف‌ها هم چيزهايي نيستند كه به گزاف بتوان به حقيقي بودن‌شان حكم كرد. انگار به اين آساني‌ها به اصطلاح توي كتت نمي‌رود كه يك فرد انساني كه لاجرم دچار انواع هيجانات و احساس‌ها و حب و بغض‌ها است، ناگهان بدينسان ملكوتي شود و به آنچه غيب مي‌گويند علم پيدا كند و گاه با بروز دادن اعجازي قوانين علّي و معلولي عالم را به هم بريزد.  با اين وصف كاش آدم‌ها در مي‌يافتند چه پرماجرا است دنياي درون آدمي (جهان روان). از آن گاه اخلاق مي‌تراود و مهر، به همان ميزان گاه خشونت و قصاوت. از او زيبايي مي‌تراود و نظم و هنر و والايي، به همان ميزان زشتي و شلختگي و پژمردگي و خمود. و در اين ميان برخي آدم‌ها به چه تعادلي رسيده‌اند! حال يا به كوشش يا به سبب عواملي از جنس ژنتيك يا بختياري در برخورداري از پرورش مناسب در هنگام كودكي و .../ اينها به هر روي آميزه‌اي از اخلاق و معنويت‌اند، كاش بتوان به مجالست‌شان دست يافت. گاه بتوان در حد ممكن بدانها تشبه جست. ما كه نمي‌دانيم در پسِ اين ابرهاي ندانستن چه چيزهايي هستند و چه چيزهايي نيستند، اما كاش تا دير نشده خود را بشناسيم، "خود" را. و با تكيه بر خودآگاهي در بهتر كردن زندگي براي خود و براي پيرامونيان‌مان بكوشيم. بدون توسل به "امور موهوم"، و نيز البته بدون "موهوم"‌خواندن اخلاق و معنويت. كاش!

راستي، درك اين وضعيت ۵ اين قدر دشوار است و همدلي با آن مشكل... كه همدلان با اين منظر پرشمار نيستند؟

نلسون  ماندلا

جولاي ۱۹۱۸ - دسامبر ۲۰۱۳

         

ذكر علي شريعتي مزيناني

به بهانه‌ي 2 آذر 1392، هشتادمين زادروز دكتر علي شريعتي.

[اين يادداشت تقديم به كسي كه 32 سال پيش، اشاره‌ي ساده‌ي سرانگشتش، «زد به خرمن ما آتش محبت او»]

فارغ از ارادت‌ورزي مريدانه-مقلدانه كه شايد روزگاري روا دانسته مي‌شد، ولي رفته‌رفته ناخوش‌آيند بودنش را درمي‌يابم/مي‌يابيم، گمان مي‌كنم مي‌توان ارادتي معقول را به شخصيت‌هايي، در خود حس كرد و اظهار آن را ناخوب ندانست.

در زندگي، اي بسا بتوان كساني را يافت كه به‌رغم ضعف‌هايي كه اكنون درمي‌يابم هيچ انساني _تأكيد مي‌كنم هـيچ انساني_ از آن مبرا نيست، وجوه بلندي شخصيت‌شان را از ديگران متمايز مي‌كند؛ آنها كه كلامي، نوشته‌اي و اشارتي از آنها مي‌تواند تأثيري شگرف در زندگي انسان داشته باشد و اي بسا در انتخاب راهِ بالنسبه دراز يك زندگي، نقشي بي‌مانند و جانشين‌ناپذير ايفا كند.

شريعتي يكي از آن شخصيت‌ها بود برايم. فارغ از درنگ‌هاي انتقادي كه امروز در باره‌ي وجوهي از آثار و انديشه‌هاي او مي‌توانم داشت، آنچه در ته ذهن و دل از افسون قلم و انديشه‌ي او به جا مانده خطوطي مي‌نويسم اينجا. در باره‌ي او به سبك از فريدالدين بزرگ مايلم بنويسم:

آن روح بي‌تاب، آن سر فرو ناورده به سراب. آن بلندپرواز و مغرور، آن روح حساس و پرشور، آن به‌هنگام سركش و در مبارزه با جهل و خرافه خستگي‌ناپذير، و در عين حال صميمي و سر‌به‌زير، آن برخوردار از زبان آتشين، آن حلاج و عين‌القضات را جانشين، آن صاحب ذوق رباني، علي شريعتي مزيناني. بي‌تكلفي توان گفت كه شخصيتي داشت به اتمّ معناي كلام، "چند وجهي". جهاد و مبارزه براي گسترش عدالت اجتماعي، و خوردن غم نان بي‌نوايان يك زمان او را آرام نمي‌گذاشت، اما در همان حال دغدغه‌ي هبوط آدم داشت و به اقتفاي بودا و مسيح و محمد و مولوي عوالم فرازميني را سير مي‌كرد.

او آقازاده‌ي آقامحمدتقي شريعتي بود و از تبار ابوذر و اقبال و اسدآبادي، اما همزمان دل‌داده‌ي ماسينيون بود و ارادتكي مخفي بين او و ماركس و سارتر و گورويچ برقرار بود، اگر چه هم ايشان نيز از نيشگون‌هاي او مصون نبودند؛ اما با بوعلي و مجلسي و بهايي و امثال اين رجال ميانه‌ي خوشي نداشت. از ميان ارباب شعر و ادب، با مولوي خوب بود، كه مثنوي‌اش دو بار او را از خودكشي نجات داده بود، و حافظ را نيز مي‌پسنديد، اما هنگام كه "آدم‌ها و حرف‌ها" را مي‌نواخت، حتي سوار مركب فصاحتي همچون سعدي شيرازي از پيكان كلام تيز او جان سالم به‌در نبرده بود.

آنگاه كه در حسينيه‌ي ارشاد از تنهايي علي مي‌گفت و از مظلوميت مضاعف او در ميان شيعيانش سخن مي‌راند، كس گمان نمي‌برد هم او در خلوت مي‌تواند از مراودات باغ آبسرواتوار و روابط شاندل و دولاشاپل، صفحه‌ها قلمي كند. قوت اندريافتن و درك طيف وسيع تراژدي‌هاي روح انساني موهبتي نيست كه هر كس را دهند و او را نيك عطا فرموده بودند.

باري كرامات شگرفي بدو نسبت داده‌اند؛ يك بار از زبان يكي از مدرسان قم‌نشين علم رسمي شنيدم كه در همسخني‌هاي روشنگرانه چندان جِدّ بليغ داشت كه يك زمان به توطئه‌ي جمعي طلبه‌ي دانشجونما نماز شامش قضا شد و طلاب در حريت بماندند از اسلام‌شناسي او. نيز از استادي ديگر كه بي‌شبهتي از فحول است و به  ياد ندارم سخن به گزاف رانده باشد، به گوش خود شنيدم كه دستي در احضار ارواح نيز داشت، جل‌الخالق!  نيز از كرامات، طي‌الارض را بدو نسبت داده‌اند، چرا كه يك روز عصر در دانشگاه آبادان 4 ساعت سخن مي‌راند و ديگر روز در دانشگاه ملي آن زمان در تهران، فردا روز در دانشگاه مشهد و روزي ديگر در شهري ديگر و دانشگاهي ديگر. از ديگر كرامات او اين كه در هر صنف و مسلكي كه بشناسي هم مريدان سينه‌چاك دارد و هم دشمنان خوني. آخوند مي‌توان يافت مباهات كننده به ريزه‌خواري از دفتر دانش او و آخوند مي‌توان يافت فتوي دهنده بر وجوب آب‌كشيدن دست پس از مسح نوشته‌هاي او. به همين سياق در ميان چپ‌ها و راست‌ها و ماركسيست‌ها و ليبرال‌ها. زهي شگفتا مردا كه او بود.

جز قريب به 40 مجموعه آثار كه از او به جاي مانده، چهار يادگار از او در ميان ما هستند كه هر كدام نشاني از او دارند، احسانش ته‌لهجه‌ي مشهدي و نجابت او را با خود دارد، و آخرين وصيت پدر به‌جا آورد در خواندن فلسفه، البته به معنايي خاص، و سوسنش، جز پيشاني و بيني شريعتي، كلام نافذ و آتشين از او به ارث برده و سارايش كه به لحاظ فنوتيپ بيشتر به مادر رفته است، انديشه‌گري اجتماعي و شيعه‌شناسي و هنردوستي و ادب‌فهمي را از پدر به يادگار دارد، الا آن آخرين يادگار علي كه مونا خوانندش و گويند در حرفه‌ي طب تلمذ مي‌كرد و از او در عرصه‌ي اجتماع و نظرورزي اثري و چندان نشاني نقل نكردند.   

او را روي‌همرفته يك انقلابيِ مذهبي داراي تمايلات چپ، با بهره‌اي از ادبيات اگزيستانسيل مي‌توان دانست كه چندي زيست و آتشي در خرمن سوختگان "عرفان-برابري-آزادي" زد و به ديار باقي شتافت. باري پس از تنوير بسي افكار و از سر گذراندن بسي حبس‌ها و فرارها، در سني كمتر از 44 سالگي در سرزميني بدرود حيات گفت كه سرزمين چپ‌ها و نيز عارفان نبود.  او 2 آذر 1312 در مزينان بزاد و در مشهد درس بخواند و در پاريس بباليد و در تهران بخروشيد و 29 خرداد 1356در بريتانيا بدرود حيات بگفت و در دمشق، كنار زينبِ علي و حسين _كه بدين خاندان عمري عشق ورزيده بود_ آرميد. خداوند غريق رحمت بي‌منتهايش كند كه اگر سخن شريعت‌مداران در باره‌ي او راست باشد، بسي بدان محتاج است، آنچنان كه صاحب اين قلم نيز.

جواني را قدر دانستن

در پاسخ به دوست عزيزي كه با نام هيچكس در بخش نظرات پست پيشين نكاتي نوشته بودند و از جمله پرسيدند: «... میخوام بدونم آقای منصوری ... آیا ممکنه هیچوقت این جمله رو به کسی بگه؟ اگه بگه و با سوال من مواجه شه چی میگه؟ چه کارهایی میخواسته بکنه و نکرده؟ چه کارهایی باید میکرده و نکرده؟ حتی سوال انقدرها هم شخصی نیست،"چه باید کرد؟" میتونه فرم کلی سوال من باشه ... راستش دوس دارم یه پست به سوالم اختصاص بدین ...»

اول اين كه با ديدن نام مستعار دوست مورد نظر، به ياد بيتي از بيدل افتادم كه گه‌گاه با خودم زمزمه‌اش مي‌كنم و در روزهاي اخير با خواندن يادداشت آن دوست گرامي بسامد تكرارش برايم بيشتر شد:
         ني شرر اظهارم و نه ذره فروشم             هيچكسي‌هاي من شمار ندارد

دوم سپاس از ديگر دوستان عزيزي كه هر كدام از زاويه‌اي به ماجرا نگريستند و يادداشت‌هاي ارزشمندي نگاشتند و برخي حتي تلفني موضوع را درخور گفت‌وگو يافتند. ارادت و سپاس و حالا پاسخ به پرسشِ هيچكسِ گرامي.

بله، گاه پيش آمده كه به جواناني بگويم قدر جواني بدانيد و تا مي‌توانيد از امكانات بي‌بديل اين دوره از زندگي بهره گيريد، تا دير نشده فرصت جواني را دريابيد.
قبل از اين كه به سؤال بعدي يعني اين كه «خوب مثلاً چه كار كنيم؟» پاسخ دهم، در باره‌ي اهميت پرسش بايد نكاتي عرض كنم.اهميت پرسش در اين است كه اگر فردي باور داشته باشد كه 1- زندگي‌يي خوب و مطلوب است كه اصيل باشد و نه عاريتي، 2- زندگي اصيل زيستني است كه بر اساس اقتضائات هر دوره و به‌طور طبيعي شكل گيرد و با نه با تكلف و تصنع و اصطلاحاً مبتني بر در آوردن اداهايي براي جلب رضايت ديگران، و 3- جواني هم اقتضائاتي دارد و مطلوبيتش در طبيعي بودن آن است؛ چه جاي پند دادن كه "قدر جواني بدان!"؟   اگر قرار باشد دوران جواني براي جلب خرسندي ميانسالان و سالخوردگان، از سرخوشي (پيران بخوانند: "جواني و جاهلي") عاري باشد، كه ديگر زندگي اصيل نيست؛ با اين همه چگونه مي‌توان به جواني توصيه كرد كه چنان زندگي كن كه مقتضي درك و دريافت و تجربه‌ي من از زندگي است و نه خودت؟
نمي‌‌دانم به اصطلاح علما "شبهه قوي طرح شد" يا نه. در يك كلام چرا توقع مي‌رود كسي به اقتضاء تجربياتي زندگي كند كه خود آنها را كسب نكرده است؟
ممكن است گفته شود پرسش ساده‌تر از اين حرف‌ها بود. يك سؤال ساده از طرف يك جوان كه مي‌پرسد براستي چه كار كنم تا در ميانسالي حسرت ايام رفته نخورم، و اين كه ميانسالان اگر چه مي‌كردند اكنون از عمري كه سپري شد احساس رضايت بيشتري مي‌كردند.

و اما تأملات بنده به اين نكات و باقي پرسش‌هاي هيچكس عزيز:
ابتدا ببينيم منظور از جواني چيست؟ در جواني چه فرصتي وجود دارد كه در سال‍هاي بعد نيست و درك فقدان آن مستلزم حسرت خوردن است؟ اجمالاً از زبان پيران و گذشتگان ماجرا از اين قرار است: گويي جواني مساوي است با "توانستن و ندانستن" و پيري برابر است با آنچه "دانستن و نتوانستن" خوانده مي‌شود.
 بيت:   چون توانستم، ندانستم چه سود؟       چون بدانستم، توانستم نبود
به زبان ساده، فرض كنيد شما يك زمان پولي داريد و نمي‌دانيد با آن پول چه بكنيد بهتر است، اما زماني كه بخوبي دانستيد با پول چه كارهاي خوبي مي‌توان كرد، ديگر پول در دست‌تان نباشد.  پس براي پاسخ به نخستين پرسش دوست‌مان ابتدا خوب است در باره‌ي اقتضائات دوران جواني دريافت مشتركي داشته باشيم امكانات جواني از اين قرار است: 1- آماده بودن جسم براي قوي شدن، براي شكل گرفتن، توانايي براي فعاليت‌هاي ويژه و 2- آمادگي ذهني براي فراگرفتن، پرورش قواي دماغي، به حافظه سپردن بسياري چيزها كه بعدها يك عمر بدان محتاج خواهي بود، اما آنگاه كه زمان استفاده كردن است، آمادگي لازم براي فراگيري وجود ندارد.
براي مثال بر اساس دست‌آوردهاي تربيتي مدرن، آموختن زبان در دوران زير 6 سال به گونه‌اي است كه آن را فراگيري مي‌نامند، امري كه تابع قواعد شرطي شدن است كه اگر چه وجه شناختي فوق‌العاده‌اي ندارد، اما پايايي و ماندگاري وجه مهارتي آن براستي بي‌نظير و تكرارناپذير است. در سنين بين 6 تا حدود 15-16 سالگي آموختن زبان تابع شرايط روان‌شناختي-زبان‌شناختي ديگري است و در آن فراگيري جاي خود را به يادگيري مي‌دهد كه بيشتر بر وجوه شناختي متكي است. در اين مرحله ممكن است وجوه "دانشي" زبان بيشتر و عميق‌تر آموخته شود، اما براي وجوه "مهارتي" آن محدوديت‌هاي اساسي پديد مي‌آيد. حال اگر همين زبان‌آموزي به سنين متأخرتر موكول شود، كار بسي دشوارتر است. اگر چه مي‌گويند هيچ گاه امكان زبان‌آموزي را نبايد متنفي دانست، و حتي برخي در سنين 50 و 60 سالگي براي به تأخير انداختن زوال مغزي و بروز بيماري‌هايي مانند آلزايمر، آموختن يك زبان جديد را توصيه مي‌كنند، اما ميزان يادگيري اين زبان جديد و كارآمدي آن به هيچ روي با دوران جواني قابل مقايسه نيست. همين ماجرا براي فراگيري موسيقي جاري است. همچنين است موضوع حفظ كردن جملات و نقل قول‌ها و ...
نيز اين حكم براي اوضاع بدني جاري است. به يك مثال ساده دقت فرماييد: فرض كنيد كسي در دوران كودكي به ژيمناستيك يا ورزش‌هاي رزمي علاقه‌مند باشد، اما كار را جدي نگيرد، يا محدوديت‌هاي خانوادگي و محيطي فرصت لازم را بري نيل به مطلوب فراهم نسازد. اما شخص با خود فكر كند حالا حالاها وقت دارد جبران مافات كند. تصور كنيد اين شخص در دوران 20 سالگي مجالي مناسب بيابد براي پرداختن به ورزش مورد علاقه‌اش، اما با كمال حسرت دريابد امكان رشد و پيشرفتش بسيار محدود شده است. تصور كنيد از مربي خود بشنود: اگر در بچه‌گي تمرين نكرده باشي كه پايت را 180 درجه باز كني، از اين پس نخواهي توانست ... ! در اين صورت چه به ذهن خواهد آمد؟ آيا چيزي جز حسرت؟ و آيا توصيه‌ي اين فرد به يك كودك 8-10 ساله براي تمرين ايجاد توانايي‌هايي در آن سن، كه به مثابة فرصتي براستي تكرارناپذير براي سرمايه‌گذاري‌يي است كه غفلت از آن قابل جبران نيست، خيلي قريب است؟
حال به اختصار بپردازم به باقي پرسش‌هاي دوست گرامي‌مان. چه كارهايي مي‌خواسته بكنه/بايد مي‌كرده و نكرده؟ از بخت شكر دارم و از روزگار هم كه در انتخاب مسير كلي زندگي و حتي گذران لحظه‌هاي جواني، خبطي رخ نداده. همچنين اگر چه ما از كودكي شيرجه زديم به پيري و از آنچه بدان مي‌گويند جواني كردن، هيچ ذهنيتي ندارم، اما بحمدالله احساس نابرخورداري از التذاذات سطحي و به اصطلاح "جواني كردن" هم سر سوزني حسرت به بار نياورده، ... اما در توانمندسازي ذهن و بدن، محدوديت‌هاي زيادي موجب شده تا پرورش زيرساخت‌ها چندان بهينه نبوده باشد كه بعدها نياز بدان دريافته مي‌شود.
به زباني بسيار ساده اگر تجربه‌ي امروز را بدون تحميل زننده و تحكم‌هاي پيرانه‌سر، بخواهم به جوان‌ها منتقل كنم، چنانكه واقعاً براي آنها قابل لمس و گرفتن درس باشد، چه مي‌توانم گفت؟ اگر من 10-15 ساله بودم چه مي‌كردم كه نكردم يا كم كردم؟
پاسخ: بيشتر در آموختن زبان خارجه، بيش از يك و دو زبان؛ در ورز دادن ذهن با رياضيات، در انجام ورزش‌هاي پايه؛ در فراگيري موسيقي، بيش از يك ساز؛ در حفظ كردن شعر و آيه و روايت، اهتمام بيشتري مي‌كردم. با كمي راهنمايي بهتر و دريافت حمايت‌هاي اندكي بيشتر، همه‌ي اينها امكان‌پذير بود، براستي امكان‌پذير. كمااينكه بدون راهنمايي‌هاي خاص، ناخنكي به همه‌ي اينها خورد، اما در بسياري موارد بسيار محدود و كمي دير، گاه بيش از كمي!

امساك و ... (2)؛ فرم و محتوي در دين‌ورزي

سپاس از دوستان براي اظهار نظرهاي ارزشمند بر پست پيشين. برخي از دوستان خواستار ادامه‌ي اين گفت‌وشنود بودند.
نويسنده‌ي گرامي دومين كامنت پست پيشين، جناب علي عزيز! چرا نتوان عشق، حتي عشق زميني را زمينه‌ساز تجربه معنوي دانست؟ مگر در آموزه‌هاي عارفان فرهنگ‌مان نداريم كه "المجاز قنطرة الحقيقه"؟ (مجاز نردبان حقيقت است).  و ديگر اين كه پرسيدند آيا در ماه رمضان مي‌توان لذت كوهنوردي هم داشت؟ البته به فرد يا افراد روزه‌دار، اجراي برنامه‌هاي سنگين توصيه نمي‌شود. ولي لذتي هم در برنامه‌هاي عصر رمضان تا سحرگاه (صعودهاي شبانه) هست كه تجربه‌ي آن پيشنهاد مي‌شود.
و اما در پاسخ به برخي ديگر دوستان، در نسبت بين قاعده‌گرايي فقهي و تجربه‌ي معنوي عبادات، از جمله روزه. بعضي دوستان كلاً هر گونه التزام به فقه را ناپسند يافتند، و برخي ديگر تماميت روزه‌داري را در گرو التزام تمام عيار به فقه ارزيابي كردند، اما؛

1- آنچه بنده به اقتفاي رأي برخي بزرگان متعلق به سنت احياگري ديني و روشنفكران ديني معاصر آن را مستوجب نقد مي‌دانم، غلبه‌ي نگاه فقهي است، نه هر گونه تمسك به فقه. فقه در اصطلاح رايج، چيزي جز مجموعه‌اي از قواعد و قوانين نيست، البته قواعد و قوانين ديني، شامل عقود و معاملات و عبادات. البته مغز عبادت را بايد در آموزه‌هاي ايماني و عرفاني و تجربه‌ي ديني جست‌وجو كرد و نه فقه، اما اگر در حفظ آن مغز به پوست نيز نيازي بود، توجه به فقه نامعقول نيست. البته تا اينجا سخن بر سبيل تمثيل رانده شد و تمثيل را اعتبار استدلالي نيست. غرض از اين تمثيل هم فقط تقريب به ذهن بود نه استدلال.

2- شايد چالش پايه، پيش از آن كه در معقوليت "روزه‌داري" باشد، در معقوليت دين‌ورزي است. اگر كسي هر گونه دين‌ورزي را نامعقول بداند، ديگر نوبت بحث به مناسك مربوط به ديني خاص نمي‌رسد. اگر به فرض شخصي با اصل دين‌ورزي مشكل نداشته باشد، اما به‌طور كل با اسلام مسئله داشته باشد، باز هم پيش از پرداختن به عبادتي همچون روزه بايد در اصل اسلام و يا "قرائتي مقبول از اسلام" بحث كرد. اما اگر اصل دين‌داري، و سپس باور به دين اسلام (اگر چه با قرائتي خاص) في‌الجمله فاقد اشكال تشخيص داده شود، حال مي‌توان يادداشتي از نوع پست پيشين و اين پست را وارد دانست كه در صدد ارائة تبيين و توجيهي عقل‌پسند از نوعي مناسك است.

3- بنده اذعان مي‌كنم كه "اصالت شكل"(فرماليسم) يا "فرم‌گرايي ديني"، دين‌ورزي را به نوعي دينداري عوامانه و فاقد شور و شعف ايماني بدل خواهد كرد، اما نكته مهم اين است كه اصولاً تعيّن هر محتوي و مضموني لاجرم مستلزم درجه‌اي از شكل و فرم خواهد بود. اين آموزه‌اي ارسطويي و معقول است كه در عالم موجودات مادي، نه شكل فاقد محتوي وجود دارد و نه محتواي بدون شكل. به همين قياس كسي كه مي‌خواهد به تجربه‌ي ايماني وفادار باشد، لاجرم به تمريني دست مي‌يازد كه در نوعي از رفتار ديني (فرم عبادت) بروز و ظهور مي‌كند. در نماز و روزه و حج و ديگر عبادات، البته آنچه اصالت دارد، حضور قلب و خشوع است، اما براي نرم شدن دل و حضور قلب، نوعي خضوع جوارحي و آرامش و تواضع بدني زمينه‌ساز است. اگر بپذيريم نوعي تجربه‌ي ديني با امساك مرتبط است، حال مي‌ماند نحوه‌ي به جا آوردن اين رفتار خوددارانه. احكام فقهي روزه هم چيزي نيستند جز همان فرم و چارچوبي كه بايد در خدمت تمرين روحي و تجربه‌ي ايماني باشند.

4- پس بايد فرق گذارد بين تقليد ناآگاهانه كه به سبب غلبه‌ي فرم‌گرايي ديني و اصالت فقه در جامعه‌ي ديني ما در ميان سنتيان فراگير شده، با پذيرش آگاهانه‌ي فرم براي اداي عبادات. البته منظور از پذيرش آگاهانه اين نيست كه تك‌تك رفتارهاي ديني قابل اثبات تجربي يا استدلالي‌اند، منظور همدلي و همراهي با فرمي است كه از سوي پيشروان تجربيات ديني ارائه شده، و تا آنجا كه براي فرد مؤمن همدلي مي‌آورد و به تجربه‌ي ديني او مدد مي‌رساند، قابل پذيرش و متابعت است.

5- و اما اشكالي كه برخي دوستان بر حالت جمعي عبادات وارد كرده‌اند؛ بله از آنجا كه در نگاه بنده، هم سعه‌ي وجودي آدم‌ها متفاوت است و هم لازمه‌ي تمركز بر ياد خدا و تجربه‌ي ايماني گاه نوعي خلوت است، و نيز از آنجا كه ريا و تقليد، دو آفت بزرگ رفتارهاي جمعي عبادي‌اند، نبايد همه‌ي عبادات را به نوع گروهي آن تقليل داد. اما و (به قول بزرگي) هزار اما ...، نوعي احساس معنوي هم در گرو اين است كه مؤمني خود را با جامعه‌ي اهل ايمان همراه تجربه كند. اصولاً احساس تعلق به طايفه‌اي از اهالي ارزش‌هاي درخشان، اعتماد به نفس فرد را افزايش مي‌دهد و زمينه را براي حظوظ رواني و ايماني فردي نيز فراهم مي‌سازد. براي مثال اگر يك دوستدار محيط زيست خود را در پايبندي به اصول حفاظت از محيط زيست، با بسياري از شخصيت‌هاي بزرگ علمي و پيشرو همراه و همدل ببيند، و از اين رهگذر احساس اميد بيشتري براي پايبندي خود بر اين اصول بيابد و براي تبليغ و ترويج آن ارزش‌ها انگيزه‌اي مضاعف كسب كند، آيا اين محل اشكال است؟
به همين سياق در برنامه‌هاي كوهنوردي، گاه انسان به شدت مايل است، صعودي انفرادي را تجربه كند و هيچ كس ديگري را در تجربه‌ي ناب تنها بودن در طبيعت در كنار خود نبيند، اما بسياري از برنامه‌هاي كوهنوردي هم ارزش‌شان در گرو همراهي با گروهي همگن و همراه و همدل است. صِرف همراهي با جمعيت ارزش نيست، اما همراهي با گروهي دست‌چين شده از همنوردان (هم ايمانان) نوعي راسخيت در وفاداري به اصول و ارزش‌هاي كوهنوردي (امر ايماني) ايجاد مي‌كند كه محروميت از آن حيف است.

امساك و سلوك / روزه‌داري و كوهنوردي

دوست بسيار عزيزي در ايام رمضان دو سال پيش، ذيل يادداشتي كه در رساي حذف پخش "ربنا"ي شجريان در هنگامه‌هاي افطاري نوشته بودم، در بخش كامنت‌هاي خصوصي پرسشي مطرح كردند، با اندكي حذف و خلاصه‌سازي بدين قرار:

‹‹ایکاش کمی هم در باره خود روزه می نوشتید و اینکه چه محاسنی دارد (17 ساعت بی آبی کشیدن) و کمی هم درباره این مذهب [...] که [...]، اصولا چه خیری در این روزه هست (حالا با ربنا یا بی ربنا) که اینقدر نگران کم رنگ شدن معنویت ناشی از ابعاد تاثیر گذار موسيقي مذهبي (معنوي) هستید، فکر نمی کنم ابعاد اسراف و زیاده خواری در این ماه مبارک! را ندیده باشید. و ...››

از آنجا كه پيام ايشان خصوصي بود، آن زمان به نظرم نيامد پاسخ را بايد به فضاي عمومي بكشانم، اما پس از آن سال امسال دومين سال است كه آن سؤال در ذهنم بازتوليد مي‌شود و به گمانم به بياني زبان حال برخي دوستان عزيز جوان، غير از حضرت ايشان هم باشد. بنا بر اين تأملات خود را به معرض نظر ناقد دوستان نيك‌انديش مي‌گذارم.

1- روزه‌داري نوعي "امساك" است. امساك در اديان مختلف وجود دارد و خاص اسلام نيست. از اديان شرقي گرفته تا اديان غربي و ابراهيمي. امساك يعني خودداري كردن از مواهب حلال، به قصد تقرب به امر قدسي و نيل به مقامات معنوي.

2- آيا روزه‌داري تنها راه تقرب به امر قدسي است؟ واضح است، نه. آيا روزه‌داري بهترين راه تقرب براي همگان است؟ باز هم نه. آيا هر آن كس كه ساعاتي را به امساك از برخورداري‌هاي مادي (نخوردن و ننوشيدن، خودداري از مجامعتِ در حالت عادي مشروع حتي و ...) مي‌گذراند، لزوماً به تجربه‌ي تقرب نايل مي‌آيد؟ همچنان پاسخ اين است، چنين نيست كه لزوماً مقصود حاصل باشد.     امـــا آيا با اين وصف روزه‌داري بكلي امري زائد و نامعقول است؟ به نظر بنده پاسخ اين بار هم "نـه" است.  آيا نتيجه‌ي آن فقط تشنگي آسيب‌زا براي بدن است؟ به نظر بنده اگر سنجيده انجام شود، نه.

3- يكي از عوامل دل‌آزار روزه‌داري براي بسياري انسان‌هاي منتقد، به نظر بنده اين است كه روزه‌داري ابتدا به عنوان تكليفي شرعي امر مي‌شود، آنگاه براي تلطيف كلفت آن تكليف، به توجيهاتي دست ‌يازيده مي‌شود كه قانع‌كننده نيست. انواع محاسن بهداشتي و پزشكي را نتيجه‌ي روزه دانستن و از قرائن پزشكي به نحوي سطحي و گاه حتي مبتذل و پزيتيويستيك براي اثبات مدعيات فقهي سود جستن از نظر بنده مهم‌ترين عامل جبهه‌گيري برخي افراد ِ پرسشگر و حقيقت‌جو در اين باره است. روزه‌داري مستلزم مشقاتي است و اگر با رعايت اصول تغذيه همراه نباشد مي‌تواند آسيب‌زا باشد، اما اين به معناي اثبات بي‌معنا و ناموجه بودن روزه‌داري نيست. اگر روزه‌داري اولاً با فقه و ثانياً با اتكا به پروپاگانداي حكومتي و ثالثاً با برخوردهاي خشن براي غيرروزه‌داران همراه نبود، دفاع از آن بسيار آسان‌تر بود. اذعان مي‌كنم كه اين كار الان دشوار است، اما من مي‌خواهم بدان اقدام كنم.

۴- با اجازه‌ي دوستان كوهنوردم، و بويژه آن دوست عزيز پرسنده كه ايشان را مصداق يك كوهنورد حرفه‌اي مي‌دانم، بايد عرض كنم من رابطه‌اي جدي بين كوهنوردي و روزه‌داري مي‌بينم. در هر دو نوعي رياضت هست، نوعي محروم شدن از مواهب مألوف، نوعي دشواري فوق طاقت انسان‌هاي معمولي، به قصد دست‌يابي به چيزي آن سوي لذت‌هاي معمولي و دم دستي. اگر ضرب و شتم فقهي را دخيل ندانيم، يكي به قصد احساس لذت ناشي از پيراستگي اخلاقي و تقرب به امر قدسي انجاك مي‌شود (روزه‌داري) و ديگري به قصد تجربه‌ي لذت ناشي از احساس آزادي در اوج  بلندي‌هاي طبيعت (كوهنوردي).
اگر كسي كوهنوردي را ملامت كند كه: تو در تلاشي حتي كوتاه مدت (مثلاً دو-سه روزه)، براي تجربه‌ي اختلاف ارتفاعي حدود ۳-۴ هزار متر (مثلاً صعود به دماوند)، چندين ليتر آب از دست مي‌دهي و در بهترين حالت روزانه نيمي از آبي را كه از دست دادي، به بدن وارد مي‌كني، روزي ۱۰- ۱۲ ساعت گرما و صعود توانفرسا را چرا تحمل مي‌كني؟ از شماي كوهنورد چه خواهد شنيد؟   در يك روزه‌داري اصيل ماجرا به همين منوال است. اما حيف كه تبيين روزه در فرهنگ ديني فقه‌زده‌ي ما با تبيين كافي وجوه اخلاقي و معنوي همراه نيست. در كتب ديني و عرفاني مسلمانان بر وجه اخلاقي و عرفاني روزه اشاراتي درخور تأمل رفته است: ‹لعلكم تتقون-قرآن› و ‹گر تو اين انبان ز نان خالي كني/ پر زگوهرهاي اجلالي كني- مثنوي مولوي› كاش مجالي و جرأتي بود و مي‌شد اجبار و اكراه را برداشت و اعلام كرد امتناع كنندگان از روزه‌داري نه در اين دنيا و نه در آن دنيا مؤاخذه نخواهند شد، تنها شايد از تجربه‌اي معنوي بي‌نصيب باشند. پس ايهاالناس، به تناسب سنخ رواني‌تان، گاه امساك را نيز براي نيل به تجربه‌ي معنوي تجربه كنيد. و اگر چنين تجربه‌اي نداريد، دشواري بي‌حاصل بر جسم و روان خود تحميل نكنيد، خداي جهان بي‌نياز از عبادات شما است، رفتاري ديني اگر هست براي تمرين اتصال با معنويت و اخلاق است، ولاغير.
دوست و دوستان بسيار عزيز همنوا با آن پرسش آن دوست! متون عرفاني ما مشحون از چنين نگاهي‌اند، سري به تذكره‌الاولياي عطار و مثنوي معنوي مولانا و حتي تفسيرهاي رحماني قرآن بزنيد.  دين‌ورزي اصيل هماني نيست كه در رسانه‌ي حاكميتي و يا رفتار بي‌مبالات برخي ارباب قدرت بازتاب مي‌يابد. در مشي بزرگان و پيشوايان دين تأمل كنيم، شايد هوس همراهي با آن بزرگان بابي جديد براي تجربه‌هاي ديني براي‌مان باز كند.

۵- اين كه در رفتار عرف دينداران در ماه رمضان، ريخت و پاش‌هاي دل‌آزار ديده مي‌شود، آيا به معناي غلط بودن اصل دينداري و رفتار عبادي است؟ براي بنده نيز رفتار اكثزيت مردم در اموري مانند مناسك ديني، از انواع زيارت‌ها گرفته تا رفتار از كنترل خارج شده در مراسم عاشورا و نيز افطاري‌ها و ... و ... گاه به جد دل‌آزار است، اما چه نتيجه‌اي مي‌توان گرفت؟
اگر در سبك كوهنوردي بسياري از كوهنوردان رفتار منافي اصول زيست محيطي و منافي اصول ايمني وجود داشته باشد، بايد اصل كوهنوردي را مخرب محيط زيست و ضد سلامت توصيف كرد و همگان را از كوهنوردي پرهيز داد؟
به نظرم شما با اين پيام بنده مشكلي نخواهيد داشت:
مردم عزيز!اگر از بودن در طبيعت لذت نمي‌بريد، بدانيد و آگاه باشيد كه به جرم كوه نرفتن كسي را حد نمي‌زنند، اما چه حيف كه از لذت بودن در آن اوج‌ها، بي‌نصيبيد.    و اگـر پاي در راه كوه هستيد، چه حيف اگر از كوه فقط دشواري رفت و برگشت را بجوييد از چشم‌اندازهاي زيباي آن بهره نبريد و فقط در پي ارائه گزارش برنامه آنچناني و به به و چهچه ديگران باشيد و از علو روحي ناشي از صعود در شما خبري نباشد و نصيب‌تان از كوهنوردي تنها رشد نوعي غرور و خودبزرگ‌بيني باشد.‌
به همين سياق لطفاً پيام را براي رفتار ديني بازسازي فرماييد.

اگر اين مقدمات پذيرفته باشد، حال مي‌توان در باره جزئيات وارد بحث شد. آيا سي روز روزه لازم است؟ آيا در روزهاي بلند تابستان تشنگي مفرط ۱۷ ساعته آسيب‌زا نيست؟  آيا در نقاط شمالي‌تر زمين در نيمكره شمالي كه طول روز در تابستان‌ها بسيار طولاني است، مبناي ساعت روزانه‌ي روزه‌داري باز هم طلوع و غروب خورشيد است؟
 به نظرم پاسخ بدين پرسش‌ها كار آساني است اگر آن مقدمات بدرستي مورد نأمل قرار گيرند.
فعلاً دوستان روزه‌دار ۸ ليوان آب طي فاصله‌ي افطار تا سحر را جدي بگيرند و تغذيه سنجيده در افطاري تا سحر را و صد البته از اسراف و تبذير بپرهيزند، خلاصه يك برنامه غذايي مناسب و در عين حال سبك (به شيوه‌ي برنامه غذايي كوهنوردي حرفه‌‌اي) بخشي از لوازم امساك و سلوك است. 
 با آرزوي صعودهاي خوب براي طبيعت‌دوستان راستين، و  به اميد درك پيراستگي اخلاقي و تجربه‌ي پارسايي و معنويت اصيل براي دين‌ورزان راستين.

ما كجاييم؟ ما كداميم؟ (قسمت سوم)

دوستان عزیز و گرامی؛ باز هم سپاس برای توجه و اظهار نظرها
و امــــا
 ۱-  ما كجاييم؟ در اين گوشه‌ي دنيا كه گذشته‌ي تاريخي آن بستر برآمدن سنت‌هايي بود، سنت ايراني و سپس ايران-اسلامي. البته تمدن‌ها بده-بستان داشته‌اند و دارند، ايران باستان با مصر و يونان و هند و چين و سپس اعراب مسلمان چنين بده-بستاني داشت. از امپدكلس يوناني نظريه‌ي چهارعنصري را گرفته بوديم و اخلاط اربعه را، از بطلميوس يوناني زمين‌مركزي و تعداد طبقات آسمان را و از افلاطون يوناني عالم مُثل و از ارسطو و اخلاف اسكندراني‌اش جوهرگرايي و تبيين علّي و منطق سنتي را و از ... و از ... . باري سنت ستبري داشتيم البته كه خالص ايراني و خالص اسلامي نبود، اما عموم ما كه دستي در مطالعه نداشتيم بزودي چنان عناصر گوناگونِ در هم آميخته را خودي پنداشتيم كه هر گونه مخالفت و نقد آن را، مخالفت دانستيم با آنچه فرهنگ اصيل ايراني و يا اسلامي و امر خدا مي‌ناميديم. چرا؟ گيريم نظريه‌ي مزاجات نه يوناني و امپدوكلسي-ارسطويي، بلكه ايراني يا مأخوذ از پاره‌اي روايات شيعي باشد، حال اگر استدلالي براي تحكيم آن نيست، بلكه عليه آن هست، اين همه چسبيدن به آن چرا؟ در سنت چيزهايي هست كه مي‌توان براي نبود آن دلتنگ شد، و چيزهايي كه ديگر نمي‌توان بدان دل بست و بايد از آن فاصله گرفت. در سنت افلاطوني-ارسطويي و حتي ايراني باستاني دسته‌بندي انسان‌ها بر اساس جنس و طبقه و نژاد به گونه‌هاي مختلف وجود داشت، درك انسان سنتي از كيهان، طبيعت اطراف، اقتضائات زيست انساني، انواع بيماري‌ها، حقوق بشر  و رابط انسانها در يك قلمرو حاكميتي و رابطه‌ي انسان با امور ماوراء‌طبيعت با انواع شبه‌علم، با انواع باورهاي نادرست و اموري آميخته بود كه خرافه مي‌ناميمشان. نمي‌توانم با اين امور از سنت همدلي داشته باشم. جنگ‌هاي بي‌رحمانه بر سر هيچ و تنها براي كشورگشايي، هنجار بود، نه يك امر تصادفي. ريختن خون يك انسان تنها بدين دليل كه برده‌ بود و در عداد گاو و گوسفند ارباب، مباح و پذيرفه بودن خريد و فروش انسان‌ها تنها بدان دليل كه اسير و برده‌ بودند، هنجار بود، همچنين دركي كه از تأثير گردش افلاك بر زندگي زمينيان داشتند، و هزاران باور ديگر كه امروز با ساده‌ترين باورهاي مبتني بر عقل عرفي بطلان‌شان آشكار است.
من كل‌نگري از نوع شوان (بنگريد به كامنت آقاي مؤمنيان عزيز بر پست پيشين) را اگر نه بكپارچه غلط، اما مبهم مي‌دانم. بله عناصر مشتركي در ميراث فرهنگي "سنت‌ها" وجود دارد، اما سنت‌ها هم متكثر و متفاوت بودند. در آن مخرج مشترك سنت‌ها هم مي‌توان درست و نادرست و روا و ناروا را آميخته ديد.
پس در گام اول سنت را وضعيتي مي‌دانم كه در آن اهتمام به شناخت هستي، و نيز اصول اخلاقي زيستن با ديگري، بعضاً با باورهايي گره خورده است كه در ناصواب بودن‌شان ترديدي ندارم، اما مسلم است كه يكپارچه بي‌اعتبار هم نيستند.

 ۲-  در وضعيت سنتي انسان‌ها به زندگي طبيعي نزديك‌تر بودند، اين نزديكي به وضع طبيعي هم مواهبي داشت و هم مضراتي. با ساده‌ترين بيماري انسان‌ها دچار رنج مي‌شدند و چه بسيار هنگام، پيش از رسيدن به بلوغي كه براي حيوان پستاندار با ويژگي انسان انتظار مي‌رود، مي‌مردند، يا زندگي بسيار دردناكي را تا رسيدن به مرگ تجربه مي‌كردند. زندگي طبيعي و كم برخورداري از مواهب علمي و تكنولوژيك، البته محدوديت‌هايي داشت و همين امر موجب خيز برداشتن انسان سنتي براي پيشرفت شد، براي شناختن طبيعت و تسلط بيشتر بدان.  البته همان انسان سنتي نوعي رازوارگي در هستي و امور طبيعت را پذيرفته بود و براي آن حرمتي بيش از انسان متأخر قائل بود. در صورتي كه جنگ يا خشونت طبيعت (سرماي شديد و خشكسالي طولاني و قحطي و ... بيماري‌هاي لاعلاج) تهديد نمي‌كرد، انسان سنتي نوعي آرامش طبيعي در زيستن بدون دردسرهاي انسان متأخر را البته تجربه مي‌كرد. در سنت آيين‌ها و مراسمي رشد كرده بودند كه اگر چه در محتواي پاره‌اي از آنها خرافه دويده بود، اما محصول‌شان، مهرباني و معنويت و استقرار و آرامش رواني بود، بسي بيشتر از آنچه انسان متأخر و مدرن بعدها تجربه كرد. آن وضعيت مطلوب هم محصول انس بيشتر با طبيعت بود و هم موجب حفاظت بيشتر از آن.

 ۳-  اينك در دنياي مدرن، نمي‌توان جامعه و تمدني يافت كه در معرض تغييرات ناشي از مدرنيزم و مدرنيزاسيون قرار نگرفته باشد. جز قبيله‌ها و مجموعه‌هاي انساني معدودي در آمازون يا استراليا يا قطب شمال، مردماني نداريم كه به لحاظ سبك زندگي يا جهان‌نگري، از تغييرات ناشي از جهان مدرن متأثر نشده باشند. يعني امروز جامعه‌ي بزرگ كاملاً سنتي ديگر وجود ندارد. صد البته اين بدان معنا نيست كه اينك همه‌ي جوامع به يك اندازه مدرن‌اند يا دانسته و آگاه از تبعات مطلوب و نامطلوب مدرنيزم و مدرنيزاسيون، زندگي‌اي بهينه را تجربه مي‌كنند. غرب موطن مدرنيته است، اما محصولات آن به همه جا گسيل شده است. مشكل اينجا است كه سير مدرن شدن در غرب طبيعي بود، يعني ابتدا در سپهر انديشه تغيير رخ داد (مدرنيته) سپس مكتب‌هايي ساخته شدند و نظريه‌پردازي‌هاي خردتر بروز كردند (مدرنيزم) و پس از آن، نتايج آن نظريه‌پردازي‌ها در سطحي‌ترين لايه يعني زندگي روزمره بروز كرد (مدرنيزاسيون). در جوامع غيرغربي اين سير معكوس است. يعني ابتدا ابزار و ادوات انسان‌هاي جوامع غيرغربي از وضع سنتي در آمد، در حالي كه انديشه در سنت گير كرده بود، آنگاه به نحو سطحي سعي شد مدرنيزمها فهميده شود، و پس از ان تعمق در مدرنيته با تأخيري چشم‌گير آغاز شد و اهتمام جدي هم بدان نيست. از اين رو در پاسخ به "ما كه هستيم؟" (ايراني-امروزي) بايد عرض كنم "سنتي‌انديشان زيست‌كننده به سبك مدرن". يعني در وضعيت بحران سنتي-مدرن. آپارتمان و خانه‌ي اُپن را مي‌خواهيم با تفكر سنتي اندروني و تفكيك محرم و نامحرم. اتومبيل آخرين مدل مي‌خواهيم با دركي از خيابان و محوطه‌ي باز طبيعي كه حق تقدم و ورود ممنوع و موازين حقوقي مقتضي اين امكانات مدرن در آن بازسازي نشده. درك‌مان از خيابان در حد الاغ‌روهاي عهد قاجار است، اما پشت فرمان ماكزيما مي‌نشينيم و در اتوبان مي‌رانيم. 
از اين رو گفته بودم "گذار از سنت به مدرن" وصف دقيق وضعيت ما نيست، معلق زدند در ملغمه‌اي از سنتي و مدرن توصيف بهتري است. در اين باره در پايان اين پست باز توضيح خواهم داد. 

 ۴-  پاره‌هايي از باورهاي سنتي همچنان در دنياي مدرن، حتي جوامع مدرن غربي كه به‌طور طبيعي به امروز رسيده‌اند، زنده‌اند و بدرستي هم زنده‌اند. دنياي مدرن به‌كلي سنت‌زدوده نيست. از بدها و خوب‌هاي سنت در جهان مدرن مي‌توان يافت. ريشه‌هاي برخي معنويت‌گرايي‌هاي غيرخرافي و آيين‌ها و انسان‌شناسي‌ها و هنرها كه امروز هم مورد توجه‌اند و از نظر من مقبول، در سنت است. همچنين حتي ريشه‌هاي برخي اصول و آموزه‌هاي اخلاقي و اجتماعي را كه از نگاه من موجه‌اند، بايد در سنت جست‌‌وجو كرد. من نگاه انتقادي به سنت را مي‌پسندم، انتقاد به معناي اصيل كلمه، يعني بازشناسي درست و نادرست در ميان بسته‌اي كه به ما عرضه مي‌شود. از اين منظر من به ميراث مدرنيته هم به نگاه انتقادي نظر مي‌كنم. مصرف‌گرايي، گشاده‌دستي در كندن از طبيعت، ضعيف شدن گرايش به لذات معنوي به نفع لذت‌هاي آني و مادي، ثقيل شدن بسياري از نهادهاي مدرن و بوروكراسي زندگي شهري جديد، ازدياد حساب نشده‌ي جمعيت در اثر كنترل بيماري‌ها و صنعتي شدن توليد، و بسياري ديگر از اين دست، آسيب‌هاي ناشي از مدرنيزاسيون است، اما درك صحيح‌تر از حقوق پايه‌ي بشر، توجه به نهادسازي براي احقاق حقوق انسان‌ها، درك علمي صحيح‌تر از طبيعت و هستي، و امور ديگري از اين دست، از مواهب مدرنيته‌اند كه نمي‌توانم چشم به آنها ببندم.

 ۵-  به يك معنا دنياي مدرن ادامه‌ي دنياي سنتي است، اما ادامه‌ي جهش يافته. جهان سنتي و مدرن از ازل با هم نبودند، چنين نيست كه مانند دو رقيب از ازل وجود داشته باشند و يكي ديگري را پس زده باشد و خود به جاي آن نشسته باشد. محدوديت‌هاي جهان سنت، در ذهن انسان سنتي "پيشرفت" و تغيير را برانگيخت و مدرنيته چيزي نيست جز تبلور همان پيشرفت‌خواهي انسان سنتي، اما البته چنان كه گفتم اين پيشرفت با جهش همراه بود و به اصطلاح "پروسه" بود و نه "پروژه"، و همه‌ي جوانب آن از ابتدا دانسته نبود و در اين به پيش آمدن و عبور از معيارهاي سنت هم، بد يا خوب، اشتباه‌هاي عظيم هم رخ داد. واكنش به اين خودآگاهي از رخدادهاي نامطلوب، چهار تا پنج گونه مي‌تواند باشد: ۱-نوستالژي‌گرايي نسبت به سنت و نفي مدرنيته و بدبيني ريشه‌اي نسبت مباني و همه‌ي دست‌آوردهاي مدرنيته و جستجوي حقيقت در بازگشت به سنت كه مي‌شود "سنت‌گرايي". ۲- نفي مدرنيته و همچنين نفي بسياري اصول دست‌وپاگير سنت، و البته در مقام محاجه با مدرنيته، سنت را به طور نسبي ترجيح دادن، اما زير بار سنت هم نرفتن و بدبيني علي‌الاصولي به هر نوع قاعده و شناخت و كليت "حقيقت"، و منتفي اعلام كردن نيل به آن، كه مي‌شود "پست‌مدرنيزم". ۳-چسبيدن به مدرنيته،  و سنت‌گرايي و پست‌مدرنيزم را دو موج موقتي پنداشتن و مدرنيته را مظهر همه‌ي آمال بشر در طول تاريخ دانستن و براي همه چيز در چهارچوب يافته‌هاي عقل مدرن نسخه‌هاي مشخص و قطعي پيچيدن كه مي‌شود "مدرنيزم". ۴- اتخاذ نگرش انتقادي نسبت به مدرنيزم، و درس گرفتن از هشدارهاي سنت‌گرايان و پست‌مدرنيست‌ها در آشكارسازي نقاط ضعف تفكر مدرن و جهان مدرن، اما روي‌هم رفته مدرنيته را ترجيح دادن و به اصلاح و تصفيه‌ي آن همت گماردن؛ تكيه بر مباني آن را اجتناب‌ناپدير دانستن، اما با ملاحظه‌ي اين نكته كه نقادي همه چيز، از جمله نقادي تكيه‌گاه اصلي يعني "خرد محض" هم از اصول مدرنيته است. برخي اين موضع را مدرنيته متأخر (late-modern) ناميدند. من موضع خود را به اين موضع نزديك مي‌بينم. كساني همچون هابرماس اين باب را گشودند. حالت پنجم را هم مي‌توان در نظر گرفت تا از سر انصاف آن فرق باريك بين "سنت‌گرايي" و "بنيادگرايي" را در نظر گرفته باشيم. 

 6-  جمع‌بندي: ما كجاييم؟ ما كه‌ايم؟ (ماي ايراني امروز) از نظر بنده ما در وضعيتي بحراني هستيم. مباني مدرنيته را بدرستي نشناختيم، سنت را هم بدرستي نمي‌شناسيم. در كوچه پس‌كوچه‌هاي شهر شبه‌مدرن شده راه مي‌رويم و سر در فضاي مه‌آلود شبه‌سنت داريم و سرودهاي شبه‌پست‌مدرن زمزمه مي‌كنيم، و در عمل در بسياري مواقع يك بنيادگراي تمام عيار هستيم. از مدرنيته (خرد مدرن) دركي به‌سزا نداريم و پاره‌هايي از تبعات سطحي آن را برگرفتيم، گاه شمشير خرافه‌زدايي در كف، ريشه‌ي هر نوع معنويت را هدف مي‌گيريم و حتي از اخلاق هم چيز زيادي باقي نمي‌گذاريم، اما در عين حال خرافه‌هايي جديد بازتوليد مي‌كنيم. زير بار "خدا" و عرفان سنتي نمي‌رويم، اما موجودي قريب‌تر مي‌سازيم به نام انرژي كيهاني و كائنات. در مصرف‌زدگي و لوكس‌گرايي و مدپرستي دست بسياري غربي‌ها را از پشت بسته‌ايم و براي تبديل ماشين و آپارتمان و بازسازي دكوراسيون داخلي خانه و دكوراسيون صورت و جراحي بيني و بوتاكس و تهيه‌ي آخرين مدل لباس مجلسي، آخرين جورنال‌ها و بوردا و سايت‌ها را وارسي مي‌كنيم، اما تا كنون فرصتي براي يك مرور سطحي بر منشور حقوق بشر و شناخت سازمان‌هايي مانند سازمان ملل و يونسكو و مجلات و سايت‌هاي هشدار دهنده براي نقادي سبك زندگي و پرورش كودكان دوستدار صلح و محيط زيست و ... اختصاص نداديم. نه فرهنگ عزاداري و سوكواري‌مان به‌سامان است و نه شادي و عروسي‌مان. به تكنولوژي توليدي و درماني مدرن مسلط شده‌ايم و خود را عضو به اصطلاح باشگاه نانويي‌ها و فضايي‌ها و هسته‌اي‌ها مي‌خواهيم كه به قول جوانان اين روزگار "اِند" مدرنيزم و مدرنيزاسيون است، اما نسبت به تبعات بي‌رويه‌ي دست بردن در طبيعت و رشد بي‌رويه‌ي جمعيت هيچ حساسيتي از جنس انسان سنتي متين و سازگار با طبيعت نداريم.   مگر بنيادگراينه عمل كردن چه معنايي دارد؟ نگران كم شدن جمعيت كساني هستيم كه حامل باورهاي ما باشند و سنت مطلوب ما را پاس بدارند و مثلاً با غرب و مدرنيته در آويزند، پس دستور دو برابر شدن جمعيت صادر مي‌كنيم، بدون آن كه به بحران‌هايي همچون تربيت و مدنيت و حتي تأمين مسكن و غذا و حتي "آب" مصرفي همين جمعيت كنوني انديشيده باشيم. خواست‌مان براي تكثير و توالد نسل سنت‌گرايانه است (متكي بر هر آن كس كه دندان دهد نان دهد) و ابزارمان براي تحقق آن مدرن (مجهز شدن به درمان‌هاي مدرن و فوق‌مدرن در ناباروري)، و مگر بنيادگرايي چيست؟

 ۷-  سخن آخر؛ آنچه عبور از "سنتي به مدرن" خوانده مي‌شود، مبهم است، و تا ابعاد آن شفاف نشود، نه چندان ممكن است و نه مطلوب. اگر در مقام توصيه، معناي آن فراموش كردن بدون نقادي هر آنچه سنتي است باشد و جانشين كردن بدون نقادي هر آنچه مدرن است، با آن موافق نيستم و آن را نامطلوب مي‌دانم. اگر در مقام توصيف، معناي آن عبور كردن منطقي و سنجيده از جهان پيشامدرن به جهاني باشد كه مناسبات آن با موازين خرد پيش مي‌رود، متأسفانه چون اصولاً مصرف محصولات ميسرتر است تا فهم مباني، ما علي‌الاصول در تأخير و تعليقي به‌سر مي‌بريم كه جبران آفات آن اصلاً آسان نيست.
البته بهبود وضعيت محال نيست، اما در اينجا كه ماييم، بس بسيار بعيد است. در اينجا كه ماييم، انواع سوء‌تفاهم وجود دارد كه مانع از خوش‌بيني است. ارباب قدرت و رسانه را اهتمامي به روشنگري نيست، از ترس تمايل به نگاه‌هايي كه سكولار مي‌خوانندشان، انواع خرافه از دل سنت بازخواني و باز توليد مي‌كنند و مجالي براي نقادي سنت نمي‌دهند، در اينها سوداهاي ايدئولوژيك بر دغدغه‌ي حقيقت مي‌چربد. تحصيلكردگان ما را چنان غم نان و مصلحت‌گرايي و منفعت‌طلبي درگرفته كه مجالي براي كشف و تنقيح حقيقت نمي‌يابند، از نوگرايي و نوانديشي شايد تنها پزهايي سطحي مانده، نه در ميان عوام، كه حتي دانش‌آموختگان ما آمار مطالعه‌ي جدي چقدر است؟ مطالعه و مباحثه‌ي منطقي گويا مجالي مي‌خواهد كه ما فعلاً نداريمش. از اخلاق چه مانده است؟ از طرف مذهبي‌ها به مهرباني و مودت با هم‌كيشان و محبوب‌ها تقليل يافته و از طرف غيرمذهبي‌هاي ما به قانون‌گرايي خشك. با اين همه باز آيا مي‌توان از "گذار از سنت به مدرنيته" آن هم به نحو سنجيده در اين جامعه خبر داد؟
البته قراين ديگر هم در آن سوي سكه وجود دارد كه وجه اميدبخش ماجرا را مي‌تواند برجسته كند، اما راستش آن چنان آن وجه كم فروغ است كه موضع خود را چنين مي‌يابم:
"آرزو آري، اما اميد نه چندان".
    تحول به جامعه‌اي سنجيده، در بهره‌گيري انتقادي از ميراث سنتي مبتني بر مدرنيته‌ي متأخر البته آرزويي است كه از دستش نمي‌دهم و تلاش براي پيشبرد آن را وظيفه مي‌دانم، اما به تحققش بدين زودي‌ها اميدوار نيستم.

ما كجاييم؟ ما كداميم؟ (قسمت دوم)

با سپاس بيكران از دوستاني كه در كامنت‌هاي خصوصي و عمومي همراهي و اظهار لطف فرمودند، اظهاراتي كه در مواردي اصلاح‌گر بود و در مواردي مهرآميز. ممنون از محسن عزيز براي لينكي كه معرفي كرد؛ پيش از اين، اين سايت را نمي‌شناختم.
و اما بعد، راستش پرهيز داشتم از ورود به وادي تعريف. فكر مي‌كردم از مباحث تصوري با تسامح بگذرم و وارد بحث شوم، اما نشد. دوستان عزيزي تعريفم را از اين مفاهيم پايه خواستند. و اينك تلقي بنده از اين مفاهيم.   همين جا عرض كنم كه صد البته به فراخور فضا كه عمومي است، مراعات سادگي مي‌كنم و از ورود به عمق و استخدام زبان تخصصي و فلسفي در حد توان درمي‌گذرم، و نيز از ذكر حداكثري اقوال صاحب‌نظران صرف نظر مي‌كنم.  اما اين بدين معنا نيست كه بهانه بياورم و گناه عدم دقت احتمالي را به گردن مراعات اصل "سادگي" بگذارم، پس اگر ايرادي و چالشي بود، لطفاً دوستان دريغ نفرمايند.    نيز عرض كنم كه اين اشارت دوستاني را سودمند خواهد افتاد كه دست‌شان از مطالعه‌ي مفيد در اين باره پر است و الاً برخي خوانندگان گرامي را كه تنها با برداشت شخصي و شنيده‌هاي جسته و گريخته و بدون مطالعه‌ي لازم اين اصطلاحات را به كار مي‌گيرند و گاه حتي دامن سخن به عتاب مي‌آلايند، احتمالاً سودي نخواهد رساند.

1- "مدرن" در معناي عام و غيرتخصصي يعني "نو". فرق نمي‌كند چه چيز  نو باشد و چقدر نو باشد. انديشه يا سبك هنري، يا سبك زندگي و پوشاك و خوراك. از قضا متفكراني مانند تي‌اس‌اليوت، از منظر جامعه‌شناسي، آن قدر كه به سبك غذايي در تكوين يا تحول هويت مردم تأكيد مي‌كنند، به مواضع نظري نمي‌كنند.

2- واژه‌ي "مدرنيته" به يك سپهر فكري اشاره دارد، سپهري كه به لحاظ تاريخي در دوران پس از رنسانس جلوه كرد، قرون 16 تا 18، و به لحاظ جغرافيايي موطنش مغرب‌زمين بوده است. مفهوم محوري "مدرنيته" را مي‌توان "خرد خودبنياد و انتقادي" دانست. خردي كه حجيت ادعاها و نظريه‌ها را مبتني بر استدلال و شواهد و قرائن تجربي مي‌داند، البته با اذعان به محدوديت‌هاي همين عقل و تجربه.   يعني هيچ قولي، تنها به استناد الوهي بودن مرجع صدور، چنانچه مستظهر به پشتوانه‌ي عقلي نباشد، پذيرفته نيست؛ اگر چه چنين نيست كه عقل بتواند پرده از همه‌ي اسرار بردارد.
مدرنيته يك موضع فكري و فلسفي است، در فاصله‌گيري از اسطوره‌باوري. منظور از اسطوره‌باوري در اينجا چيزي نيست جز ميل به تبيين امور اين جهاني، با توسل به مفاهيم آن‌جهاني، متافيزيكي و عقلاً و تجربتاً بررسي‌ناپذير.   در بن مدرنيته البته ميل به وصول به حقيقت عاري از خرافه و نيز پيشرفت خواهي و رفاه در زندگي فردي و اجتماعي، و در يك كلام «شناخت بيش از پيش طبيعت و خواست تسلط بدان و استخدام آن» نهفته است. 

3- اصطلاح "مدرنيزم" اشاره دارد به ظهور مدرنيته در موضوع‌هاي معين، در قالب مكاتب گوناگون. دوران تاريخي "مدرنيزم"ها يا همان مكاتب مدرن، بيشتر قرون هجده و نوزده ميلادي بود. در اقتصاد و سياست بروز و ظهور مكاتبي مانند ليبراليزم را مي‌توان تبلور مدرنيته و ظهور مدرنيزم دانست، و در هنر مثلاً فرماليزم را، در فلسفه‌ي علم پزيتيويزم را و در فيزيك مثلاً دترمينيزم و ايندترمينيزم را و مانند اينها.

4- اصطلاح هم‌خانواده‌ي بعدي، "مدرنيزاسيون" است. چنانچه حق داشته باشيم مدرنيته را "نوانديشي" ترجمه كنيم و مدرنيزم را "نوگرايي"، حال حق خواهيم داشت معادل فارسي "مدرنيزاسيون" را "نوسازي" بدانيم. مدرنيزاسيون تجلي و ظهور مرحله دوم مدرنيته است، يعني "نو-شدن" مناسبات زبست بشر، در زندگي معمولي. از نيمه‌ي قرن نوزده به بعد را مي‌توان دوران بروز مدرنيزاسيون دانست.
لطفاً سه دايره‌ي متداخل و متحدالمركز را در نظر بگيريد، دايره‌ي كوچك وسطي را "مدرنيته" نام‌گذاري كنيد، لايه‌ي وسطي را كه دور آن دايره‌ي داخلي پديد آمده است "مدرنيزم" بناميد و لايه‌ي خارجي را "مدرنيزاسيون".
بر اساس اين تعاريف معلوم است كه "چاپار" و "پست هوايي" و "ايميل" سطحي‌تر از آن‌اند كه ذيل مفهوم كلان و فلسفي (سنت/مدرنيته) بگنجند، اما قطعاً چاپار وسيله‌ي ارتباطي دوران سنت است و اين دو ديگر محصول مدرنيزاسيون‌‌اند و به‌واسطه‌ي نگرش اقتصادي و اجتماعي و توسعه‌‌اي (مدرنيزم) تبارشان برمي‌گردد به همان هسته‌ي سخت يعني مدرنيته. خواست پيشرفت و دقت و سرعت در امر اطلاع‌رساني و ارتباط، متكي به تكنولوژي مدرن، اين امكانات و شرايط جديد را فراهم كرده است. پس گمان نكنيم ابزار و امكانات نو و مدرن، ربطي به انديشه‌ي مدرن ندارند.  

حال نوبت مي‌رسد به چند اصطلاح بعدي: "سنت"، "سنت‌گرايي"، "بنيادگرايي"، و سرانجام "پست‌مدرنيزم".

5- "سنت" آن سپهر انديشگي است كه متعلق به دوران ماقبل مدرن است. به لحاظ تاريخي سنت در دوراني شكل گرفت كه اساساً چيزي به نام مدرنيته در برابرش نبود. مفاهيم كانوني سنت را مي‌توان اين چنين فهرست كرد: -اسطوره‌باوري، يعني تمايل حداكثري در برقراري پيوند بين طبيعت و ماوراءطبيعت، -خرد را به تعبير حضرت خواجه ‹ملهم غيب دانستن، بهر كسب شرف› و براي آن استقلال قائل نشدن، -در معرفت علمي فقدان تفكيك اساسي بين علم و شبه‌علم، نيز -غلبه‌ي "ذات‌باوري" چه در طبيعت‌شناسي و چه درك حقوقي از مناسبات انساني (مرد ذاتاً چنين، زن ذاتاً چنان، حاكم چنين و رعيت چنان و ...).

۶- "سنت‌گرايي"؛   سنت را در برابر (tradition) به‌كار مي‌بريم و  سنت‌گرايي  را در برابر (traditionalism) حال فرق‌شان چيست؟ چنان كه گفته شد سنت در دوران ماقبل مدرن شكل گرفت، در حالي كه سنت‌گرايي اصطلاحاً به نوع تفكري اطلاق مي‌شود كه پس از تكوين مدرنيته و در برابر آن بازگشت به سنت را صلا مي‌دهد. سنت‌گرايي به نحوي رد و طرد مدرنيته را در خود دارد، در حالي در باره‌ي سنت چنين قولي صادق نيست. چه بسا بتوان گفت ميل انسان سنتي به پيشرفت بود كه ناخودآگاه يا نيمه‌خودآگاه منجر به بروز مدرنيته شد، اما سنت‌گرا در ناخرسندي از اين مايه پيشرفت‌خواهي مدرن و پس از مشاهده‌ي پيامدهايي كه مطلوب نمي‌يابدشان، در صدد احياي سنت است.

7- "بنيادگرايي"؛  اگر اهتمام محوري سنت‌گرا را خواست احياي سنت، بر اساس انتقاد از مدرنيته و البته بدون توسل به خشونت و تعصب كور بدانيم، بنيادگرايي خويشاوند خشن سنت‌گرايي است و البته نه خود سنت‌گرايي. اصطلاح بنيادگرا را براي كسي به كار مي‌برند كه در بازگشت به گذشته‌ي مطلوب از دست بردن به هيچ ابزار منهدم كننده، حتي اگر اين ابزار خود فرزند مدرنيته باشد، پرهيز ندارد. از اين منظر سنت‌گرايي نجيب‌تر و پاكيزه‌تر از بنيادگرايي است.

8- خوب حالا "پست‌مدرنيته" چه تمايزي با اين مواضع اخير دارد؟ به واقع پست‌مدرنيته نوعي نگرش است كه قائل به درنورديده شدن وعده‌هاي مدرنيته است، وعده‌هايي كه بعضي مطلوب بودند اما ممكن نبودند، و برخي گويي نه ممكن بودند و نه مطلوب.  متفكر راستين پست مدرن در واقع از شرايطي خبر مي‌دهد كه در آن ديگر مدرنيزم و مدرنيزاسيون دوام و بقا ندارند. پست‌مدرن‌ها حتي از پيامدهاي ناخواسته مهلك مدرنيزاسيون خبر مي‌دهند، اما اين بدان معنا نيست كه در نفي مدرنيته سنت را به تمامي احيا شده بخواهند. ممكن است بعضي پست‌مدرن‌ها حس نوستالژيكي در باره‌ي پاره‌اي از عناصر سنت از خود بروز دهند، اما چنين نيست كه  يكسره به احياي سنت بيانديشند. به يك مثال توجه كنيد: "آزادي انسان" از انواع قيود دست و پا گير.  اين وعده‌ي مدرنيته بود. يك سنتي آن را نداشت، يك مدرنيست آن را وعده داد، يك سنت‌گرا آن را نپسنديد و با سعادت انسان مغاير دانست، يك پست‌مدرن آن را وعده‌ي سرخرمن مدرنيته دانست، يعني مطلوبي كه حاصل نشد و حتي در مواردي مدرنيته همان مقدار آزادي دوران ماقبل را هم ستاند (به ياد آوريم آراء فوكو را در باره‌ نهادينه شدن بيمارستان و تيمارستان و زندان در دنياي مدرن).

خوب، اين از تعريف‌ها. در اين نوشته سعي كردم موضع خاصي نگيرم و نفياً و اثباتاً در باره‌ي اين مفاهيم سخن نرانم. حال بايد بدان سؤال پاسخ دهم: ما كه‌ايم؟ ما كجاييم؟ و موضع نگارنده‌ي اين سطور در برابر اين طيف از مواضع و اصطلاحات چيست؟  چرا آن موضع: "گذار از سنتي به وضعيت مدرن" را هم براحتي نپذيرفتم؟ اساساً منظور از اين گذار چيست؟
پيش از اظهار رأي خود، باز اندكي درنگ كنم تا اگر چالشي در سطح تعريف بود برطرف شود. منتظر آراء اصلاحي و انتقادي دوستان در حد تعريف مفاهيم هستم.

                                  .              .              .             .           ادامه دارد

ما كجاييم؟ ما كداميم؟  (قسمت يكم)

واژگان "سنت" و "مدرنيته" و "سنتي" و "مدرن"، ديگر، واژگاني ناآشنا نيستند. در باره‌ي اين موضوع‌ها بسي كتاب و مقاله طي بيست سال اخير توليد و ترجمه و منتشر شده‌اند، كلاس‌ها برگزار و جلسات شكل گرفتند، اما ...
به نظر مي‌رسد پرسشي هنوز زنده است: ما كجاييم؟ در پيچ و خم سنت همچنان گير كرده‌ايم؟ در ميانه‌ي دوران مدرن پرتاب شده‌ايم؟ يا آن چنان كه در سال‌هاي اخير مشهور شده، در گذار بين سنت و مدرنيته‌ قرار داريم؟      ما كه هستيم؟ سنتي؟ مدرن؟ از سنتي در حال خداحافظي و وارد شونده به وضعيت مدرن؟ و يا نه، آن‌چنانيم كه گاه ناشيانه حتي به "پست‌مدرن" وصف مي‌شود؟

چرا موافق نيستم كه سنتي خوانده شويم؟  اول بگويم كه منظورم از "ما" ماي ايراني زيست كننده در اين روزگار است، با همه‌ي تفاوت‌هايي كه بين آحاد اين "ما" مي‌توان سراغ گرفت.

نشانه‌هايي وجود دارد براي آن كه اعلام شود ما نه در زيست فردي و نه اجتماعي ديگر سنتي نيستيم. سبك زندگي ما، خوراك، پوشاك، درمان، اياب و ذهاب، شغل، درآمد، جشن و عزا و گذران اوقات فراغت و و تحصيل‌مان ديگر سنتي نيست.
در سپهر سنت، درس خواندن دختران استثنا بود، نه قاعده؛ كشاورزي و دام‌داري و تجارت، كه الگوهاي اصلي اقتصاد خانوار را مي‌ساخت، به گونه‌ي سنتي امروز در كار نيست؛ كار دفتري و ديواني مخصوص خواص وابسته به حكومت بود، اما امروز اين طور نيست؛ دل اگر قرار بود غنج برود، از همدلي با قهرمان داستان‌هاي حسين كرد شبستري و در سطحي بالاتر فرهادوشيرين نظامي بود و بيژن‌ومنيژه‌ي شاهنامه، نه جك و كيت ِ "لاست" و مايكل اسكوفيلدِ "پريزن بريك" و ...؛   و اگر قرار بود دماغ جاني با نيوشيدن نغمه‌اي تر شود، بايد دل به ني‌لبك آن پسر چوپاني مي‌سپردي كه در يك خلسه‌ي عصرگاهي انگشتان كودكانه‌اش سوراخ‌هاي ني‌لبكش را نوازش مي‌داد و يا دستان زمخت پيرمردي كه در خلوت شبانه‌اي كنار گداخته‌هاي اجاقي، سرانگشتاني بر سيم‌هاي تاري مي‌لغزاند، ... و مغزت پر از اغتشاش نبود از آن جهت كه نوجوانت در فلش مِمُري ملغمه‌اي از سلن‌دي‌يون و كريس‌دي‌برگ و حتي شكيرا و ريحانا و اصفهاني و محسن اين يكي و محسن اون يكي و شجريان و ناظري و مرضيه و مهستي و ... را ريخته باشد و دستگاه پخشت هم كه دسته‌بندي پاپ و سنتي و تفكيك حال و هوا نمي‌فهمد و فقط به ترتيب الفباي انگليسي نام آهنگ‌ها را Sort مي‌كند.
در سپهر سنت پليس جلويت را نمي‌گرفت كه چرا تا آن قدر سرعت رفتي، چرا زوج و فرد شماره‌‌ي ماشينت با تقويم رسمي مطابق نيست، چرا ديشب تلويزيون نديدي كه بداني امروز زوج و فرد از در منزل است؛ ... براي اندكي پول، آن همه چك و سفته و ضامن لازم نبود و ... در سپهر سنت دود و صدا و كلان‌شهر و البته منابع علمي به‌روز و امكانات و ... نبود. در سنت بسياري چيزهاي بد امروز و بسياري چيزهاي خوب امروز نبود.   خلاصه اين كه ما اكنون در دوران سنت نيستيم، هستيم؟

اميدوارم معلوم باشد كه در صدد طرح مسئله هستم، و نه طرد تفكر سنتي يا مدرن و نه دفاع از آنها.

خوب، حال اگر در سنت نيستيم، آيا در سپهر مدرنيته تنفس مي‌كنيم؟
اين هم نه، قبول نداريد؟ اگر مدرنيم چرا هنوز اگر به مشكلي گير كرديم و خطري تهديدمان كرد، به جاي آن كه به نهاد حكومت و قوه‌ي قهريه‌ي قانوني فكر كنيم، به عموزاده و خاله‌زاده و تهديد و تطميع شخصي فكر مي‌كنيم، چرا هنوز به جاي فكري اساسي براي درمان و بهبود، به امامزاده و ضريح و ... متوسليم، چرا حاجت خواستن از آن چاه و آن چوب و آن طلا و آن مطلا رسم است، نه فقط در ميان معدودي درس ناخوانده و دانشگاه نارفته، بلكه حتي در ميان تحصيل‌كردگان! هنوز آب علَم  (به فتح ع و ل) در بطري نوشابه و قيمه و قورمه در ظرف يك بار مصرف براي تبرك، ماشين به ماشين و خانه به خانه مي‌گردد و با تعجب نگريستن در آن نشانه‌ي كفر تلقي مي‌شود؟  هنوز جماعتي درس خوانده‌ي حتي به دين پشت كرده، از كائنات و انرژي كيهاني طلب درمان و برآورده شدن حاجات مي‌كنند، چرا اگر خرافه‌هاي قديمي كم طرفدار شده خرافه‌هاي نو اين مايه پر طرفداراند؟ چرا كتاب "راز" نه در فلان ده كوره و شهر دور افتاده، بلكه در نزديك‌ترين كتابفروشي مقابل دانشگاه تهران با چاپ "چهلم" به فروش مي‌رسد، و روان‌شناسي‌هاي عامه پسند بسي پرفروش‌اند و اما كتابي در منطق و فلسفه و روان‌شناسي علمي، نه تيراژي بيش از دو-سه‌هزار دارند و نه و نوبت چاپ‌شان از دو و سه درمي‌گذرد؟

خوب، آيا در حال گذار از سنت به مدرنيته هستيم؟ باز هم نه و در اين باره چند نكته قابل تأمل است:
 ۱- آيا براي نخبگان و مردم معلوم شده كه "سنتي" چيست و "مدرن" چيست و حال در پروسه‌اي خطي، بايد منتظر بود و زمان داد و صبوري كرد و ديد كه يكايك عناصر سنتي جاي خود را به عناصر مدرن بدهند؟ به اصطلاحي عاميانه مدرن شدن آيا دير و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد؟
 ۲-  اصلاً آيا جايي بررسي شده و به اثبات رسيده كه همه چيزهاي متعلق به سنت نامطلوب است و همه‌ي آنچه مدرن است، مطلوب است و بايد منتظر بود، و يا حتي كمك كردن به فرآيند مدرن شدن؟
 ۳- آيا در عمل (خوب يا يد) روندي براي طرد آگاهانه‌ي سنت و جانشين شدن امور به نحو مدرن هم‌اكنون ديده مي‌شود، يا ماي ايراني امروز در ملغمه‌اي از سنت و مدرنيته، در اختلاط و التقاطي از آن و اين مي‌لوليم و اغتشاشي را تجربه و زيست مي‌كنيم؟

حال مشكل نگارنده‌ي اين سطور چيست؟ راستش اين كه نه در ميان دعاوي مدافعان (۱)سنت و مخالفان مدرنيته مطلوب خود را مي‌يابم؛   نه از اين روند ناشفاف و غبارآلود (۲)مدرن‌شدن خرسندم؛   نه با آنچه (۳)روند گذار از سنت به مدرنيته خوانده مي‌شود موافقم.  خوب آيا (۴)پست‌مدرنم؟ اين يكي كه فكر كنم معلوم است، نه. پس چه؟ و مگر بيرون از اين چهار حالت، حالت ديگري وجود دارد؟
نظر دوستان عزيز خواننده‌ي اين سطور چيست؟
اميدوارم در پست بعدي بتوانم ديدگاه خود را بگشايم.

                         .                                             .                             ادامه دارد 

نسيم شمال

  . . . خب، در شمال تولد و نشو نما يافته بوديم، پدر سوادي داشت، اگر چه بسي كمتر از تمايل و استعدادش  موفق شد تحصيل كند و اگر چه كلاً روحيه‌ي رمانتيك و شاعرانه نداشت و بيشتر عمل‌گرا بود و نقطه‌ي اوج رشد تحصيلي از نظر او پزشكي بود (و ما اين آرزويش برنياورديم)، اما، از باب حساسيت به امور پيرامون، گاه جمله‌اي از بزرگان و شعري تعليمي هم به زبان مي‌آورد. در خانه از دواوين شعرا، مثلاً مولوي و سعدي و حافظ خبري نبود، اصولاً بيشتر از ۸-۱۰ جلد كتاب در خانه نبود، اما از جمله آثار شاعران كه يك نسخه از آن در خانه بود، "نسيم شمال" بود، اثر اشرف‌الدين حسيني.  نزد عموها و ديگراني كه سوادكي (به اصطلاح قرآني) داشتند و به اوضاع اجتماعي حساس بودند، رغبتي به نسيم شمال ديده مي‌شد، شايد شمالي بودن شاعر هم بي‌اثر نبود. باري شعرهاي او مضمون انقلابي و نقد اجتماعي داشتند و براي پدران در آن سال‌ها جالب و جذاب بودند، براي ما نيز رفته رفته خواندني شدند.

اينك شعري از نسيم شمال، اگر چه جديد نيست و احياناً برخي دوستان مرور كننده‌ي اين صفحه با آن آشنايند، اما از آنجا كه مضامين برخي اشعار در اين روزگار بسيار به ذهن مي‌آيد و برخي ابيات را اين روزها مرور مي‌كنم، گفتم اينجا هم نمومنه‌اي را با دوستان در ميان بگذارم.

 دست مزن! چشم , ببستم دو دست           راه مرو! چشم , دو پایم شکست
حرف مزن!   قـطـع نـمـودم سـخـن                نطق مـکن! چشـم ببستم دهـن
هیچ نفهم!  این سخن عنوان مکن               خواهـش نافهـمـی انسـان مـکن
لال شـوم کـور شوم کـــر شــوم                   لیک محال است که من خر شوم
چنــد روی همــچو خـران زیـر بـار؟                 سـر ز فـضــای بـشــریـت بـر آر

اشرف الدين حسيني  ۱۲۴۹ه‍.ش. در قزوين زاده شد، در شش ماهگي يتيم شد، در قزوين و كربلا و تبريز درس خواند (صرف و نحو و اصول و فقه و جغرافيا و هندسه و منطق)؛  و در گيلان مقيم شد و در بحبوحه‌ي مشروطه شماره‌هايي از نسيم شمال را منتشر كرد، مجرد زيست و در سال ۱۳۱۳ ه‍.ش. بدرود حيات گفت و پيكرش در گورستان ابن‌بابويه تهران به خاك سپرده شد.

"دماوند" يا "توچال"؟ اكنون مسئله اين است!

به نظر شما شكل زير تصوير كدام قله است؟

              
دماوند يا توچال؟   مي‌فرماييد اين ديگر چه پرسشي؟
  يعني اين قدر واضح است؟   به پاسخ خود اطمينان داريد؟  به كدام دليل؟
شايد دوستان كوهنورد بفرمايند، اين ديگر از عواقب درآميختن "فلسفه" با "كــوه" است، بابا در بديهيات كه نبايد شك كرد. 
بله درست است، اما تكليف بداهت يك چيز را، آن هم از اين نوع يعني "نام يك محل" را چه كسي تعيين مي‌كند؟ مي‌فرماييد جمهور عقلاي آشنا با اسم و مسماي مورد نظر. اين هم درست است.
پس در موضوع مورد علاقه‌ي ما بايد رفت سراغ مثلاً تحصيلكرده‌هايي كه با اين تصوير و نام آن آشنايند.

خوب، در كدام منبع علمي و آموزشي رسمي و معتبر بايد رد پاي اين تصوير را بگيريم؟ منبعي كه اكثريت تحصيل‌كردگان نيز با آن آشنا باشند؟  كتاب درسي چاپ شده در وزارت آموزش و پرورش چطور است؟ اين كه ديگر كتابي كم تيراژ از ناشري كم دقت و سودجو نيست. كتاب "استان‌شناسي تهران" چطور است؟ كتابي كه چند سالي است رسماً در مقطع دبيرستان تدريس مي‌شود.  طرح روي جلد كتاب را ملاحظه فرماييد:
              
خواهيد گفت سخت نگير.     احياناً دوستان هوشمندم ادامه خواهند داد: درست است كه نام كتاب استان‌شناسي تهران است، و بهتر بود به عنوان نمادي از طبيعت، تصويري كوهستاني از استان تهران پشت كتاب نقش ببندد، نه تصوير كوه دماوند كه به لحاظ تقسيمات كشور در استان مازندران واقع است، اما دماوند متعلق به همه‌ي ايران، بلكه به همه‌ي طبيعت‌دوستان جهان است. مگر در شعر مشهور  ملك‌الشعرا در كنار "ري" به كار نرفته؟ (اي ديو سپيد ... اي دماوند ... بر ري بنواز ضربتي چند ...) خوب حالا جا خوش كردن آن پشت كتاب درسي تهران هم نبايد به معناي مصادره‌ي آن تلقي شود.
خب، اين هم درست.  امـــا ...
شدت علاقه‌ي طراح كتاب بيش از اين حرف‌ها است؛ صفحات كتاب را ورق مي‌زنيم، پس از صفحاتي كه به فهرست و چيزهاي ديگر تعلق دارد، در صفحه‌اي كه قرار است فصل اول (جغرافياي طبيعي استان) را متمايز كند، تصويري ديگر از دماوند نقش بسته:
               
خوب اين چه نكته‌اي را به دانش‌آموز منتقل مي‌كند؟ آيا نه اين كه اين كوه بخشي از طبيعت استان تهران است؟
همچنان صفحات را ورق مي‌زنيم.  مي‌رسيم به صفحه‌ي ۵ كتاب، بله علاقه‌ي طراح صفحه به تصوير دماوند عزيز بيش از اينها است.  زيرنويس تصوير بالاي صفحه را بنگريد:

              

بله اشتباه نمي‌كنيد. بر اساس اين كتاب، اين كوه "توچال" نام دارد!
        

شايد بفرماييد: آقا سخت نگير و نگاهي به همان تصوير پشت جلد بيفكن. نوشته شده بود "اجراي آزمايشي". اين اشتباهات گاهي رخ مي‌دهد، صبر كن اگر سال بعد باز اين كتاب اين چنين توزيع شد، قلم به اعتراض بچرخان. از قضا اين‌چنين هم شد. كتاب سال پيش را كه ديده‌بودم، ظن قوي داشتم كه در چاپ موقت كم دقتي بروز كرد و در سال جديد اصلاح لازم انجام خواهد شد. اما صبرم بي‌نتيجه بود. در كتاب چاپ امسال هم اين مشكل تداوم دارد.
مسئله‌ي بنده اكنون اشكال‌گيري از آموزش و پرورش نيست. مسئله‌ چيزي است كه در ذهن دانش‌آموزان شكل مي‌گيرد. دماوند يا توچال؟ مسئله اين است.
       

تفسير يا تغيير؟

جناب ماركس زماني فرموده بودند:

“The philosophers have only interpreted the world, in various ways; the point, however, is to change it”

‹‹فيلسوفان تنها به طرق گوناگون به "تفسير" جهان پرداخته‌اند، در حالي كه نكته "تغيير" جهان است.››
اما به گمان بنده با اجازه‌ي حضرت ايشان، دوباره مسئله اين است: فهميدن يا همان تفسير جهان.

براستي ما در كدام جهان زندگي مي‌كنيم؟ طي يك قرن اخير جهان بسيار تغيير كرده است. تغيير در جغرافياي سياسي، در شكل حكومت‌ها، در سبك زندگي؛ حتي اينك دانشمندان از خطري خبر مي‌دهند كه "تغيير اقليم" خوانده مي‌شود. شرايط آب و هوايي زمين به هم خورده، فصل‌ها نظم پيشين را ندارند. يك جا سيل بنيان برمي‌كند، يك جا خشكسالي بيداد مي‌كند. "جنگل‌ها"، "منابع آب شيرين" و "ذخيره‌ي ژنتيكي" زمين در حال نابودي‌اند. جمعيت رشد سرسام‌آور و لجام گسيخته كرده، ميزان مصرف بي‌قاعده است.
تغييرات متوازن نبودند. گاه با باورهايي سنتي در ابعاد سنتي مي‌توان زيستني متعادل را تجربه كرد. در جهان پيشامدرن مردم چنان مصرف مي‌كنند كه گويي "منابع نامحدود و بي‌نهايت‌اند". با جمعيت ۱۰۰۰ سال پيش و محدوديت ابزار تصرف انسان در طبيعت، آن نوع نگاه چندان نابود كننده نبود، اما با جمعيت هفت ميلياردي اين موجود پستاندار بزرگ اندامِ مجهز به انواع تكنولوژي و ابزار دخل و تصرف و مصرف، ديگر آن نوع نگاه بي‌خطر نيست. واقعيت اين است كه منابع طبيعي محدود و متناهي‌اند. به تأملي دست در تغيير و تصرف در طبيعت مي‌برند اين خيل انسان‌هاي مصرف كننده.
مشكل تنها در اين عدم آگاهي نيست، تصرف اين انسان غير مهذب تنها رشد كمّي نكرده، بلكه براي حرص و آز نهادسازي هم شده؛ از منابع طبيعي گرفته تا ذوق زيباشناختي انسان‌ و حتي جسم و جنسيتش ابزار سوداندوزي سوداگران سرمايه است. باري مناسبات انسان‌ها سبك معيشت، و نظم طبيعت، بشدت دچار تغيير شده؛ تغيير در سبك‌هاي اعمال قدرت سياسي و شكل حكومت، در مناسبات اجتماعي و سياسي انسان‌ها ... . پس آيا براستي ما در كدام جهان مي‌زيييم؟ آيا تبعات بعضاً جبران‌ناپذير ايجاد تغيير در امور پيرامون را به اندازه‌ي كافي سنجيده‌ايم؟ از تغيير در نوع حكومت‌ها گرفته تا نحوه‌ و ميزان زاد و ولد موجودات، از حيوان گرفته تا انسان.
براي مشاهده‌ي لجام گسيختگي در تغييرات و ديدن اين كه بسياري پروژه‌هاي انسان تغييرگر دنياي مدرن تبعاتي بيرون از پيش‌بيني و كنترل دارند، به بيش از اندكي دقت و تأمل نياز نيست. يك سال پيش كه غربيان، به رهبري آمريكا دست در كار تغيير حكومت در ليبي بودند و هزينه‌ي مالي و جاني آن را از ماليات و نفوس شهروندان آمريكا مي‌پرداختند، آيا گمان آن را هم مي‌كردند كه در حكومت پس از قذافي، سفير آمريكا به دست ليبيايي‌هاي خشمگين (در اعتراض به ساخت و پخش فيلمي توهين آميز به پيامبر مسلمانان) كشته شود؟ تغييري كه آمريكا دنبال مي‌كرد، براي مصرف داخلي آمريكا تأمين امنيت شهروندان آمريكا و منافع ملي آمريكا بود ـدر جهاني كه گويا منافع آمريكا در آن مرز نمي‌شناسدـ و براي مصرف خارجي دموكراتيزه كردن ليبي بود، اما آيا آن مطلوب‌ها حاصل شد؟ آيا روش به كار گرفته شده بهترين بود؟
جناب ماركس كه پيش‌بيني‌هايي در باره آينده‌ي جهان مي‌كرد و نويد پايان سرمايه‌داري و ايدئولوژي و ايده‌آليسم ديني را مي‌داد، آيا تصور هم مي‌كرد بنيادگرايي ديني اينچنين در قرن بيست و يكم رو بيايد و زمام امور را تا به اين اندازه به دست بگيرد؟
مشكل البته، به دليل آن بيان حضرت ماركس، به گردن ايشان نبوده است، او چيزي را به بيان درآورد كه بشر مدرن دست‌اندر كار آن بود. تغيير و تغيير و تغيير بي‌مهاباي همه چيز. موجي راه مي‌افتد و همگان چشم بسته به دنبال آن روانند.

اينك گاه اين پرسش است كه كدام تغيير؟ تغيير در چه چيز؟ از چه چيز به چه چيز؟ بدست چه كسان؟ مطلوب چيست؟ مديران تغيير در جهان كيانند؟
به نظرم يك بار ديگر به فيلسوفان متعهد و مسئول نياز داريم تا پرده از ماهيت جهان بردارند (آن را بدرستي تفسير كنند) ماهيت و پيامد تغييرها را براي جهانيان آشكار كنند و به ما بگويند در چگونه دنيايي زندگي مي‌كنيم.

نیت خوب، اما شایستگی و دقت...؟ این است مسئله!

 

۱)  ایستگاه ۵ تله‌کابین توچال، شهریور ۱۳۹۱:

        

خب، یعنی؟
 - نیت نصب کنندگان تابلو: خوب، احیاناً هشدار دادن خلق‌الله به وجود همه جا حاضر خداوند و پرهیز دادن آنها از گناه.    ابتکار عمل پنداشته‌ی آنها: استفاده از تکنیک آشنایی‌زدایی. یعنی اگر همه جا توصیه‌ی مستقیم این است که "گناه نکنید" و گویی این پیام در اثر تکرار خاصیت خود را از دست داده، این بار گوینده، به خلاف انتظار ابتدا می‌گوید بیاگناه کنیم، اما پس از آن شرطی می‌گذارد: آنجا که خدا نباشد. گویی نتیجه‌اش با درنگی مشخص خواهد شد، هیج جا نتوانی که گناه کنی، چرا که خدا همه جا هست ... . به‌به، مطلوب با شگردی خلاقانه حاصل شد.
خوب، حالا اشکال کار کجا است؟
۱- نفس ِ نقش بستن فعل مثبت و امری به گناه، آن هم با تعبیر صمیمی متکلم‌مع‌الغیر در کوتاه زمانی، زمانی به‌شدت کوتاه، در ذهن (اگر جرأت داشتم می‌گفتم ضمیر ناخودآگاه) از قبح گناه فرو می‌کاهد.
۲- حال اگر خواننده به هر دلیل خداباور نبود، آیا روا است گناه کند؟ چرا پیش فرض گرفته‌ایم که همه خوانندگان خداباورند؟
۳- چرا غیرمستقیم القا کنیم که همه‌ی خداناباوران گناه‌کاراند؟
۴- به فرض که مخاطب پیام خداباور باشد، چرا تنها ترس از خدا دلیل پرهیز از گناه باشد؟ چرا توصیه نکنیم به پرهیز از گناه، به‌دلیل قبح ذاتی عمل گناه؟ اجتناب از عمل خلاف اخلاق به دلیل ترس، مطابق است با پایین‌ترین سطح از سطوح رشد اخلاقی. (ر.ک. از جمله به پستی از همین وبلاگ:  اینجا)
۵- اگر فرض بر این باشد که در پیام مورد نظر موقتاً بر پایین‌ترین مرحله از رشد اخلاقی تکیه شده است، خوب است بر این نکته هم توجه شود که چنین پیام‌هایی برای آنها که رشد نیافته‌اند، ناخودآگاه "خدای" مخوف را ترسیم می‌کند و راه برقراری ارتباط محبت‌آمیز با خدا را می‌بندد. البته من با این آموزه که بنده‌ی خدا از شرم حضور در محضر باری از گناه بپرهیزد، اصلاً مشکل ندارم، در این صورت باید چنین آموزش دهیم: <<۱-گناه اخلاقآً قبیح و زشت است، ۲-خوب است در محضر خدای مهربان و دوست داشتنی و در عین حال پرشوکت از انجام عمل زشت بپرهیزیم.>>  اما این که به سیاق بیان مستقیم و به اصطلاح "روساخت" آگهی مورد نظر، ابتدا گناه را امری خودمانی و توصیه کردنی بیان کنیم و آن وقت تنها به دلیل ترس از وجود همه جا حاضر و العیاذ بالله موی دماغ و مزاحم "او"، چاره‌ای نداشته باشیم جز اجتناب از آن امر مطلوب! بسی متفاوت است با درک فضیلت شرم از خدا.

۲) ایستگاه یک  تله‌کابین توچال، شهریور ۱۳۹۱


              

خوب؟

این که دیگر شرح نیاز ندارد، دارد؟
یک بیت حافظ و این گونه خطا؟ نگران نیستیم با به حافظه سپرده شدن این جمله علاوه بر انتقال نادرست و حتی بی‌معنی سخنی از حافظ بزرگ، آن جنبه‌ی حساس به موسیقی شعر ذهن خوانندگان را با شسکت وزنی بدین حد فاحش، خراب کردیم؟
یعنی در این دستگاه‌های عریض و طویل که از درج آرم هیچ گونه مضایقه نمی‌فرمایند، یکی نیست ذهنش آلارم دهد که این جمله هم مشکل اساسی وزنی دارد و هم معنای آن مخدوش است؟

بله ...  "مکن ز غصه شکایت که در طریق ادب    به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید"

در نهایت احترام به نیت مجریان محترم برنامه‌ها.

اطلاع رسانی برنامه‌های فرهنگی

برای آگاهی دوستانی که از سر لطف از جلسات و کلاس‌ها خبر می‌گیرند:

۱- آغاز مجدد نشست‌های حافظ‌شناسی/ اکباتان، چهارشنبه‌ها یک در میان، از ۵ مهر.
۲- کلاس‌های فلسفه عمومی؛ امید است از آبان ماه آغاز شود. زمان و مکان اعلام خواهد شد. علاقه‌مندان لطفاٌ به نشانی: .sc.philo@yahoo.com ایمیلی بزنند و در سابجکت بنویسند "فلسفه عمومی".
۳- نشست دوشنبه‌ها همچنان تا اطلاع ثانوی در تعلیق است. 
۴- برنامه‌های قرآنی قرار است به‌صورت ماهی یک بار در منزل یکی از دوستان تشکیل شود. علاقه‌مندان برای اطلاع دقیق در این باره هم به نشانی ایمیل یاد شده پیامی بزنند و در سابجکت بنویسند "نشست قرآنی".

اگر اين رسوايي علمي-رسانه‌اي نيست، پس چيست؟

مشتري تلويزيون نيستم، گاه جز به تصادفي از مقابل آن عبور نمي‌كنم. روشن و خاموش كردن و انتخاب كانال آن، غالباً به اختيار و انتخاب اهل بيت است. از شانس، امشب كه از جلسه‌ي مثنوي بر‌گشته‌ام شبكه‌ي  ۴ انتخاب شده است، با خود مي‌گويم چه خوب مجبور نيستم تركش‌هايي از جنس ديالوگ‌هاي آبكي سريال‌هايي را تحمل كنم كه گذشته از ابتذال و سبكي اطوار و ديالوگ‌ها، گاه با ديدن يكي دو دقيقه‌ي آن مي‌تواني تا چند قسمت آينده‌ي آن را حدس بزني. بالاخره از شبكه‌ي فرهيختگان احتمالاً چيز دندان‌گيري پخش مي‌شود. پس از اخبار انگليسي برنامه‌اي با عنوان هزارويك‌شب پخش مي‌شود. در كنار خبر همايش دكتر شهيدي و وضعيت و آمار طلاق در ايران، مروري تصويري و توضيحي از زندگي دكتر حسابي بخشي از برنامه است.
بله باز هم دكتر حسابي!   مسئله فقط تكراري بودن و يا مبالغه‌ي نابجا در فضايل يك شخص و اسطوره‌سازي بي‌بنياد نيست، موضوع نشر دروغي بزرگ است كه ضمن قبح نشر كذب، موجب وهن سوژه‌ي مورد نظر هم هست. بله يك بار ديگر پخش تصوير "كورت گودل" رياضي‌دان در كنار انشتين، و نسبت دادن آن به دكتر حسابي.

اين خطا دو-سه سال پيش از طريق ايميل‌هاي بي‌اعتبار چندين و چند بار فوروارد شد و به دست من هم رسيد. اما در سال ۱۳۸۸ كه دكتر رضا منصوري، استاد اخترفيزيك دانشگاه صنعتي شريف و رييس دوره‌اي انجمن فيزيك ايران، مقاله‌اي در اين باره منتشر كرد و به اين گونه تمجيدهاي مبالغه‌آميز و حتي موهن اعتراض كرد، به نظر مي‌رسيد ماجرا بايد فيصله پيدا كرده باشد.
اما چه مي‌شود كرد كه آن دروغ بزرگ سر از رسانه‌ي رسمي و حاكميتي، آن هم شبكه‌ي مدعي برنامه‌سازي براي فرهيختگان در مي‌آورد؟ مسئله در حد پخش اشتباهي كوچك و چند ثانيه‌اي يك تصوير تقلبي نيست، گوينده هم پس از تكرار تمجيدهاي پر آب و تاب و البته غيرمستند از علامه بودن و تسلط مرحوم حسابي به چندين و چند زبان، و ادبيات و تاريخ و فرهنگ و فيزيك و رياضي و مهندسي و ... پرورش حدود ۷ نسل از فرهيختگان فيزيكدانان و ... از عكس يادگاري پروفسور حسابي با انشتين ياد مي‌كند! يعني تهيه كننده‌ي يك برنامه‌ي فراگير شبكه‌ي نخبگان نبايد از دروغي كه سه سال از فاش شدن آن مي‌گذرد، خبر داشته باشد؟  يعني اطلاعاتي كه از يك شبكه‌ي مهم رسانه‌ي ملي پخش مي‌شود، از خبري كه سه سال پيش در سايت‌هايي رسمي مانند تبيان و ايسنا در كذب بودن انتساب اين عكس (و نيز آن قصه‌ي كذايي سفره‌ي هفت‌سين) منتشر شده بايد عقب‌تر باشد؟
البته نشر اطلاعات مورد اختلاف، و حتي وقوع خطا در اطلاعات منتشره از سوي رسانه‌ها، امر بعيد و بي‌سابقه نيست، اما بايد ديد خطا تا چه حد؟ 
علاقه‌مندان مي‌توانند با جست‌وجوي ساده‌اي در اينترنت با  واژه‌گان (Kurt Godel and Einstein) دريابند كه بررسي صحت و سقم مطلب دشوار نيست. 
براي مثال بنگريد به اين سايت؛ يا اين سايت و  اين سايت   و  ...
آيا منبع آنچه در رسانه‌ي ملي و با بودجه‌ي عمومي پخش مي‌شود، در حد پايگاه‌هاي تبليغاتي ضعيف و فاقد جايگاه علمي معتبر از اين دست است: روز  (با آن توضيح جالب: عكس كمياب!)؛ يا اين سايت؛  و ...  (ضمن پرهيز از بي‌احترامي به اين پايگاه‌ها)

آيا نظر به وسعت مخاطب رسانه‌ي همگاني، بيم اين نمي‌رود كه اين دروغ به دانش زمينه‌اي عموم مردم، حتي نوآموزان وادي علم تبديل شود؟  براي نمونه بنگريد به اينجا .  در اين صورت آيا اين يك رسوايي علمي-رسانه‌اي نيست؟

پــراكــنـده

۱- به آزاده خانم گرامي: پرسش‌تان يادآور سخني ۲۵۰۰ ساله است، از سقراط، به نقل از يكي از رساله‌هاي افلاطون. البته با ترجمه‌هاي مختلف، مطلب با تعابير مختلف نقل شده است، كاش يوناني مي‌دانستم و با وفاداري بيشتر به اصل، مطلب را مي‌آوردم.
فعلاً با ترجمه‌اي از  Benjamin Jowett:

...  whether the pious or holy is beloved by the gods because it is holy, or holy because it is beloved of the gods.

مجالي بايد گشودن مطلب را. تا آن زمان منبعي براي مطالعه‌ي بيشتر در اين زمينه مي‌تواند رساله‌ي اوتيفرون از مجموعه آثار افلاطون باشد، درود.

2- به 5671 گرامي؛ خدا كند توفيق زيارت دماوند دست دهد.

۳- به ". . ." گرامي؛ اين صفحه به طور متوسط هر ماه دو بار به‌روزرساني مي‌شده و همچنان مي‌شود، فرصت براي نويسنده محدود است، مايه محدود است، زياده‌گويي خلاف ادب است و وقت خواننده نيز محترم. البته سپاس از ابراز لطف و علاقه‌‌ي مهرآميز شما براي پيگيري بيشتر اين صفحه.

۴- به آذربايجان لرزيده؛ دوباره زمين لرزيد، طبق طبيعتش، و انسان كه خانه ساخت، بر سياق تمدن و به خلاف طبيعت و مقتضيات آن، تلفات داد، رنجور شد، از دست داد و در ترس است هنوز.  جداي از نقد تمدن، تمدن ناسنجيده خود را با مقتضيات طبيعت، براي كاستن رنجوري ديگران، من چه كردم؟ ما چه كرديم؟ اين بار انگار گروه‌هاي مردمي، در قهر با بانگ و بنگاه‌هاي رسمي، جنبشي بيش از نهادهاي رسمي از خود نشان دادند، بسيار درخور تقدير و اميدآور است؛ اما گويي هر گاه كه در شرايط اقليت و موضع اوپوزيسيونيم براي اثبات خود به جنبشي بيش از حالت تثبيت درمي‌آييم. نيكي همواره نيك است، اگر همراه با خلوص و نه آميخته با گوشه زدن به شخصي يا نهادي يا سيستمي باشد، بسي ارزشمندتر است. روزگار تغيير و تثبيت اوضاع و ارزش‌ها و بروز نيكي‌هاي خالص در پيش باد انشالله.
- در كنار احساس همدردي با ضايعه‌ديدگان جاني و خانوادگي، در حسرتم براي بافت‌هاي ساده و صميمي و اما البته بي‌استحكام روستاهايي كه خراب شدند و يك عقبه‌ي فرهنگي و معماري نواحي روستايي و كوهستاني را با خود به دل خاك بردند. تقريباً مطمئنم در فاز بازسازي كسي به احياي آن بافت‌ها، كه البته بايد لحاظ كردن استحكام انجام گيرد، نمي‌‌انديشد. همه دست‌پاچه‌اند تا پيش از فصل سرما آجرها و بلوك‌هاي سيماني روي هم چيده شوند و سرپناهي براي مصون ماندن مصيبت ديدگان از سرما بالا بيايد. چه كسي اهميت مي‌دهد با بافت و منظر و معماري آن نواحي چه خواهند كرد؟ آيا در كنار گروه‌هاي مردمي و امدادگر مي‌شد گروهي از دانشجويان و دانش‌آموختگان معماريِ مثلاً دانشگاه تهران، گروه "امداد و نجات ِ بافت و منظر" تشكيل دهند و به منطقه بشتابند؟ ... تا در شرايطي كه وجهه‌ي همت نهادهاي رسمي و حاكميتي، همانا تدارك هيزم براي تنور بعدي مسابقه‌ي قدرت‌ است و اگر به منطقه‌ي زلزله زده نيز مي‌انديشند، آميخته با پندار كلاهي است كه مي‌توان از نمد بازسازي آن مناطق براي خود بافت، اين گروه‌هاي تحصيلكرده‌ي مردمي چهره‌اي از پيوند فرهيختگي و امداد و بازسازي را به منصه‌ي ظهور مي‌گذاشتند.
همچنين چه خوب كه در كنار پزشك و امدادگر، در زلزله‌ي امسال، باب امداد رواني و حضور روان‌پزشك در منطقه هم گشوده شد و چه خوب بود اگر اصحاب رسانه و يا گروه‌هاي مردمي‌اي نيز با عينك اخلاق به موضوع مي‌نگريستند، آنچنانكه در سونامي ژاپن، در مطبوعات جهاني رقم خورد، آنجا كه ضعف رفتاري سانحه‌ديدگان آمريكايي با پختگي رفتاري سونامي‌ديدگان ژاپني مقايسه شد.

و اداي احترامي به آذربايجان با خاطرات تصويري‌ام از سفر سال گذشته به آن خطه:

 

اخلاق، عدل، مسئله‌ي تزاحم

 در پاسخ به مطلبي كه جناب مؤمنيان در قالب كامنتي بر نوشته‌ي پيشين نوشتند، نكاتي را عرض مي‌كنم كه توضيحي بر پرسش شفاهي تني چند از دوستان نيز هست.

۱. تعارض‌ها را به مي‌توان در امور مختلف به چند گونه ديد؛ از "تناقض" و "تضاد" گرفته تا "تزاحم". مثلاً در جمله‌هاي زير بين "الف" و "ب" تناقض برقرار است و بين "ج" و "د" تضاد:
الف) بعضي پرندگان گوشتخوارند  ب) هيچ پرنده گوشتخوار نيست
ج)  همه ايراني‌ها هنرمندند         د) هيچ ايراني هنرمند نيست
(براي شرح اين نكات بايد به كتاب‌هاي منطقي رجوع كرد)

۲. تعبير "تزاحم" غالباً در زمينه‌ي مسائل اخلاقي به كار مي‌رود، آنجا كه دو حكم اخلاقي بايستني و به اصطلاح مثبت اخلاقي در مقابل هم قرار مي‌گيرند، نه يك امر مثبت در مقابل يك امر منفي.
براي مثال دو گزاره‌ي "همه جا راست گويي بايسته است" و "بعضي‌ جاها دروغ گويي بايسته است" با هم در تناقض‌اند. اما بين دو حكم اخلاقي زير گاه مي‌توان تزاحم ديد:
الف) "همه جا راست گويي بايسته است". و   ب) "هر گونه مشاركت در كشته شدن يك بي‌گناه مذموم است" و به عبارت ديگر "براي نجات جان يك بي‌گناه مي‌توان هر كاري كرد، از جمله دروغ گفت".    حال مي‌توان وضعيتي را فرض كرد كه در آن پايبندي همزمان به اين دو حكم ممكن نباشد.

۳. حل تزاحم‌هاي اخلاقي به عقيده‌ي بنده دشوارترين معضل در فلسفه‌ي اخلاق است. از جمله در اخلاق حرفه‌اي (professional ethics) كه اين روزها در فرهنگ سازماني ايران نيز ادبيات آن رو به رشد است، از جمله مسائل جدي، همين تزاحم‌هاي اخلاقي است. براي حل تزاحم‌هاي اخلاقي لاجرم بايد مكاتب فلسفه اخلاق را كاويد.  يك "وظيفه‌گرا" براي حل معضل تزاحم از يك راه وارد مي‌شود و يك "نتيجه‌گرا" از راه ديگر و يك "فضيلت‌گرا" احياناً از راهي متفاوت.

4. در بسياري موارد با دوگانه‌هايي مواجهيم كه از نوع تزاحم‌هاي جدي و پيچيده نيستند، بلكه از نوع تقابل بين نفع آني فردي و نفع بلند مدت و جمعي‌اند. براي مثال در همين مثالي كه آقاي مؤمنيان زدند، نفع بلند مدت آن خانم پير و همه‌ي خانم‌هاي پير و نيز ديگر رانندگان و شهروندان در احترام به قانون است، حتي اگر كمي دشواري آني نصيب كسي كند. در قانون راهنمايي و رانندگي براي عبور عابر و راننده در شرايط عادي محدوده‌هايي تعيين شده كه رعايت آن در بلند مدت به نفع همه است، اما مشكل اساسي "روان‌شناختي-اخلاقي" كثيري از شهروندان جامعه‌ي ايراني كه برخي جامعه‌شناسان نيز بدان اشارت كرده‌اند، اين است كه به اصطلاح "كوتاه‌مدت‌اند". وقتي من پياده‌ام توقعم اين است كه رانندگان به نفع من از سرعت خود بكاهند و همواره حق تقدم را به من دهند، و همين من اگر سواره باشم، پياده‌ها را مزاحم‌هايي مي‌بينم كه حق من را در رانندگي آرام و بدون دغدغه نمي‌شناسند. البته در راهنمايي و رانندگي هم به موارد استثنايي توجه شده است. در هيچ حالت راننده نمي‌تواند به بهانه‌ي برخورداري از حق عبور در مسير سواره رو، پياده‌ي خاطي را به عمد مورد اصابت قرار دهد.

5. ممكن است كسي بگويد در مواردي مي‌توان تعارض ديد بين "نگاه عادلانه و حق‌مدارانه" با "نگاه احسان‌مدارانه و نيكوكارانه". شايد به نظر برسد در مثال آقاي مؤمنيان، عدل‌مداري حق را به راننده مي‌دهد، اما احسان‌مداري حق را به آن خانم پير و كساني كه او را همراهي مي‌كردند.  حال در اينجا بايد جانب كدام را گرفت؟    پاسخ اين است: از منظر نوعي نگاه اخلاقي كه به اخلاق غمخوارانه (caring ethics) مشهور است، سه مرحله‌ي رشد اخلاقي به ترتيب بدين شرح است: عدل، احسان، عشق. يعني ممكن است شخص عادلانه اخلاق‌ورزي كند، يعني به دنبال "وضع شيء در موضعش" يا عطا كردن بر اساس استحقاق فرد باشد. يا محسنانه اخلاق‌ورزي كند، يعني به دنبال "وضع شيء فراتر از استحقاق باشد، يا عاشقانه اخلاق‌ورزي كند، يعني ايثارگرانه عطا كند.  اما نبايد از ياد برد كه ايثار و احسان بايد مرحله‌اي فراتر از عدل باشد، نه نافي عدل. آنجا كه يك احسان در يك موضع با يك عدل در موضع ديگر تعارض پيدا كند، آشكار است كه بايد جانب عدل را گرفت.
در آموزه‌‌هاي ديني آمده است كه به پدر و مادر نيكي (احسان) كنيد. اين بدان معنا است كه اگر عطايي به پدر و مادر مي‌كنيد، در حد استحقاق متوقف نشود، خوب است فرزند بيش از مراعات استحقاق حداقلي و از سر محبت به پدر و مادر نيكي كند. اما اگر زماني نيكي به پدر و مادر مستلزم ظلم به ديگري باشد، آشكار است كه آن عمل ديگر نيكي نخواهد بود.
در مثال آقاي مؤمنيان بايد ديد آيا همراهي با خانم پير مستلزم نقض حق سواره‌رو نيست؟ اگر رفتار آن خانم پير نهادينه شود، آيا رفتار غلطي به نام نقض حق سواره‌رو نهادينه نمي‌شود، و در اين صورت آيا ممكن نيست بسياري انسان‌هاي پير ديگر و مستحق رسيدگي كه نيكي به آنها مستلزم رسيدن سواره به مقصد است، نقض گردد؟
 در اينجا بي‌مناسبت نيست به سخني نغز از نهج‌البلاغه استناد كرد:
«من ضاق عليه‌العدل، فالجور عليه‌ اضيق» (كسي كه از عدل احساس تنگنا مي‌كند، از جور دچار تنگي بيشتر خواهد شد) اين كلام بسيار مهم و كارگشا است. البته كه مراعات عدل و اكتفا به حق، محدويتي براي شخص پديد خواهد آمد، اما بايد ديد در بلند مدت اگر نفي عدل فراگير شود، آيا تنگنايي كه نصيب شخص مي‌شود، مضاعف نخواهد بود؟

نكته‌ي پاياني: بحث ما در باره‌ي مثال آقاي مؤمنيان، در ساحت پرداخت اخلاقي بود. اگر باب نقد اجتماعي و قوانين حقوقي باز شود، معلوم خواهد شد كه قصور نهادهاي اجتماعي هم وجوهي از مشكل را سبب شده است و براي راه حل در ابعاد اجتماعي بايد بدانها هم پرداخت. براي مثال بايد ديد در حاشيه‌ي خيابان مورد نظر آقاي مؤمنيان آيا پياده‌رو مناسب وجود دارد يا نه؟ در صورت نبود چنان پياده‌رويي يا مسدود بودن موقت آن البته راهنمايي و رانندگي بايد محدوده‌اي را براي عبور پياده مشخص و امن كند، تا هم سواره و هم پياده با حق تعيين شده‌شان آشنا شوند. در هر صورت بايد دانست در جوامع پيچيده و پرجمعيت كنوني، حسن تدبير نهادهاي اجتماعي نقش مهمي در بسترسازي براي زيست اخلاقي دارد، و صد حيف كه در جامعه‌ي ما چنين احساس مسئوليتي كمتر ديده مي‌شود.  اما در عين حال به هيج وجه نبايد پايين بودن درجه‌ي تربيت احلاقي شهروندان را دست ‌كم گرفت و همه‌ي مشكل را به دستگاه‌هاي حاكميتي فرافكني كرد.

پرسش‌هاي اساسي (3) و پاياني

   - دنيا جاي بهتري بود براي زيستن اگر . . .
   - ما به چه عادات بدي مبتلاييم؟  - نقش ما چيست؟  - چه انتظاري از دوستان و ديگران داريم؟

دنيا جاي بهتري بود، اگر:     چنان كه بسياري دوستان هم گفتند، دروغ و فساد تا اين اندازه قبحش نريخته بود، در جلوه‌هاي مختلفش:  مثلاً اگر وامي اضطراري مي‌خواستيم (و خريدي در كار نبود) بانكي نمي‌گفت برو فاكتور خريد كالاي منزل بيار تا وام خريد كالا برايت جور كنم؛ و اگر هم مي‌گفت، ما دروغ را چندان زشت مي‌دانستيم كه اين كار را نمي‌كرديم، كاش درمي‌يافتيم كه آنچه قبيح است، نوع فساد مالي است. كاش دريابيم فساد بانكي سه‌هزار ميلياردي اخير در ايران به لحاظ كيفيت از جنس همان فاكتور جعلي جور كردن براي وامي است كه دور از واقعيت است، ... اگر چه وزن كمي‌اش فرق مي‌كند. كاش تمام كساني كه با به رخ كشيدن آن فساد مي‌خواهند فرد يا باند يا نظامي را به سؤال بكشند، از خود بپرسند: اگر من در آن موقعيت بودم، از فساد اجتناب مي‌كردم؟ و اگر آري تنها به دليل ترس از مجازات بود، يا به دليل قبح اخلاقي آن؟‌| نقش من: خودداري از اين كار در عمل، همچنان كه اتفاق افتاد، بسيار ...| انتظار از ديگران:  كمي مقاومت در برابر فرصت‌هاي غيرقانوني، كمي حرمت گذاردن به راست و دروغ. اين كه نگويند آقا كدام اخلاق! كاش جمعي از دوستان نيك پيمان ببندند با اصول اخلاقي، با اصل صداقت در گفتار و عمل، كه هرگز زير بار دروغ نروند، در موقعيت‌هايي مانند رشوه، پارتي‌بازي، جعل سند، و مانند اينها كه همگي فرزندان دروغ‌اند.
اگر قرار است كارمند رسمي دولت امتيازهاي مخصوص بخش خصوصي را تصاحب نكند، خب، نكنيم؛ اگر قرار است فرصت‌هاي كاري براي نيروهاي جوان و بيكار باشد، پس از بازنشستگي آنها را با آشنابازي دوباره قبضه نكنيم، اگر قانوناً مجوزي به ما تعلق نمي‌گيرد، با رشوه و پارتي، تحت هر نام (هديه، شيريني، ...) بدستش نياوريم. چرا قرا گرفتیم در ردیف رتبه های نخست فساد اداری و مالی در کنار جاهایی مانند افغانستان در سطح دنیا؟

   تحليل من از چرايي وقوع اين خلاف‌اخلاق‌ها: 
 ۱- ترجيح منافع "فردي" و "كوتاه مدت" بر "منافع جمعي" و "بلند مدت". ما بد جوري در ارزش‌ها فردگرا شديم. چون گمان می‌کنیم قانون و مسئولان كفايت لازم را براي احقاق حق ما ندارند، سر خود تصميم به استيفاي حق ِ خودپنداشته‌ي خود مي‌گريم. فكر نمي‌كنيم، اگر هر فردي چنين فكر كند، بدون آن كه به پيامدهاي اجتماعي رفتار سرخود بيانديشد، چه جنگلي مي‌شود اين جامعه‌ي انساني.  
به باور بنده يكي از مشكلات بنيادي جامعه‌ي ايراني اين است كه در حوزه‌ي "خصوصي" جمع‌گرا است و در حوزه‌ي "عمومي" فردگرا.  يعني چه؟ اين كه فرد چه مي‌خورد، چه مي‌پوشد، در خانه‌ي خود چه تماشا مي‌كند، چگونه خلوت مي‌كند، اينها به خود شخص مربوط است، اما ما عادت داريم آنجاها سرك بكشيم و فضولي كنيم و ...،  اما در حوزه‌ي عمومي: اصلاً به اين نمي‌انديشيم كه اين كه من دوبله پارك مي‌كنم، اين كه من در رانندگي با موبايل صحبت مي‌كنم، اينكه يا نوسان طلا و ارز و بورس و خريد و فروش و كاريابي و ... و از انواع رانت‌هاي اطلاعاتي استفاده مي‌كنم و وارد سوداگري‌هاي عجيب مي‌شوم، اينها چه تأثيري بر ديگري، بر اقتصاد و جامعه مي‌گذارد، اينجا فكر مي‌كنيم به ما مربوط نيست چه بر سر ديگري و عرصه‌ي عمومي مي‌آيد ....
جالب است كه در اين زمينه مردم و دولت گوي سبقت از هم مي‌ربايند. مثلاً پليس كه قرار است به ناامني اجتماعي حساس باشد، رسماً چشم بر تخلف در عرصه‌ي عمومي بسته، اما به شدت مايل است سرك بكشد در درون خانه‌ي مردم ببيند آنها در خلوت خود چه تماشا مي‌كنند تا با تمام قوا آن چه خود دوست دارد را تحميل كند.    باور نداريد اين مشكل يك اصل فراگير باشد؟ دقايقي وقت بگذاريد در همين پايتخت مفلوك ما، براي آزمون سر هر چهار راهي مجهز به چراغ راهنما  كه دل‌تان مي‌خواهد. به شما قول مي‌دهم زياد وقت‌تان تلف نمي‌شود. ظرف ۵ دقيقه به نتيجه مي‌رسيد. جلو چشم چندين پليس مسلح و غير مسلح و سواره و پياده؛ موتورسوار متخلف از چراغ قرمز عبور مي‌كند، اما كسي ككش هم نمي‌گزد. لايد فكر مي‌كنند تا تصادف منجر به جرح و قتلي پيش نيامد، نمي‌ارزد پليس وقتش را بگيرد و وارد عمل شود. كار ندارند به استرسي كه به ده‌ها راننده وارد مي‌شود وقتي از پس انتظار در صف چند بار گردش چراغ‌هاي سبز و قرمز مي‌خواهد در بل‌بشوي چهار راه، راهي براي عبور باز كند، ناگهان چند موتوري بي توجه به همه‌ي مقررات از زواياي مختلف ...، آن وقت در نتيجه‌ي آن استرس چه بر سر ارامش راننده و ديگر مسافران مي‌آيد و منجر به بداخلاقي‌هاي بيشتر در موقعيت كاري ديگران مي‌شود.

اين فقط نمونه‌اي بود، تخلفات رسمي در صحن شهر بسي بيشتر است، اما يا پليس چشم بسته است، يا با كمترين حساسيت با آن برخورد مي‌كند، بگذريم از تخلفات عديده‌ي رسمي خود پليس، مانند:
ورود از سمت خروجي پمپ بنزين، براي سوخت‌گيري و عدم رعايت نوبت
ورود خلاف به كوچه‌ي يك طرفه
توقف در خط ويژه‌ي اتوبوس براي خريد شخصي از مغازه‌اي كه به لاين ويژه نزديك‌تر است
برخورد متكبرانه، كودكانه و لجبازانه‌ي پليس جاده‌اي در متوقف كردن اتومبيل، و خودداري از رفتن سراغ راننده و انتظار مراجعه‌ي رانند به افسر نشسته در ماشين
  و . . .   (همه‌ي اينها مشاهدات مكرر و مستقيم است، و پس از بي‌نتيجه بودن تماس با مراجعي مانند ۱۹۷ براي پيگري، براي تنبه اينجا نوشته شد و در صورت لزوم به سادگي تمام قابل اثبات است)
(و اين كه مسلماً اينها به معني نديده گرفتن حسن رفتار و مسئوليت‌شناسي بسياري شايستگان خدوم و اخلاقي مشغول در اين كسوت نيست)
در همه‌ي اين موارد، بين شهروندان و مسئولان ضعف مشترك وجود دارد، گويي شهروند و دولت مي‌خواهند در اخلاقي نبودن از هم سبقت بگيرند، متأسفانه. و چرا؟ اي كاش عبرتي!

۲- عادت به همرنگ جماعت شدن، تن دادن به امر ناپسندي كه به دليل پرتكرار بودن در ديگران از قباحتش كاسته مي‌شود. اگر از طبقات پايين مردم (پايين به لحاظ تحصيلي و شغلي و موقعيت اجتماعي، و نه خداي ناكرده منزلت انساني) اين امر طبيعي به نظر آيد و مستلزم چشم‌پوشي، از طبقات بالاتر و فرهيخته قبيح و قبيح‌تر است. اما اسفا كه پرهيز از آن موجب انگشت‌نمايي است. اين كه به دانشجويي يا استاد دانشگاهي بگويي تو چرا رشوه و گشتن به دنبال پارتي و رانت و ...؟ و در پاسخ ببيني كه چنان در تو مي‌نگرند، كه گويي به بيماريي لاعلاج در قواي دماغي مبتلايي.

انتظارم از دوستانم: اي كاش بتوان نگذاشت چراغ اخلاق فرو مي‌رد. اي كاش حتي اگر در عمل گاه لغزشي رخ مي‌دهد، اقلاً تمام سواد و اطلاعات خود را صرف تئوريزه كردن امر قبيح نكنيم. بدانيم دزدي و دروغ در هر نوعش بد است، چه دزدي مقاله، چه نمره دادن ناروا به فرزند فلان دوست و همكار، چه پارتي بازي كردن براي ارتقاء تحصيلي رييس فلان قسمت كه كار ما پيشش لنگ است، يا حدس مي‌زنيم روزگاري ممكن است پيشش لنگ شود، يا ....
كاش به منبر رفتن متهم نشوم، اما از ذهنم مي‌گذرد اصل مترقي ديني "امر به معروف و نهي از منكر" كه به نظرم مي‌توانست بيشترين ظرفيت را در اصلاح اجتماعي داشته باشد، اما ما چه ناروا خرجش كرده‌ايم. اصلي كه نخستين مرحله‌ي آن احساس اشمئزاز دروني از خلاف اخلاق است، حتي اگر تذكر لساني‌اش را موجب پرداخت هزينه‌اي مي‌دانيم كه فكر مي‌كنيم از پس پرداختش برنمي‌آييم.

دوستان! همتي ...  اين جمله‌ي زيبا را براي پايان‌بندي انتخاب مي‌كنم كه طنينش را چندين سال است در درون حس مي‌كنم، به گمانم از مرحوم فروغ فرخزاد است، در مستند "اين خانه سياه است" آيا درست به خاطر مي‌آورم؟:
  دنيا زشتي كم ندارد، اما زشتي‌هاي دنيا كمتر بود اگر بدانها چشم نمي‌بستيم

پنج پرسش اساسي (بخش دوم)

بسيار سپاس از مشاركت همه دوستان. نكاتي كه دوستان در پاسخ به پرسش‌ها فرمودند براي من بسي ارزشمند بود. برخي دوستان در اينجا و برخي ديگر از طريق ايميل ديدگاه ارزشمندشان را ارسال فرمودند، و تعدادي نيز در وبلاگ‌هاي شخصي‌شان به طوري مفصل‌تر بدين‌ها پرداختند.
ديدگاه‌ها نقاط اشتراك و افتراق قابل ملاحظه‌اي داشتند كه قطعاً خوانندگان گرامي اين صفحه خود دريافته‌اند و شايد لازم نباشد من جداگانه به دسته‌بندي و تحليل آنها بپردازم. البته برخي ديدگاه‌ها ممكن است محل مناقشه و تبادل نظرهايي بيش از اين باشند، كه بايد عرض كنم باب گفت‌وگو در اين باره گشوده است و كساني كه در اينجا بدان دامن بزنند، بر اين صفحه منت گذاردند (به معناي مثبت) برخي هم به زبان پرسش مطالبي طرح كرده‌اند كه خوب بود بتوان بدانها پاسخ داد. اما اجازه مي‌خواهم ابتدا من هم مانند دوستان نظر خودم را عرض كنم، سپس اگر همچنان كششي براي پيشبرد بحث بود، به چند مورد پرسش پاسخي عرض شود.

امــا پاسخ من به پرسش‌ها
(توضيح؛ البته به تناسب برداشت از اين پرسش‌ها، پاسخ‌ها مي‌توانند متفاوت باشند. شايد نحوه‌ي پاسخگويي من، نوع جوابي را كه انتظار داشتم، بيشتر شفاف كند و تأملات بيشتر و حتي نقد و نظرهايي را در دوستان برانگيزد كه اميدوارم دريغ نكنند. از ذهنم مي‌گذشت ابتدا فهرستي حاوي 50-60 موضوع را بنويسم، اما در حد ظرفيت يك پست، فعلا به 5-6 موضوع از كلان تا خرد مي‌پردازم.)

 

 

سؤال 1

سؤال 2

سؤال 3

سؤال 4

سؤال 5

پ 1

وجود سلاح گرم در جهان؛ هر نوع آن، چه ساده و چه پيشرفته، چه شكاري و چه براي نگهباني و

تصور اين كه براي برپايي صلح و امنيت و مقابله با اشرار (و گاه حيوانات درنده) مي‌توان به سلاح گرم _ساده يا پيشرفته_ مجهز بود

عدم استفاده شخصي از سلاح گرم، حتي آنجا كه قانون اجازه مي‌دهد. و در حد توان اظهار بيزاري از آن مخالفت با آن در هر سطح و تحت هر نام

پرهيز عملي از هر نوع استفاده از آن و  ابراز نادرستي كاربرد آن نزد كاربران حرفه‌اي و تفريحي آن

انتظار از نهادهاي دوستدار صلح در سطح بين‌المللي، ملي، و ngoها؛ عدم عادت به قبح آن و ترويج برچيدن صنعت توليد هر نوع سلاح گرم

پ 2

جديت بيش از حد مرزهاي ملي، تأكيد افراطي بر مليت و ترجيح حقوق ناشي از مليت بر نوعدوستي

در يك كلام ناسيوناليسم و ملي‌گرايي افراطي

بيش از حد جدي، بلكه طبيعي تلقي كردن مدل حاكميت و جغرافياي سياسي  مدرن كه تنها دو – سه قرن عقبه دارد و از قضا محصول مدرنيزاسون غربي است؛ غربي كه خود دارد از آن عقب‌نشيني مي‌كند، اما ما آن را بيش از حد جدي گرفته‌ايم

ترجيح مناسبات انساني و ترويج اخلاق جهاني ، به جاي تيز كردن تعصبات ملي

استفاده از همه امكانات، در محدوده‌هاي دنياي واقعي و مجازي؛ در محدودة ملي و بين‌المللي

پرهيز دوستانم به عنوان شهروند فرهيخته‌ي جامعه جهاني، و نيز به عنوان اعضاء برخي سازمان‌هاي مدني و نيز نهادهاي علمي و دانشگاهي، از عصبيت‌هاي قومي و بسترسازي براي تفاهم جهاني

پ 3

مصرف لجام گسيخته و توليد زباله‌هاي شهري، از پلاستيك تا فلز و شيشه

در يك كلام عادت به رويه‌هاي رايج و همرنگ جماعت شدن و جدي نگرفتن هشدارهاي زيست‌محيطي

در حد خود پرهيز از مصرف‌گرايي، مصرف بهينه و حداقلي منابع و ترويج ساده‌زيستي

اختصاص بخشي جدي از كارگاه‌هايي كه به نام اخلاق حرفه‌اي برگزار مي‌كنم، به مبحث اخلاق محيط زيست و تشويق . حتي خواهش از خويشاوندان براي مراعات اين اصل

جديت بسي بيشتر، بسيار بسيار بيشتر در اين زمينه، در زندگي شخصي و نيز در مراودات عمومي؛ مثلاً

تا حد ممكن حمل ليوان فلزي، و پرهيز از مصرف ليوان و بشقاب   و سفره يك بار مصرف و ...

پ 4

ازدياد بي‌رويه‌ي جمعيت در كره زمين.

تصور اين كه انسان اشرف مخلوقات است و حق دارد در ازدياد نسل و گشادن دست در طبيعت،بي‌محدوديتي فعال مايشاء باشد

در حد مقدور پرهيز از ازدياد نسل، و هشدار نسبت به ضرورت كنترل جمعيت و رفع سوء تفاهمي كه گاه از منظر بنيادگرايي ديني حتي در اين باره دامن زده مي‌شود

مثلاً:

اكتفا به يك فرزند،

تشويق كنترل جمعيت در مراودات خويشاوندي و در كلاس‌هاي آموزشي مرتبط

از دوستان: تأمل جدي در اين زمينه و دست‌اندر كار شدن براي ترويج آن در شعاع تأثيرگذاري؛

از رسانه‌ها: دست برداشتن از بدآموزي‌ها در اين زمينه و دست به‌كار شدن براي تعميم هشدارهاي جدي

پ 5

مصرف دخانيات در هر نوعش و هر مقدارش؛

فارغ از مضرات بهداشتي، غفلت از هزينه‌ي گزاف و غيرضروري كه در ابن با ره مي‌شود و به جاي آن مي‌شد براي رفع فقر از نيازمندان اقدام كرد

تصور اين كه انسان براي گذران فراغت كارهايي مي‌كند كه گاه ضررهايي دارد، اما آن قدرها هم كه مي‌گويند بد نيست و مضراتش قابل تحمل است

اجتناب جدي از آن در عمل و نظر

 

 

التزام عملي به ستون 3

. . . !

واقعاً برايم قابل درك نيست كه چرا حتي دولت‌ها فارغ از شعارها، در اين زمينه منفعل‌اند. مثلاً اصلاً نمي‌فههم چرا بايد "اداره دخانيات" داشته باشيم. تصورش را بكنيد:اداره رسمي و دولتي كه به توليد مواد دودزاي مضر مي‌پردازند، آن وقت براي  محدود كردن مصرف، مثلاً روي پاكت سيگار عكس ريه‌اي خراب شده را منقوش كنند!

پنج پرسش اساسي (بخش يكم)

  پنج پرسش اساسي كه حدود ۵-۶ سال اخير ذهنم را به شدت به خود مشغول كرده است و به نظرم آمد آن را با دوستان خوب و خواننده‌ي اين صفحه در ميان بگذارم.  اي بسا تأملي برانگيزد و دوستان دست به كار شوند و فضايي براي گفت‌وگويي پديد آيد.

ابتدا يادآوري مي‌كنم؛ نقطه‌ي عزيمت اين پرسش‌ها نوعي عدم رضايت از اوضاع زمانه، مشاهده‌ي نوعي يأس از بهبود اوضاع در جامعه (ملي و بين‌المللي) و حظي از آن در خود، عزم به تسليم نشدن در برابر يأس و علاقه به تمديد حرارت آن خردك شرري از اميد كه هنوز رخت برنبسته و نوعي آرمان‌گرايي معقول و قابل دفاع بوده است.
مي‌انديشيدم كاش بتوان پس از توصيف مشكل، به ريشه‌‌ها پرداخت و به طور واقع‌بينانه در صدد يافتن راه حل بر آمد. دوست داشتم در اين راه اولاً بتوان بدون نگراني از رمانتيك جلوه كردن، عدم رضايت را از برخي امور عادت شده اما مذموم اعلام كرد، ثانياً دوست داشتم در اين راه از ايراد اتهام‌ها و انداختن همه‌ي تقصيرها به گردن يك فرد يا نهاد بتوان پرهيز كرد، ثالثاًً فكر مي‌كردم نبايد به بهانه‌ي پرهيز از اتوپيانيسم افراطي، كه برايم اصلي مهم و روا است، راه را بر هر گونه ترسيم وضع آرماني و چشم انداز بهتر بست. پس خلاصه‌ي داستان و پرسش در كلي‌ترين حالت اين است:
        دنيا اگر چگونه بود، جايي بهتر براي زيستن بود؛ و نقش من در بهتر كردن دنيا چيست؟

و اما تشريح اين سؤال كلي در قالب ۵ پرسش اساسي:
 ۱- ناخوب‌هايي كه بدانها خو كرده‌ايم؛ چه چيزهايي در دنياي كنوني غير اخلاقي، ناصواب، و غيرقابل دفاع‌اند، اما مردم به آنها عادت كرده‌اند، قبح‌شان نزد مردم ريخته يا كم شده، هيچ گونه اميد يا حتي انتظار به اصلاح آن ندارند، اما من نمي‌خواهم تسليم آن شوم  و دوست دارم آنها را به نقد بكشم و ناروا بودن آن را همه جا گوشزد كنم؟  به زبان ساده‌تر، چه چيزهايي هست كه تقريباً همه مي‌دانند كه  بد است، اما عزمي براي اصلاح آنها ديده نمي‌شود؟ چه چيزهايي هست كه از نظر من بد است، اما اكثراً آنها را بد نمي‌دانند و اين مايه‌ي شگفتي و ناخرسندي من است؟

۲- علل يا دلايل خو كردن بدانها؛  طبق معادله‌ي "هزينه-فايده"، تصور كدام فايده‌ باعث شده مردم اين هزينه‌‌ي گزاف را بپذيرند و چگونه مي‌توان نشان داد در اين امور ناروا هزينه بيش از فايده است؟ براي اصلاح آن وضع ناخوش‌آيند و دست‌يابي به وضع مطلوب، موانع اصلي كدامند؟ و يا منطقاً در چه نقاطي از بينش، نگرش يا كنش آدم‌ها بايد تغييري پديد آيد تا آن امر ناگوار به اصلاح بيانجامد؟ 

۳- نقش من در بهبود اوضاع؛ من به طور كلي براي خود در اصلاح اين مشكلات چه وظيفه‌اي قائلم؟ با مجموعه‌ي امكانات و توانايي‌هايي كه دارم، حال يا خداي متعال عطا كرده، يا طبيعت و جامعه بخشيده و يا خود بتدريج كسب كردم؛ چقدر مي‌بايست در بهبود اوضاع نقش ايفا كنم؟

۴- سهم عملي من؛  من عملاً تا كنون چقدر در انجام اين نوع وظيفه كوشيدم؟ فارغ از موفقيت محقق شده، تا چه اندازه در حد وسع خود به تكليفي كه خود احساس مي‌كنم عمل كردم؟ آن كارها كه بايد مي‌كردم اما به هر دليل تا كنون نكردم، اما با خود عهد مي‌كنم در باقي مانده‌ي زندگي براي انجام آنها دست به كار شوم كدام‌اند؟

۵- انتظار از ديگران؛ در انجام بهينه‌ي اين دغدغه‌ها از ديگران، بويژه دوستانم چه توقعي دارم و اگر دوستان يا گروه‌هايي از جامعه را با خود همراه ديدم، انتظار دارم چگونه همراهي كنند؟ از چه نهادهايي اصلاً انتظار ندارم يا كمتر انتظار دارم؟ در برابر، از چه نهادهايي انتظارم بيشتر است؟

 چند پيشنهاد و تعيين استراتژي براي پاسخ:
 - مسائل حتي‌المقدور فراگير و جدي باشد و بر كليت زندگي انسان‌ها اثر داشته باشد، با دو شاخص "اهميت" و "فراواني" طيف تأثيرپذير از مشكل؛
 - در بررسي عوامل سراغ عللي برويم كه با تصميم و رفتار انسان‌ها مرتبط باشد نه عوامل طبيعي كه احياناً مديريت آنها در اختيار بشر نيست يا دخل و تصرف در آنها في‌ا‌لجمله از آرمان‌گرايي معقول فراتر رود.
 براي مثال اگر من "كمبود منابع آب از يك سو و مصرف غيربهينه‌ي آن به‌وسيله‌ي انسان‌ها" را مشكل اساسي بشر دانستم (چنانكه برخي سازمان‌هاي جهاني آن را اساسي‌ترين مسئله‌ي بشر براي حوالي سال‌هاي ۲۰۵۰ مي‌دانند) ممكن است در پيگيري موضوع ذهنم به اين سو برود كه كره زمين كوچك‌تر از نياز بالفعل بشر است، پس يا بايد در برابر مشكل تسليم شد و يا براي حل مشكل سراغ منابع آب در كرات ديگر رفت.  نه، پيشنهاد بنده اين است كه نظرمان به روي ديگر ماجرا معطوف شود، يعني تغيير فرهنگ مصرف يا عزم جدي در كنترل جمعيت و مانند اينها.  
 خوب اين فقط مثالي بود براي تشريح استراتژي پيشنهادي.    من در پست بعد پاسخم را به پرسش‌هاي ياد شده خواهم نوشت. تا آن زمان در انتظار پاسخ‌هاي دوستان خواهم بود. درخواستم اين است كه دوستان با رعايت اصل اختصار و افاده (مفيد و در عين حال مختصر بودن) تأملات خود را بنگارند و از ارسال پاسخ دريغ نكنند. ضمناً از نظر بنده آشكار است كه هيچ فهرستي در اين زمينه نهايي نيست و با تأملات مجدد مي‌توان در غناي پاسخ‌ها كوشيد.

 

زهي فلسفي مردي كه خيام بود

                     دشمن به غلط گفت كه من فلسفي‌ام      ايـزد دانـد كـه آنچه او گفـت ني‌ام
                     ليكن چـو در اين غـم آشـــيـان آمـده‌ام       آخر كم از آن كه من بدانم كه كي‌ام

۲۸ ارديبهشت را به نام خيام نام گذاره‌اند. او البته رياضي‌دان و منجم و در نوع خود دانشمندي بود، اما بيشتر به خاطر رباعياتش، در زمره‌ي شاعران شناخته شده است. و الحق عنوان رباعي با نام خيام پيوندي جدي دارد.
اما چرا رباعيات خيام تا اين مايه مشهور است؟ درون‌مايه‌ي رباعيات چيست كه اين همه تأثيرگذار است؟
برخي در اشعار خيام نوعي عصيان و حتي الحاد ديدند و به دليل گرايش‌هاي غيرديني خود آن را پسنديدند، برخي در آن نشانه‌ها‌ي الحاد ديدند و به دليل علاقه‌ي پيشيني به خيام، انتساب رباعيات به او را محل ترديد قرار دادند، برخي در او نشانه‌ي الحاد ديدند و از اصل خيام و رباعيات را با هم به كناري نهادند.  برخي هم خيام را حفظ كردند و هم رباعيات را، اما طبق سنت مألوف ما به تأويل‌هاي عجيب و غريب متوسل شدند و سعي كردند هر گونه ادعاي الحاد، و حتي تشكيك در آراء متداول كلام اسلامي، را از او رفع كنند و خيام و رباعيات را در كنار ايدئولوژي محبوب خود، در كنار هم نگه دارند.

. . .    اما به گمان بنده هيچ كدام از اينها خيام را به‌تمامه خوانش نمي‌كند. او انديشه‌گري اصيل و صميمي است كه لذت انديشه‌ي ناب و پرسشگري خالص را با تن‌آسايي زير سايه‌ي هيچ ايدئولوژي معامله نكرد. به اعتراف خودش نه ملحد است، نه متشرع، ... نه كفر، نه اسلام، ...

رنـدي ديـدم نشـسته بـر خنــگ زميـن            نه كفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين
نه حق نه حقيقت، نه شريعت، نه يقين          اندر دو جهان كـه را بـود زهـره‌ي ايـن 
                                                                        (رباعي ۱۴۱، از نسخه‌ي مصحح فروغي)

پس چه؟ 
اين انديشه‌گر اصيل نشابوري، پيش‌رو طريقت رندي است كه دو قرني پس از او وارث راستينش از سرزمين فارس، خواجه‌ي شيراز، بسط اين طريقت را وجهه‌ي همت خود قرار داد.

فرصت شمر طريقت رندي كه اين نشان    چون راه گنج بر همه كس آشكاره نيست
                                                                                                     (حافظ)

به گمان من مي‌توان او را در زمره‌ي صميمي‌ترين و متحورترين انديشه‌گران وادي فلسفه فرهنگ فارسي دانست. البته او خود از انتساب به فلسفه در معناي متداول آن روزگار تن زد:
     ‹‹ دشمن به غلط گفت كه من فلسفي‌ام  ... ››    شرح اين رباعي مجالي موسع مي‌طلبد، اما اگر فلسفيدن در معناي اگزيستانسياليستي را در نظر آوريم، بي‌شك خيام از پيشروان انديشه‌ي اگزيستاساليستي در ايران و جهان است.  
براي تبيين و تأييد اين مدعا مقاله‌اي تنظيم كرده‌ام كه نمي‌دانم جايي مجال چاپ خواهد يافت يا نه.

تا آن زمان دوستان پي‌گير را به مقدمه‌ي مرحوم محمدعلي فروغي ارجاع مي‌دهم كه به نظر بنده، از ارزشمندترين يادداشت‌ها است بر شرح درون‌مايه‌هاي خيام، كه تا كنون به فارسي نگاشته شده است.

              قـومي متفـكرانـد انـدر ره ديـن          قومي به گمان فتاده در راه يقين
             مي‌ترسم از آن كه بانگ آيد روزي       كاي بي‌خبران راه نه آن است و نه اين
                                                           (رباعي ۱۴۳، از نسخه‌ي مصحح فروغي)

آمد بهار ...

      

امروز چون زنبورها پران شويم از گل به گل        تا در عسل‌خانه‌ي جهان شش گوشه آبادان كنيم
چه مي‌كند اين جانِ سوخته،  اين مولانا!
. . .
مستفعلن مستفعلن ...
 از وزن‌هاي دوري و ريتميك مورد علاقه‌ي مولانا
مطلع غزل: آمد بهار اي دوستان منزل سوي بستان كنيم. آغاز غزل تا حدودي معمولي، عاري از مقدار زيادي آرايه‌ي ادبي، ...  اما چند نكته از همان آغاز: لحن خطابي است. مخاطب نه معشوق ازلي، نه يك معشوقي اين جهاني، و نه چندان عمومي؛  "دوستان".
آنگاه لحن توصيه‌اي: منزل سوي بستان كنيم. مخاطب اين فعل امر، مع‌الغير است: كنيم.
ناگفته نماند اندككي ضعف تأليف به چشم مي‌آيد: منزل سوي بستان كنيم. حتماً منظور گوينده اين نيست كه "جهت خانه‌مان را به طرف باغ برگردانيم"، يا "خانه‌‌اي در جهت باغ بسازيم". به نظر مي‌آيد منظور اين است: "منزل‌مان را به باغ منتقل كنيم". اما شايد به ضرورت وزن ...
تا مي‌رسد به اين بيت:  
امروز چون زنبورها پران شويم از گل به گل       تا در عسل‌خانه‌ي جهان شش گوشه آبادان كنيم
البته تشبيهات ساده‌اند، اما اگر از ظاهر و نماي ادبي كار درگذريم، چه در مقابل چشم تجلي مي‌كند؟ مضمون تا كجا ارتفاع مي‌گيرد و ذهن را تا چه بلندي مي‌برد!  مستفعلن مستفعلن ...  "امروز چون زنبورها، پران شويم از گل به گل..." آيا زمانه‌ي مولانا را غمان اجتماعي و سياسي تهديد نمي‌كرد؟ آيا همسايه نمي‌آزرد؟ آيا خويشاوند و منسوب نمي‌گزيد؟ آيا بيماري و رنجوري، آيا غم نان و تنگي معيشت، آيا نگراني از آينده‌ي فرزند، آيا گزندگي استبداد، آيا احتمال حمله‌ي خارجي، آيا افسردگي، يأس، بدخلقي، يأس فلسفي، يأس اجتماعي، ...؟
پران شويم از گل به گل!  گل چيست، گل كيست؟ كجايند انديشه‌هاي گُلناك، تا جان آگاه ذوق پريدن از يكي به ديگري را در خود بيابد؟  
خُب، حال تا چه شود؟  تا در عسل‌خانه‌ي جهان ...! جهان همچون عسل‌خانه! خدايا اين مضمون را اين روح بزرگ از كجا صيد كرد؟  آيا اين همان مولانا است كه سروده بود: «اين جهان زندان و ما زندانيان/ حفره كن زندان و خود را وارهان»؟    حال از منظري ديگر همان انسان مي‌تواند جهان را همچون عسل‌خانه تجربه كند؟
و اما بعد، در اين عسل‌خانه دستي ديگر عسل نريخته است، ماييم كه بايد از گل به گل بپريم و ذره ذره شهد گرد آوريم و شش گوشه‌ي اين خانه را ...  آبادان كنيم. شش گوشه آبادان كنيم. شش گوشه آبادان كنيم.
آمد بهار اي دوستان ...

        

اعطني الناي و غني

تقديم به دوستاني كه رها از هر تعصب و گشوده به سوي "امر زيبا"، آميزه‌اي از هنر شاعري و موسيقي و مضموني ناب و طبيعت‌گرايانه را فراتر از روزمرّگي‌ها به گوش جان مي‌نيوشند.

شعر: جبران خلیل جبران       صدا : فَیروز  (هنرمند شهير لبناني)

أعطني الناي و غن فالغنا سر الوجود/
و أنين الناي يبقى بعد أن يفنى الوجود/
أعطني الناي و غن فالغنا سر الخلود/
و أنين الناي يبقى بعد أن يفنى الوجود/

هل إتخذت الغاب مثلي منزلا دون القصور/
فتتبعت السواقي و تسلقت الصخور/
هل تحممت بعطر و تنشفت بنور/
و شربت الفجر خمراُ في كؤوس من أثير/

 أعطني الناي و غن فالغنا سر الوجود/
و أنين الناي يبقى بعد أن يفنى الوجود/
أعطني الناي و غن فالغنا سر الخلود/

و أنين الناي يبقى بعد أن يفنى الوجود/

 هل جلست العصر مثلي بين جفنات العنب/
و العناقيد تدلت كثريات الذهب/ 
هل فرشت العشب ليلاُ و تلحفت الفضا/

زاهداً في ما سيأتي ناسياً ما قد مضى/

 أعطني الناي و غن فالغنا عدل القلوب/
و أنين الناي يبقى بعد أن تفنى الذنوب/
أعطني الناي و غن و انس داء و دواء/

إنما الناس سطور كتبت لكن بماء/              (از اينجا بشنويم)

  [زحمت ترجمه را نخست دوست گرامي خانم امامي كشيدند، كه دستي در آن بردم و پس از بازترجمه و ويراستاري بدين صورت درآمد]

 آن ني را پيش‌آر و نوايي ساز كن كه نواست كه راز هستي است
و بانگ ني ماندگار است، از آن پس كه همه چيزي به نيستي مي‌پيوندد
آن ني را پيش‌آر و نوايي ساز كن كه نواست كه رازجاودانگي است
و نواها ماندگارند، از آن پس كه همه چيزي به نيستي مي‌پيوندد

 آيا هرگز همچون من جنگل را، و نه كاخ‌ها را،  آشيانه ساخته‌اي
تا در پي جوبارها روان شوي و صخره‌ها را درنوردي؟
پس آيا در رايحه‌ي خوش گلها، تن شسته‌اي و با نور خود را خشك كرده‌اي؟
و بامدادان باده‌اي از جام آسماني نوشيدي؟

 آن ني را پيش‌آر و نوايي ساز كن كه نواست كه راز هستي است
و بانگ ني ماندگار است، از آن پس كه همه چيزي به نيستي مي‌پيوندد
آن ني را پيش‌آر و نوايي ساز كن كه نواست كه رازجاودانگي است
و نواها ماندگاراند، از آن پس كه همه چيزي به نيستي مي‌پيوندد

 آيا عصرگاهي همچو من در ميان ساقه‌هاي تاك نشستي
ميان آن خوشه‌ها، آن چلچراغ‌هاي زرين
آيا شبانگاهي بر زيرانداز چمن آرميدي، كه آسمان رواندازت باشد
فارغ از انديشه‌ي آينده و از ياد برده‌‌ي گذشته

 آن ني را پيش‌آر و نوايي ساز كن كه نوا قراربخش دلهاست
و بانگ ني ماندگار است، از آن پس كه از گناهان چيزي بنمانده‌است
آن ني را پيش‌آر و نوايي ساز كن و دردها و دواها را از ياد ببر
كه مردمان سطرهاي آن كتيبه‌اند كه با آب نوشتندش

  

روشنفكري ديني، ... / قسمت سوم و پاياني

آقاي هدي‌صابر در ادامه‌ي مصاحبه مي‌گويد:

  -  مشکل ناشی از طیف روشن‌فکران دینی کنونی ایران است که به نظر من غالب آنها را می توان روشن‌فکر دینی شرمنده نامید. بر خلاف نسل گذشته‌ روشنفکری دینی که رابطه  ویژه ای  با خدا، قرآن، سلوک، دعا و… داشتند، روشنفکر دینی کنونی به این مقولات بی اعتناست.
 اين مدعا كه جنبه‌ي شعاري دارد، معلوم نيست به كدام قرينه و شاهد متكي است. يعني مثلاً ميزان انس مرحوم شريعتي با خدا و قرآن و دعا بيش از كسي چون سروش است؟ حال فرض كنيم يك روشنفكر، حتي روشنفكر ديني، آنچه آقاي صابر آن را "انس ويژه با ..." مي‌داند، نداشته باشد، در اين صورت آيا بايد او را شرمنده ناميد؟ چرا؟ به نظر مي‌رسد با منطق عرفي كسي را بايد شرمنده دانست كه بين عمل و نظرش تعارضي مشاهده شود و يا حداكثر نتايج آموزه‌هايش خلاف آن چيزي باشد كه شخص مدعي آن بود. نمي‌دانم چرا آقاي صابر چنين قضاوتي از روشنفكران ديني اكنون دارد. تأليفات، درس‌ها و بحث‌هاي روشنفكران ديني كنوني، كساني مانند سروش، شبستري، ملكيان و ... نشان مي‌دهد هم در مقام نظر و هم عمل، به خلاف سخن صريح آقاي صابر نه تنها به تعبير ايشان به اين مقولات بي‌اعتنا نيستند، بلكه اهتمام بيشتري هم داشته‌اند. اگر شريعتي كتاب كوچكي در نيايش و كتابي هنوز ارجمند در حج دارد، آن را مقايسه كنيد با "حديث بندگي و دلبردگي" سروش و شرح او به دعاي ابوحمزه ثمالي، و نيز شروحي كه بر نهج‌البلاغه (خطبه‌ي متقين و نامه امام علي و به امام حسن و ...) منتشر كرده تا سخنراني‌هايي كه در سال‌هاي اخير به مناسبت‌هاي گوناگوني مانند شب قدر در اروپا و كانادا و آمريكا داشته.  اين قضاوت آقاي صابر نه تنها بر قراين محكمي استوار نيست، بلكه شواهد بروشني عليه مدعاي ايشان است. صد البته اينها كه برشمرديم همه‌ي ميراث نوانديشي ديني سروش نيست قطعاً در كنار سروش شارح نهج‌البلاغه، سروش قبض و بسط و تجربه‌ي نبوي هم وجود دارد كه به هيچ وجه اين وجه از تلاش او نافي آن وجه نخستين نيست. 

 -     البته به نظر من در آینده رگه‌هایی از روشنفکران دینی خواهند توانست موفقیت‌های نسل گذشته را تکرار کرده و نشان دهند که روشن‌فکری تعارضی با دین ندارد.
اين سخن هم به نحوي غيرمستقيم اتهامي بي‌اساس را دامن مي‌زند. تو گويي ديگر جاي ترديد نيست كه ثمره‌ي تلاش‌هاي روشنفكران ديني كنوني تعارض بين دين و روشنفكري را به اثبات رسانده است! اما اين ادعايي بي‌اساس است.

  -   آموزگاران اولیه روشنفکری دینی، جهان‌بینی و دستگاه فکری متقنی به فرد ارائه می‌دادند و افراد با مجهز شدن به این باورها خود را پایدار نگه می‌داشتند.
براستي منظور از ارائه‌ي جهان‌بيني و دستگاه فكري متقن چيست؟ از جناب صابر بايد پرسيده مي‌شد ايشان چه تعريفي از روشنفكر دارند؟ از نظر ايشان چه تفاوتي بين مبلغ ديني و يا تئوريسين و به اصطلاح ايدئولوگ يك حزب و فرقه‌ي مذهبي با يك روشنفكر وجود دارد؟ شايد اِشكال در اين است كه ايشان مفهومي همچون "متفكر سنتي اما منصف و ضمناً آشنا با اقتضائات دنياي جديد" را در ذهن دارد، اما به طور نادقيق واژه‌ي "روشنفكر" را بر زبان مي‌راند. معلوم است كه روشنفكر اولاً و بالذات مفهومي غيرستني و متكي به خرد مدرن است. دغدغه‌ي روشنفكر بيش از هر چيز تقرير حقيقت است. حقيقتي كه با توجه به محدوديت‌هاي قواي ادراكي بشر قابل استحصال است. شايد از همين رو است كه كسي همچون مصطفي ملكيان جمع‌پذيري آسان بين دو اصطلاح ‌"روشنفكر" و "ديني" را محل ترديد و تأمل دانسته. اين در حالي است كه سروش كه خود مروج اين اصطلاح است، اين تركيب را بلااشكال مي‌داند.
نكته اين است كه از منظر سروش هم در گام نخست اصل اصيل روشنفكري ديني، التزام به اقتضائات خرد مدرن است؛ با اين تأكيد كه دليلي وجود ندارد كه اقتضائات خرد مدرن را با دغدغه‌ي ديني در تعارض بدانيم. در دفاع از منظر دكتر سروش مي‌توان گفت مناط تقرير حقيقت و به اصطلاح توجيه (justification) و داوري در باره‌ي هر گزاره‌ي مدعي حقيقت، از جمله مدعيات ديني، ادله‌ي عقلاني و خردپسند است، اما البته در مقام كشف و گردآوري (discovery) دين از سرچشمه‌هاي فياض است و بي‌اعتنايي بدان مستوجب خسران.
بنابر اين مي‌توان گفت دغدغه‌ي نخستين هر روشنفكري اين نيست كه فلان كسان باور خود را نگه مي‌دارند يا نه، و اين دغدغه‌اي ثانويه البته هست. بدين معنا كه آن كه مقدم بر هر چيز دغدغه‌ي حفظ باور دارد، فارغ از اين كه آن باور چقدر منقح شده است، او روشنفكر نيست، اگر چه خيرخواه است. روشنفكر در بادي امر مي‌پرسد آن چيست كه نگهش داشته‌اي؟ چقدر حقيقي است؟ و در گاه دوم البته او دغدغه‌ي پايبندي عملي به باورها هم دارد، و همين است كه او را شايسته‌ي نام روشنفكر مي‌كند، وگر نه او با فيلسوف فرقي نداشت. فيلسوف بماانه فيلسوف، تنها دغدغه‌ي كشف حقيقت دارد، و شايد در چگونگي تأثير آن حقايق بر زندگي مردم نمي‌انديشد، اما روشنفكر قطعاً بلافاصله پس از تقرير حقيقت، به تعبير ملكيان، دغدغه‌ي تلقيل مرارت آدميان هم دارد. از اين رو اگر بنگرد كه سستي عقايد آدميان به حقايق ديني، موجب رنج آنها است، به ترويج دين و پايبندي به آن هم اهتمام مي‌ورزد و اين البته همچنان كه گفته شد، دغدغه‌اي متأخر است و دغدغه‌ي نخست اين است كه آن چيست كه مردمان حقيقتش مي‌پندارند؟
  -  ولی نتیجه تلاش‌های افرادی مثل دکتر سروش عملاً به سست شدن باورهای دینی و ملی جوانان منتهی شد.
  نمي‌دانم اين داوري مستظهر به كدام استدلال و قرينه است. آيا عامل اصلي سست شدن باورهاي ديني و ملي جوانان تلاش‌هاي دكتر سروش و امثال او بوده؟ آيا تنها نتيجه‌ي تلاش‌هاي دكتر سروش و امثال او سست شدن باورهاي جوانان بوده؟ آيا اساساً باورهاي ديني و ملي جوانان سست شده؟
نظر بنده در اين باره اين استكه اولاً نوعي روند سكولاريزاسيون خاص جوامع مدرن است، ثانياً معلوم نشده اين روند اجتناب‌پذير بوده يا نه، ثالثاً معلوم نشده اين روند لزوماً _براي جوانان، جامعه و حتي خود دين_ نامطلوب بوده يا نه. رابعاً آيا آموزه‌هاي دكتر سروش بر ملا كننده‌ي آرائ و گرايش‌هاي ديني‌اي بوده كه به دلايلي همچون تبليغ نابليغ و سنتي دين، يا غلبه‌ي تدريجي مدرنيزاسيون و خرد مدرن، رو به تغيير و بازتعريف داشته و يا عامل آن بوده، و مهم‌تر از همه آيا آنچه آموزه‌ي اصلي دكتر سروش دانسته شده، ويراني دين بوده، يا ويراني قرائتي سطحي و فاقد كفايت از دين. به تعبير مولانا از زبان دكتر سروش مي‌توان گفت:  
                    من چه غم دارم كه ويراني بود؟     زير ويران گنج سلطاني بود
معلوم است كه براي برساختن عمارتي نو، بايد عمارت سست پيشين را فرو ريخت و طرحي از نو در انداخت. چرا چشم بر اين واقعيت ببنديم كه بي‌شمارند جواناني كه در پرتو خرد مدرن رفته رفته از دين سنتي مي‌بريدند و اگر نبود خوانش امثال دكتر سروش از دين _كه متأسفانه پرشمار هم نيست_ چنانكه با مقتضيات دنياي مدرن سازگار باشد، خيل خارج شدگان از دين‌داري پر جمعيت‌تر بود.
اين كه بتوان كساني را يافت كه تحت تأثير برخي آموزه‌هاي دكتر سروش وجه ديني جهان‌بيني‌شان را ضعيف مي‌يابند دليل كافي نيست براي مغاير دين خواندن كليت پروژه‌ي دكتر سروش. براي تقريب به ذهن، خوب است مرحوم عزيز هدي صابر و همدلان قرائت ايشان از روشنفكري ديني، به اين دقيقه عنايت مي‌كردند كه مَثل چنان استدلالي براي شرمنده خواندن روشنفكري ديني امروز مانند كسي است كه بگويد مثلاً گروه مسعود رجوي (مجاهدين خلق) هم از دل نهضت آزادي و آموزه‌هاي مهندس بازرگان در آمده‌اند، پس حساب كليت پروژه‌ي بازرگان تمام است، يا مثلاً امثال خوارج و ابن‌ملجم هم بالاخره فرزندان دين اسلام‌اند، پس حساب كنش‌هاي خشونت‌گرايانه و تروريستي برخي كج انديشان مسلمان، به پاي دين اسلام بايد نوشته شود؛ و يا اين كه مثلاً رفتار خشونت‌گرايانه‌ و استبدادي كساني چون كاستروي ماركسيست را دليل كافي براي بطلان تمام آراء ماركس قلمداد كنيم؛ اين چه استدلالي است؟ درست است كه از جمله مصاف‌هاي آزمون يك عقيده، تحقق خارجي آموزه‌هاي آن عقيده و مشي مؤمنان به عقيده‌ي مورد نظر است، اما آيا اين روا است كه كليت يك پروژه را با مشي ِ گيريم نامطلوبِ برخي مدعيان تبعيت از پروژه‌ي مورد نظر، يكي بدانيم؟

 -  شاید ایشان چنین نیتی نداشتند ولی شکاکیتی غیر مسؤولانه را منتشر کردند. نوع دانشجویانی که با نگاه به خارج، از هیأت حاکمه آمریکا درخواست کمک کردند، محصول آن تربیت هستند. آموزه‌های دکتر سروش تماماً سلبی و خالی از بن‌مایه‌های مذهبی و حتی ملی بوده ودستاورد آن، رها شدن غیرمسؤولانه می‌باشد.
البته نوعي شكاكيت لازمه‌ي خرد مدرن و قطعاً لازمه‌ي روشنفكري است، اما اين شكاكيت قطعاً شك سيستماتيك نام دارد و مسئولانه است و نامسئولانه خواندن آن مستلزم بحث و استدلال است كه در متن آن مصاحبه ارائه نشده است. اما اين كه اولاً دانشجويان درخواست كننده‌ي كمك از از هيأت حاكمه‌ي آمريكا را محصول آن تربيت سروش بدانيم، و آن درخواست كمك را بدون حجت منفي تلقي كنيم و درخواست كنندگان را خالي ار بن‌مايه‌هاي مذهبي و ملي بدانيم، مدعايي صرف و فاقد استدلال است. از قضا نگارنده‌ي اين سطور با درخواست كمك از آمريكا موافق نيست، اما بطلان مدعاي چنان درخواستي را مسلم فرض نمي‌گيرد و قائلان بدان قول را شايسته‌ي اتهام به سستي در ديانت و مليت نمي‌داند. استراتژي‌هاي متعددي براي رهايي از بن بست و فروبستگي اوضاع عرضه مي‌شوند كه هر كدام نقاط ضعف و قوت خود را دارند و پيش از بررسي و احتجاج كافي نبايد هيچ كدام را مردود دانست و به انحاء اتهام‌ها نواخت.    

  -  این‌که شما [مصاحبه كننده] گفتید کدیور باسوادتر از طالقانی بود، شاید از جهت وسعت اطلاعات عمومی درست باشد، ولی عمق دیدگاه طالقانی قابل مقایسه با دیگران نیست. هر چند آموزه‌های آقای کدیور همچون سروش به بی‌تقیدی جوانان منتهی نشد. تعبير ايشان از "وسعت" و "عمق" نيز بسيار نادقيق و حتي _با كمال احترام و پوزش از روح ايشان_ عوامانه است. چگونه مي‌توان نشان داد آراء كديور، نسبت به طالقاني عمق كمتري دارد. اگر لازم باشد، مي‌توان بابي در باره‌ي عمق ديدگاه گشود و معاني مختلف عميق‌تر فهميدن را مطرح ساخت و نشان داد كه اين مدعاي ايشان هم بلادليل است. وي در قسمت ديگري از مصاحبه با كابرد مفهوم "عمق" و نسبت دادن ان به "علم" نشان مي‌دهد كه، از نظر بنده، نه تلقي روشني از "عمق" دارد و نه آشنايي درستي با "علم"، "علم قديم" و علم جديد". ايشان گفته‌اند:

  - خب چون جهان آن دوران، عمیق‌تر از حال و آینده بوده و خواهد بود، زیرا امروزه علم اگرچه گسترده شده، ولی ازعمق آن کاسته شده است. در حالی‌که در گذشته عرصه‌ علم اگر چه محدودتر ولی عمیق‌تر بود. هرچند در بعضی حوزه‌ها تعمیق صورت می‌گیرد، ولی علم این زمانه گرایش به تسری دارد. یکی از ویژگی‌های روشنفکری امروز، سرکشیدن بلهوسانه به همه عرصه‌هاست و این مانع از تعمیق و تولید علم می شود.
آيا تلقي ايشان از به اصطلاح علم بي عمق جديد، همان علم سكولار است؟ يعني اگر علم هر چند با خطاهاي بيشتر آميخته باشد، تنها اگر در پيوند با وحي و متافيزيك شكل بگيرد و در خدمت ايدئولوژي ديني عرضه شود، مي‌شود عميق، و چنانچه پيوندش با سپهر رازوارگي و ديانت و وحي بگسلد، حتي اگر واجد حقايق بيشتري باشد، مي‌شود سركشي بلهواسانه و غير عميق؟
از قضا محصول روشنفكري ديني سروش و به قول آقاي صابر امثال ايشان اين است كه به قيمت آميختن با جهل از دينداري دفاع نكنيم. پروژه‌ي روشنفكري ديني كنوني دست كم در خوانش سروش معطوف به اين است كه لازم نيست مسلماني براي حفظ ارتباط با خدا و معنويت و ديانت، چشم بر حقايق علم مدرن ببندد و به ايماني در فاصله‌اي طولاني از علم مدرن دل خوش كند. 


 - در هر صورت نسل کنونی فردگرا و غیرپاسخ‌گوست. روشن‌فکران گذشته آموزگار بودند. یعنی در همه جهات (اخلاقی، علمی و…) اثرگذار بوده و هویت پدرانه و روحانی داشتند. اما روشن‌فکری دینی فعلی را فقط می توان مدرّس نامید که صرفاً به ارتقای علمی و فکری جوانان می‌اندیشد و با انداختن خوره‌ نسبیت در جامعه خدا را نازل کرد، قرآن را تاریخی کرد، شعائر را کهنه قلمداد کرد، منش را بی‌فلسفه نمود و مبارزه سیاسی را تا حد یک بده بستان تقلیل داد و از اخلاق جدا نمود.
به خلاف قضاوت ناموجه ايشان روشنفكري ديني همه‌ي همتش اين است كه در ميان دوراهي ِ : يا علم جديد در فضايي بي‌خدا و غفلت از اخلاق، و يا ايمان و اخلاق سنتي، بدون عنايت به دقايق علمي و فلسفي مدرن، راه سومي بايد گشود، بايد عالم بود، در عين توجه به اخلاق و معنويت. ايشان توجه ندارند كه غيرتاريخي ديدن متن ديني، خدا را به انسان‌واره‌اي خشن و ناسازگاز با اخلاق و حقوق بشر تنزل مي‌دهد و از قضا خوانش تاريخي از قرآن، گامي است براي تنزيه خدا از پاره‌اي آموزه‌هاي سنتي نيازمند بازانديشي.

  - نسل امروز نسل اطلاعات عمومی و بسیار کم‌حوصله است که حاصل آن، دستاوردهای سوخته و خام می‌باشد. حنیف‌نژاد فرآورده چه روندی بود؟ و بچه‌هایی که [در سال‌های اخیر] به عنوان نماینده جنبش دانشجویی در آمریکا سخنرانی کردند، فرآورده چه روندی هستند؟ فرآورده‌های آن دوره اگر چه مشکلات خاص خود را داشتند ولی تضمین‌شده بودند ...
به خلاف ايشان بنده به عنوان فردي محشور با نسل جديد، ضمن آن كه ممكن است به پاره‌اي مناسبات جاري در اين نسل و نظام ارزشي آنان نقدهايي داشته باشم و مايل باشم در جاي خود با كمال احترام پيشنهاد و حتي هشدارهايي براي يادآوري بدين نسل تقديم كنم، ادعا دارم در نسل جديد جواناني پيدا مي‌شوند هم با اطلاعات عمومي بيشتر و هم با حوصله و مصمم براي تعميق ارزش‌هاي اصيل انساني و ايماني. اين بسي غيرمنصفانه است كه يك حنيف‌نژاد را از دل آن نسل درآوريم و در مقابل چند ده دانشجويي بگذاريم كه ممكن است به زعم ايشان به راه روشني نمي‌روند. اين نوع تقابل گزينشي و يك سو نگر در قضاوت نسلي نه عالمانه است و نه منصفانه. نارواتر از همه اين كه همه‌ي اينها را به حساب تلاش روشنفكران ديني كنوني بگذاريم.
مصاحبه البته از پاره‌اي ناسازگاري‌هاي دروني هم رنج مي‌برد. ايشان در جايي مي‌گويد:
  -  البته من همان‌طور که گفتم به آینده خوش‌بینم.
و در جاي ديگر فرموده‌اند:
  -  فکر نمی‌کنم که نسل‌های بعدی عمق نسل اول را داشته باشند!
و سخن آخر اين كه، نگارنده‌ي اين سطور هم به آينده خوش‌بين است. اين خوش‌بيني صد البته متكي به مبارك ديدن پروژه‌ي روشنفكري ديني است. يعني خوانشي كه در نهايت مراعات ادب خردورزي و عقلانيت و پرواي حقيقت، به تعميق باورهاي معنوي و پيراستن آن از انحاء خرافه و قرائات خشن اهتمام مي‌ورزد، و خدايي به جوان و جهان معرفي مي‌كند كه بنده را نه در طوع براي نواله‌اي ناگزير مي‌خواهد، بلكه بنده‌اي مي‌خواهد اخلاقي، معنوي و دونده در پي آواز حقيقت، در عين آن كه به حقوق بشر و اخلاق حرمت مي‌گذارد و عقلانيت و عدالت و معنويت را توأمان مي‌طلبد. هستند كساني در ميان اين نسل كه از چنين عمقي برخوردارند و اگر اين توصيف درست باشد، مي‌توان اميد داشت كه خواست عميق قلبي مرحوم صابر هم محقق شده است و اختلاف صاحب اين قلم با ايشان شايد بيشتر در ترسيم وضع موجود است و نه توصيف وضع مطلوب.

روشنفكري ديني؛ اتهام‌ها، دست‌آوردها، آينده (2)

ابتدا سپاسي از دوستاني كه وارد گفت‌وگو شدند و از منظر خود به نقد يا دفاع از قسمت‌هايي از متن پرداختند.
و اما بررسي و نقدهاي بنده؛ نخست يادآوري چند نكته را ضروري مي‌دانم؛
1- توجه دارم كه متن مورد نظر حاصل يك گفت‌وگو بوده و طبيعتاً آنچنان كه از يك نوشته  انتظار انسجام حداكثري داريم، ممكن است از يك مطلب گفتاري نداشته باشيم. با اين حال از آنجا كه متن در اينترنت انتشار يافته، روا است كه در نقد آن نكاتي اظهار گردد.
2- طبعاً دوستان عزيز خواننده حساب نقد "متن" را از "مؤلف" جدا خواهند كرد. من در اينجا به نقد تماميت انديشه و ديگر خدمات مرحوم صابر نظر ندارم و تنها اين متن ِحاصل از مصاحبه‌ي مورد نظر را به اختصار واكاوي خواهم كرد.  
3- پس از آن كه يك بار تمام متن را به طور كلي خوانديم (در دو پست پيش) حال آن را تا حد امكان به گزاره‌هاي سازنده تجزيه كنيم. من آن گزاره‌هايي را كه در باره‌ي مفاد آنها حرف دارم جدا كردم.
4- من از موضع روشنفكري ديني به نقد مطلب ايشان خواهم پرداخت، اگر چه مي‌توان از منظرهاي ديگري همچون سكولاريسم معرفتي و يا دين‌باوري سنتي هم به بررسي و نقد سخن ايشان پرداخت. با اين حال در بسياري موارد، نشان دادن سستي‌هاي موضع اخذ شده در متن، با اتكا به ضوابط منطقي و تفكر انتقادي انجام شده و نه ضرورتاً روشنفكري ديني.
5- در نوشته‌ي زير منظور از متن، متن مصاحبه‌ي مرحوم صابر است و قسمت‌هاي سياه عيناً از آن متن آورده شده و منظور از نگارنده راقم اين سطور است.

1-      «منشأ دین، خداست و مجموعه پیغام‌هایی که از ابتدای خلقت بشر تا انزال قرآن صادر شده است، از یک منشأ است.»

در اين مطلب مي‌توان مناقشه كرد. منظور ايشان از دين چيست؟ آيا از نظر ايشان هندوئيزم و بوديزم و شينتوئيزم، دين هستند يا نه؟  شايد گفته شود مرادايشان اديان ابراهيمي بوده، باز مي‌توان مناقشه كرد آيا براي مثال آموزه‌هاي انجيل و قرآن يكي هستند؟ شايد گفته شود مراد ايشان (به سياق متكلمان كلاسيك مسلمان، كه مسيحيت و انجيل كنوني را تحريف شده‌ مي‌دانند) مسحيت اصيل و تحريف نشده بوده است كه اكنون در دست نيست، اين مطلب هم در جاي خود محل مناقشه است. مگر آنچه اكنون در جوامع مسلمانان موجود است، از دخل و تصرف عالمان مسلمان و جمهور مؤمنان مبرا بوده است؟ آيا هر آنچه به نام اسلام مورد باور مؤمنان بدين دين است، عاري از تناقض و تعارض است؟ حال اگر كسي مؤمنانه ساحت علم و كلام باري را عاري از تناقض بداند، كه من اين پيش‌فرض را مي‌پذيرم، ديگر نمي‌توان منشأ دين را تنها خدا دانست. از منظر مختار بنده، دين در همسخني انسان با خدا به‌دست آمده، نوع و سطح پرسش‌هاي بشر، قطعاً در تكوين جزئيات دين نقش داشته. تفصيل اين سخن موكول به جاي خود است.

2-      «از این نظر با توجه به آنکه خدا منشأ علم است و علم از او ساطع می‌شود و هم او مشوق و محرک علم بوده و از سوی دیگر روشن‌فکری هم محصول علم است، پس هیچ تناقضی بین روشن‌فکری و دین‌داری وجود ندارد.»

حتماً خواننده‌ي محترم حدس مي‌زند كه از منظر نگارنده، وقتي اديان را داراي يك سر آسماني و يك سر زميني بدانيم، ديگري جايي براي اين مدعا نمي‌ماند كه «خدا منشأ علم است» قطعاً علم پديده‌اي بشري است. اين سخن تنها مدعاي نگارنده و از منظر روشنفكري نيست، بسياري از عالمان سنتي نيز علم را بشري مي‌دانند و از قضا در تقابل علم و دين، به دليل فقدان منشأ الهي براي علم، آن را فاقد قطعيتي همچون آموزه‌هاي ديني مي‌دانند. اينجا مي‌توان پرسيد منظور از علم چيست؟ آيا غير از نظريه‌هاي رايجي است كه با نام فيزيك شيمي و زيست‌شناسي و جامعه‌شناسي مانند آن مي‌شناسيم؟ آيا منشأ اينها خدا است؟ در اين صورت تفاوت و حتي تعارض موجود بين انواع آراء علمي را چگونه توضيح خواهيم داد؟ از سوي ديگر اين حرف چقدر دقيق است كه «»؟ آقاي صابر واقعاً چه تعبيري از روشنفكري دارند؟ ايشان اگر نظر كساني چون سروش را صائب نمي‌دانند؟ دست كم به گواهي اين متن كسي چون شريعتي را كه به تعبير ايشان احياناً روشنفكر نسل اول است، بايد اقلاً در تعريف "روشنفكري" صائب بداند. آيا جاي تكرار دارد كه چه تفاوت زيادي بين مفاهيمي همچون تحصيل‌كرده و دانشمند و حتي استاد، با مفهوم روشنفكري وجود دارد. اگر لازم باشد نسبت روشنفكري را با علم، آن هم علم جديد، بدانيم، آن نسبت احياناً برادري است، نه پدر فرزندي، بدين معنا كه روشنفكري و علم هر دو فرزند خرد مدرن‌اند. پس مناقشه با ايشان در اينجا، به زبان منطقيان هم صغروي است و هم كبروي. يعني نه اين جمله درست است كه منشأ علم خدا است، و نه اين جمله كه منشأ روشنفكري علم است.

3-      «خداوند اگر می‌خواست که انسان رشد علمی نکند و طبیعت را مسخر خود نگرداند، انسان را در کمون اولیه و غارنشینی‌اش نگه می‌داشت.»

البته نگارنده از خواست خداوند در اين زمينه بي‌اطلاع است، اما اين كه خداوند موافق و يا خواستار رشد علمي انسان باشد، آيا بدين معنا است كه منشأ علم هم خدا است، و مهم‌تر از آن، اين كه روشنفكري با دينداري سازگار است؟ در اين قسمت مناقشه‌ي اصلي با متن شايد در اين است كه نسبت بين "علم و دين" با "روشنفكري و دينداري" يكي گرفته شده است. در اينجا نوعي تقليل‌گرايي مشاهده مي‌شود كه به عقيده‌ي نگارنده مغالطه‌اي آشكار است.

4-      «قرار دادن علم در برابر دین همانند قرار دادن علم در برابر خداست، در حالی که حقیقت این‌گونه نیست.»

اين مدعا نيز، هم به لحاظ پرداخت زباني و هم مضموني مخدوش است.

5-      «به نظر من خداوند در پروسه‌ علمی بشر مؤثر بوده و حتی کسانی‌که در مقوله علم محض فعالیت می‌کنند مورد عنایت پروردگار بوده و منبع الهامی در درون داشته‌اند.»

اين سخن به چه معنا است؟ «خداوند در پروسه علمي بشر مؤثر بوده» ! بالاخره خداوند منشأ علم است، يا به نحوي در تكوين آن فقط مؤثر است؟ الهامي بودن علم محض به چه معنا است؟ يعني مثلاً خداوند به بطلميوس الهام كرده كه زمين را مركز عالم بداند و به كپرنيك الهام كرده كه خورشيد را؟ به ابن‌سينا و فارابي و ارسطو الهام كرده كه علت سقوط اجسام را شوقي دروني براي بازگشت به اصل بدانند، و به نيوتن الهام كرده كه آن را محصول جاذبه بداند و به برونوفسكي و اينشتين الهام كرده كه براي توجيه انواع حركت، از جمله آنچه در نظام نيوتني ناشي از گرانش دانسته مي‌شود پاي ژئودوزي‌ها را در ميان آورند؟ به دل كووانتوم‌مكانيست‌هاي هم‌رأي با هايزنبرگ عدم قطعيت انداخته و به دل طرفداران انشتين انداخته كه از موجبيت و قطعيت سخن بگويند؟  در اين صورت چنين منشأي  آيا خداوند است يا (نعوذبالله) يك بشرآزار نادادگر؟

6-      «ادیسون معتقد بود که نبوغ عبارت است از ۹۹ درصد عرق و زحمت و یک درصد الهام. این نظر ادیسون از آن جهت مهم است که وی نه یک متفکر سیاسی و  یا فعال اجتماعی، بلکه یک فعال در عرصه‌ علم محض بوده است.»

اول اين كه معلوم نيست اين كه اديسون الهام را عنصري از "نبوغ" دانسته چه ربطي به الهام الهي بودن علم دارد؟ ثانياً نمي‌دانم "فعال علم محض" ديگر چه صيغه‌اي است؟ تعبيري طنزآلود در اينجا به ذهن متبادر مي‌شود. اين روزها كه براي دانش‌آموختگان دانشگاهي بنده‌خدا كه معيارهاي ارزشي(!) حاكميت را براي يافتن جايگاه علمي و يا شغل مناسب احراز نكردند، در كنار استاد و دكتر و قاضي و مدير و... تعبيري آفريده شده همچون "فعال سياسي". گويي "چيزي" هم وجود دارد به نام "فعال در زمينه‌ي علم محض". بله درست است كه نام اقاي اديسون در شمار مخترعان بزرگ ثبت شده و نه دانشمندان، اما چه اشكال دارد، مي‌گوييم فعال علمي، و از مزاياي محافظه‌كارانه‌ي اين تعبير استفاده مي‌كنيم.

7-      «ازسوی دیگر، مصادیق خارجی روشنفکری دینی در ایران نشان دهنده‌ امکان روشن‌فکری دینی است.»

تصادفاً نگارنده با اين سخن ايشان، به نوعي موافق است. اين سخن درخور تأمل را محمود صدري (جامعه‌شناس) در سمينار روشنفكري و دين كه به گمانم سال 86 در حسينيه ارشاد برگزار شد، در مقابل رأي صاحب‌نظراني كه از امتناع جمع بين "روشنفكري" و "دين" سخن گفته بودند، اظهار كرد. منتها نبايد از ياد برد كه توجه به مصاديق، منطقاً اثبات‌گر يا مؤيد انسجام دروني يك مفهوم مركب مورد مناقشه نيست. براي روشن شدن اين مغالطه به نمونه‌هاي زير توجه كنيد: الف) فردي سوسيال دموكرات، با سازگاري چيزي به نام "ليبراليزم و دموكراسي" مشكل داشته باشد، طرف مقابل به جاي محاجه‌ي نظري بگويد اين مفهوم موجه و سازگار است، چون مصداق خارجي دارد و مصداق آن مثلاً فلان جامعه‌ي اروپايي است.   و يا    
ب) فردي مثلاً مخالف جمع‌پذيري و سازگاري دروني نظامي موسوم به "تئوكراسي دموكراتيك" باشد، طرف مقابل بگويد، اين ممكن است، چون مصداق خارجي دارد و آن جمهوري اسلامي است. آشكار است كه اين استدلال موجه نيست.

ادامه دارد

روشنفكري ديني؛ اتهام‌ها، دست‌آوردها، آينده (1)

گفتمان روشنفكري ديني در ايران معاصر چه كارنامه‌اي دارد؟ چه آينده‌اي دارد؟   اصلاً آيا چنين پديده‌اي وجود واقعي دارد يا چنانكه برخي مي‌گويند، مفهومي پارادوكسيكال است؟ آيا بايد رهبران فكري اين جريان و پرچم‌داران آن را كامياب و جهدشان را مشكور و مأجور دانست، يا بايد "شرمنده"‌شان خواند؟

تابستان گذشته، زماني حدود يك ماه پس از درگذشت مرحوم هدي‌صابر در پي اعتصاب غذاي اعتراضي‌اش در زندان، مصاحبه‌اي از او در فضاي مجازي منتشر شد كه طي آن روشنفكري ديني شايسته‌ي عنوان "شرمنده" خوانده شد. با خواندن مطلب ياد شده در فكر نگاشتن نقدي به آن افتادم اما به دليل شرايط ويژه در عرصه‌ي فضاي سياسي كشور و التهاب ناشي از درگذشت مظلومانه‌ي هدي صابر از يك سو و غباراندود بودن فضاي سياسي در برخورد با شخصيت‌هايي كه در مطلب منسوب به هدي صابر مورد نقد و طعن شديد قرار گرفتند، نوشتن چيزي در اين باره را به زماني ديگر موكول كردم و اينك در اين باره يادداشتي را طي يكي دو شماره به استحضار ياران خواننده‌ي مطالب اين صفحه مي‌رسانم.

ابتدا مروري به آنچه به نقل از هدي‌صابر منتشر شده است:

روشنفکران شرمنده و پدیده شکاکیت غیرمسؤولانه ۱ (مطالب عيناً با نگارش، تأكيدها و رسم‌الخط از منبع اصلي نقل شده است. در اينجا به فراخور موضوع، نيمه‌ي نخست مطلب مورد نظر بازنشر شده است)
 - همانطور که می‌دانید، مدتی است که در داخل و خارج کشور مباحثی پیرامون امکان و یا امتناع جمع روشنفکری با دین مطرح می‌شود. نظر شما چیست؟ آیا می‌توان هم روشنفکر بود و هم دین‌دار؟ اگر این جمع ممکن است تعریف روشنفکری دینی چیست؟

صابر: با تشکر از مراجعه‌ای که کردید، البته من شاید در سطح دیگر آقایانی که شما مراجعه کرده‌اید نباشم، ولی هر چه به ذهن محدودم برسد بیان خواهم کرد. امیدوارم که همه دوستان در پاسخ‌گویی صراحت لازم را داشته  باشند. من از دورتر شروع می‌کنم. منشأ دین، خداست و مجموعه پیغام‌هایی که از ابتدای خلقت بشر تا انزال قرآن صادر شده است، از یک منشأ است. به عبارت دیگر ضرورت مذهب به عنوان راهی برای رفتن، تشخیص مبدأ عالم بوده است. از این نظر با توجه به آنکه خدا منشأ علم است و علم از او ساطع می‌شود و هم او مشوق و محرک علم بوده و از سوی دیگر روشن‌فکری هم محصول علم است، پس هیچ تناقضی بین روشن‌فکری و دین‌داری وجود ندارد. خداوند اگر می‌خواست که انسان رشد علمی نکند و طبیعت را مسخر خود نگرداند، انسان را در کمون اولیه و غارنشینی‌اش نگه می‌داشت. خداوند در سراسر قرآن بر مشاهده‌گری و هستی‌شناسی تأکید می‌کند. لذا انسانی که می‌خواهد متدین باشد باید هر دو عنصر علم و دین را داشته باشد. قرار دادن علم در برابر دین همانند قرار دادن علم در برابر خداست، در حالی که حقیقت این‌گونه نیست. به نظر من خداوند در پروسه‌ علمی بشر مؤثر بوده و حتی کسانی‌که در مقوله علم محض فعالیت می‌کنند مورد عنایت پروردگار بوده و منبع الهامی در درون داشته‌اند. ادیسون معتقد بود که نبوغ عبارت است از ۹۹ درصد عرق و زحمت و یک درصد الهام. این نظر ادیسون از آن جهت مهم است که وی نه یک متفکر سیاسی و  یا فعال اجتماعی، بلکه یک فعال در عرصه‌ علم محض بوده است. ازسوی دیگر، مصادیق خارجی روشنفکری دینی در ایران نشان دهنده‌ امکان روشن‌فکری دینی است. افرادی که پس از شهریور ۱۳۲۰ به روشن‌فکران دینی معروف شدند، در عین تدین و اعتقادات مذهبی به قواعد دموکراسی و روشن‌فکری هم پایبند بودند. درست است که امروز روشن‌فکری دینی در بحران به سر می برد، ولی این بحران ناشی از امتناع جمع روشن‌فکری با دین نیست، بلکه مشکل ناشی از طیف روشن‌فکران دینی کنونی ایران است که به نظر من غالب آنها را می توان روشن‌فکر دینی شرمنده نامید. بر خلاف نسل گذشته‌ روشنفکری دینی که رابطه  ویژه ای  با خدا، قرآن، سلوک، دعا و… داشتند، روشنفکر دینی کنونی به این مقولات بی اعتناست. البته به نظر من در آینده رگه‌هایی از روشنفکران دینی خواهند توانست موفقیت‌های نسل گذشته را تکرار کرده و نشان دهند که روشن‌فکری تعارضی با دین ندارد.

- شما روشنفکری دینی کنونی را « شرمنده» می‌دانید، در حالی‌که به عنوان مثال، دکتر سروش اسلام شناس‌تر ازدکتر شریعتی و یا کدیور باسوادتر از طالقانی است. فکر نمی‌کنید که فقدان چهره‌های کاریزما در نسل کنونی روشنفکران دینی سبب کم‌توفیقی آنها شده باشد؟

صابر: ممکن است کاریزما هم مؤثر باشد، ولی اصل مسأله نیست. آموزگاران اولیه روشنفکری دینی، جهان‌بینی و دستگاه فکری متقنی به فرد ارائه می‌دادند و افراد با مجهز شدن به این باورها خود را پایدار نگه می‌داشتند. ولی نتیجه تلاش‌های افرادی مثل دکتر سروش عملاً به سست شدن باورهای دینی و ملی جوانان منتهی شد. شاید ایشان چنین نیتی نداشتند ولی شکاکیتی غیر مسؤولانه را منتشر کردند. نوع دانشجویانی که با نگاه به خارج، از هیأت حاکمه آمریکا درخواست کمک کردند، محصول آن تربیت هستند. آموزه‌های دکتر سروش تماماً سلبی و خالی از بن‌مایه‌های مذهبی و حتی ملی بوده ودستاورد آن، رها شدن غیرمسؤولانه می‌باشد. این‌که شما گفتید کدیور باسوادتر از طالقانی بود، شاید از جهت وسعت اطلاعات عمومی درست باشد، ولی عمق دیدگاه طالقانی قابل مقایسه با دیگران نیست. هر چند آموزه‌های آقای کدیور همچون سروش به بی‌تقیدی جوانان منتهی نشد. در هر صورت نسل کنونی فردگرا و غیرپاسخ‌گوست. روشن‌فکران گذشته آموزگار بودند. یعنی در همه جهات (اخلاقی، علمی و…) اثرگذار بوده و هویت پدرانه و روحانی داشتند. اما روشن‌فکری دینی فعلی را فقط می توان مدرّس نامید که صرفاً به ارتقای علمی و فکری جوانان می‌اندیشد و با انداختن خوره‌ نسبیت در جامعه خدا را نازل کرد، قرآن را تاریخی کرد، شعائر را کهنه قلمداد کرد، منش را بی‌فلسفه نمود و مبارزه سیاسی را تا حد یک بده بستان تقلیل داد و از اخلاق جدا نمود. البته من همان‌طور که گفتم به آینده خوش‌بینم.

- فکر نمی‌کنم که نسل‌های بعدی عمق نسل اول را داشته باشند!

صابر: خب چون جهان آن دوران، عمیق‌تر از حال و آینده بوده و خواهد بود، زیرا امروزه علم اگرچه گسترده شده، ولی ازعمق آن کاسته شده است. در حالی‌که در گذشته عرصه‌ علم اگر چه محدودتر ولی عمیق‌تر بود. هرچند در بعضی حوزه‌ها تعمیق صورت می‌گیرد، ولی علم این زمانه گرایش به تسری دارد. یکی از ویژگی‌های روشنفکری امروز، سرکشیدن بلهوسانه به همه عرصه‌هاست و این مانع از تعمیق و تولید علم می شود. نسل امروز نسل اطلاعات عمومی و بسیار کم‌حوصله است که حاصل آن، دستاوردهای سوخته و خام می‌باشد. حنیف‌نژاد فرآورده چه روندی بود؟ و بچه‌هایی که [در سال‌های اخیر] به عنوان نماینده جنبش دانشجویی در آمریکا سخنرانی کردند، فرآورده چه روندی هستند؟ فرآورده‌های آن دوره اگر چه مشکلات خاص خود را داشتند ولی تضمین‌شده بودند ...


 در پست بعدي، به تحليل و نقد اين مطلب، از منظر خود خواهم پرداخت.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. منتشر شده در وبگاه: تورجان، به قلم علي‌اشرف فتحي (۲۰۰۱-۷-۲۱)

                                                                                                ادامه دارد

نق نزنيم، اما نقد كنيم!

البته شباهتي زياد بين نق زدن و نقد كردن وجود دارد، در هر دو نارضايتي از وضع موجود مشاهده مي‌شود، اما به نظر مي‌رسد تفاوت‌شان در اين است كه اولي غالباً بدون ضابطه و معيار است و سازنده بودن در آن برجسته نيست و تنها دردي را تخليه مي‌كند، اما دومي داراي معيار و سازنده است و البته بايد منصفانه باشد.
نويسنده‌ي (كامنت‌گذار) ارجمندي با نام باران ذيل پست پيشين نوشتند: ‹‹من فکر نمی کنم شما نگاه نقادانه و البته منصفانه داشته باشید. چون همه اش در حال غر زدن و ابراز نارضایتی هستین.›› 
بله همه‌اش غر زدن و ابراز نارضايتي خوب نيست. با آن كه اوضاع زمين و زمان چندان ناخوب است كه اگر شبانه روز هم آن را اعلام كني، باز هم چيزي ناگفته مي‌ماند، اما در اين زمين و زمان، گاه چيزهايي هم هستند كه كور سويي از اميد را نشان مي‌دهند، بايد آنها را ه ديد، درست است. بله ‹‹خردك شرري هست هنوز››۱؛ هنوز در گوشه‌اي از اين دنيا و طبيعت ِ هر روز به نابودي نزديك شونده ‹‹شقايقي هست، سيبي هست، ايماني هست››۲ . گمانم بر اين بود كه گاه در قالب تصويري، يا يادداشتي چيزي از آن اميد را هم بازتاب مي‌دهم، اما تذكر باران گرامي يادآور شد كه درصد برجسته سازي امور منفي زياد شده. اما واقعاً در نقد جانب انصاف را مراعات نكرده‌ام؟ نمي‌دانم. راستش انكار نمي‌كنم كه رويكرد انتقادي در نگاه و نوشته‌هايم غالب است، اما آيا نامنصفانه هم هست؟ بايد تأمل كنم و اگر دير نشده باشد، به تعديل و اصلاح فكر كنم.
خُب، كمي هم وارد وادي اصلاحي و مثبت‌نگري شوم:
- در تلويزيون تصويري از كشتن خرسي با بچه‌اش به‌وسيله‌ي روستائيان زاگرس نشين پخش شد و توضیحی انتقادی در باره‌ی آن گفته شد و از تعقيب قانوني روستانشين صحبتي در ميان آمد (راستي آيا تلويزيون ايران هم پخش كرد؟) خب، اين مبارك است.  كشتن حيواناتي مانند خرس و گراز و شغال و ... عادتي براي روستانشينان نواحي مختلف ايران بوده و هست. من از نزديك اطلاع دارم. آنان اين كار را زشت نمي‌دانند كه هيچ، بدان افتخار هم مي‌كنند. تصور آنان اين بوده و هست كه حيواني مزاحم و قاتل احشام و مخرب زمين‌هاي مزروعي‌شان را كشته‌اند. برافتادن نسل خرس و گراز براي آنها يك آرزو است؛ همان چيزي كه براي ما ((اكنون-شهرنشينان))  دوستدار محيط زيست يك فاجعه به حساب مي‌آيد. خب چه چيز مبارك است؟ اين كه تلويزيون آن تصوير را به عنوان ارتكاب به عملي شنيع پخش كرد و ديدم كه كمابيش در عموم شهروندان هم نوعي انزجار از آن عمل را برانگيخت!
اما باران عزيز! چه كنم كه از تلويزيون چيزهاي ديگري هم پخش مي‌شود، بدون آن كامنت و توضيحات كه منجر به تصحيح در نگرش شود؛ گويي ضربه‌اي ديگر به انسانيت وارد مي‌آيد. پس چگونه زبان به نقد گشوده نشود؟  براي مثال:
-  آيا تصوير نحوه‌ي كشته شدن قذافي را هم در تلويزيون ديدي؟  چه تلويزيون وطني و چه رسانه‌هايي مانند بي-‌بي-سي و ... ! آيا مشاهده فرمودي مثلاً همين بي‌-بي-سي هنگام پخش تصاوير چه گفت؟ تنها براي رعايت حال كساني كه قلب‌شان ضعيف است يادآوري كرد: ممكن است مشاهده‌ي تصوير براي كساني كه قلبي نازك داشته باشند،... كمي آزار دهنده باشد!  اما توضيحي درخور در باره‌ي شناعت موضوع، غفلت جناح‌هاي مختلف درگير، از انقلابيون گرفته تا نيروهاي ناتو داده نشد.
تلويزيون وطني همه‌ي هم‌وغم‌اش ساختن تصوير اسلام‌گرايانه از ماجرا (افسانه‌ي‌بيداري اسلامي) در ماجراي موسوم به بهار عربي است، و رسانه‌هاي غربي هم نقش ناتو و متحدان غربي در براندازي ديكتاتورها را برجسته مي‌كنند. اما آنگاه كه گاه پذيرش مسئوليت است، كسي نمي‌گويد بيدارگران مسلمان (!) يــا نيروهاي گسترنده‌ي حقوق بشر (!) ناتو كجا بودند تا نگذارند با شكنجه، تحقير و قتل يك اسير (بخوانيد قذافي) به دست انقلابيون خشمگين و مست پيروزي، «انسانيت» گشته شود!  انگار آنچه مهم است، براي غربي‌ها نفت و منافع غربي‌ها در پوشش دموكراسي است و براي حاكميت ايران، نيرو و نفر و متحد جمع كردن، در پوشش بيداري اسلامي. كسي نگران اخلاق و انسانيت نيست كه كشته مي‌شود.
انشالله آشكار است كه من طرفدار قذافي و بي‌خبر از جنايات او نيستم. موضوع اين است كه در ميان سه موضع زير:
1- اهميت ندادن به جنايت بدكاران و اهتمام نكردن به تشريح شناعتِ استبداد و اقدام به محدود ساختن آن مثلاً از طريق مجازات عادلانه
2- ابراز انزجار از جاني و تحقير و مجازات او در حد آزار جنسي و كشتن سبوعانه
3- ابراز انزجار از رفتار مجرمانه، و اقدام براي پيش‌گيري از هر گونه عمل مجرمانه‌ي مشابه در عين پرهيز از ارتكاب عملي شبيه فرد متجاوز؛
عموماً يا به موضع (1) در مي‌غلتند يا (2) و انگار موضع سوم تنها مانده براي معدودي از نخبگان.
مسئله هنگامي براي من اوج سختي خود را نشان داد كه ديدم در كنار تصوير تيتر شده‌ي بي-بي-سي كه پسر بچه‌اي را در حال رقص و قِر دادن بر جنازه‌ي قذافي مدام به نمايش مي‌گذاشت، و تلويزيون ايران كه بي‌هيچ توضيحي مصاحبه‌ي مردي را پخش مي‌كرد كه در دستش پلاستيكي حاوي مشتي موي سر بود كه مرد مي‌گفت پيش از مردنِ قذافي آن را از سرش كنده،... بر پيشاني روزنامه‌ي متمايل به روشنفكري ايران، يعني شرق هم ديدم كه تصويري از قذافي به قتل رسيده داشت و در كنارش تيتر زده بود: پايان ديكتاتور!
چه شده است ما را؟ آيا منطق مخالفان حكومت ايران هم اين است كه تلويحاً مي‌خواهند به حاكمان اقتدارگراي بومي يادآوري كنند كه از سرنوشت ديگر ديكتاتورها عبرت بگيرند، والا چنين پاياني در انتظار آنها است؟ آيا اين است منطق دموكراسي‌خواهي و اخلاق مبارزه با ديكتاتوري؟ راستي مشكل ما اين است كه چرا ديگري ديكتاتور باشد و نه من؟ يا مسئله خود ِ ديكتاتوري است؟
اگر نگوييد دچار شعارزدگي و شيعه‌گري افراطي شدم، در ذهنم بزرگي كساني چون علي بار ديگر برجسته مي‌شود كه در ميدان نبرد با عبدود چنان مي‌كند كه مشهور است و مولانا در مثنوي از آن حماسه ساخته است؛ و يا هنگام كه خود به دست ابن‌ملجم ضربت مي‌خورد و بدان وضع در بستر افتاده است، به فرزندان مي‌گويد مبادا اسير را آزار دهيد يا مثله كنيد، اگر زنده ماندم خود مي‌دانم با او چه كنم، و اگر مردم و خواستيد قصاص كنيد تنها همان يك ضربه را بزنيد!  به تعبير شاعر (محمد حسين بهجتي):
بجز از علي كه گويد به پسر كه قاتل من // چو اسير تواست اينك به اسير كن مدارا
چقدر با اخلاقي انديشيدن و رفتار كردن فاصله داريم؟ چه مردم و چه ارباب قدرت! چقدر براي خوب ديدن و تصحيح بينش و رفتار، نياز به گفتن و نقد كردن و آموزش داريم؟ چقدر نياز داريم به هشدار دادن!
حال باران عزيز! آيا اين زبان به نقد رسانه‌ها  و ارباب قدرت گشودن هم واقعاً مصداق ديگري از غر زدن غير منصفانه است؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- در اجاقي طمع شعله نمي‌بندم، خردك شرري هست هنوز ؟  - اخوان ثالث -
۲- زندگي خالي نيست ـ مهرباني هست ـ سيب هست ـ ايمان هست - آري آري تا شقايق هست، زندگي بايد كرد -سهراب سپهري۰

هدم سرمايه‌ها‌ي اجتماعي و علمي در رسانه‌ي ملي

با اين آرزو كه اين نوشته از سر انصاف به نگارش در آمده باشد و به خوانش درآيد.

مشتري ثابت تلويزيون نيستم، برنامه‌هاي دست‌چين شده‌اي را از شبكه‌هاي مختلف به ترتيب با تأكيد بر ۴، ۱، ۲ و گاه ۳ و ۵ مي‌بينم. گاه به تصادف از مقابل آن عبور و با اكراه دقايقي از آنها را تحمل مي‌كنم (مانند برخي سريال‌ها) و گاه عامداً به برنامه‌هاي آن توجه مي‌كنم تا چيزي ياد بگيرم، حال يا لقمان‌وار و يا به ندرت به‌طور مستقيم.
ديدن بخشي از يك قسمت از سريال سقوط آزاد در دسته‌ي تماشاهاي تصادفي و تحمل با اكراه مي‌گنجيد. در بزرگراه چمران تبليغ آن را هم بر پرده ديدم، انگيزه شد تا بخش‌هايي ديگر را هم از نظر بگذرانم. توصيف‌هايي از اين دست در ذهنم مرور شدند:
سقوط آزاد رسانه‌ي ملي، سقوط آزاد ارزش‌هاي آكادميك، سقوط آزاد فرهنگ در جامعه‌ي بحران زده، بله ‹‹سقوط آزاد››، همين؛  اسم با مسمايي است.   امــا براستي چه چيزي در حال سقوط است؟
از منظرهاي مختلف مي‌شود به نقد سريال نشست، هنري، جامعه‌شناختي، حتي امنيت ملي. دوست دارم دوستان محترم خواننده‌ي اين سطور، دست‌كم از منظر امنيت ملي در فيلم مورد نظر درنگ كنند.

بگذاريد ابتدا اشاره‌اي به داستان سريال داشته باشيم. ماجراي فيلم بين سه دسته آدم در جريان است: ۱-خوب، ۲-بد ۳-پليد (زشت). در دسته‌ي (۱) پليس مي‌گنجد كه سرشاز از هوش و ذكاوت است و نهايت دلسوزي و جان بر كف گرفته براي نجات جان انسان‌ها و پاسداشت خوبي‌ها، در دسته‌ي (۲) چند دانشجو و دانش‌آموخته‌ي "I T" كه فريب دشمن را خورده‌اند، ذاتاً بد نيستند، اما چون ناآگاه و بي‌تجربه و خام و ... هستند ابتدا به دام دشمن مي‌افتند، تعدادي ضايعه‌ي انساني به بار مي‌آورند، اما بتدريج كه حرف پليس را گوش مي‌كنند، جاي اميدواري مي‌گذارند كه هدايت شوند. و در دسته‌ي (۳) عده‌اي خودفروخته و جاسوس و عامل مستقيم دشمن هستند كه بسادگي دسته (۲) يعني دانشجويان و متخصصان و نخبگان را فريب مي‌دهند و با دسته‌ي (۱) يعني پليس خدوم و گاه مظلوم و در نهايت هميشه پيروز در جنگي بي‌رحمانه‌اند، قرار است بيننده جز نابودي‌ ايشان را از خدا نخواهد.
البته رسانه پيشرفت كرده و ‌افراد دسته يك را به يك اندازه برخوردار از  هوش و زيبايي و مهرباني و فداكاري معرفي نمي‌كند، اينها هم به درجات نسبتاً مختلفي تقسيم مي‌شوند.    اما يك چيز جديد و جالب: پليس‌هايي كه به بازجويي مشغولند دو دسته‌اند: بازجو مهربان، بازجو عصباني.  بله بازجو عصباني هم لازمه‌ي كار اعتراف‌گيري از افراد دسته‌ي (۲) (فريب خوردگان) است.  در اين سريال يك بازجو رسماً مهربان است و وعده‌ي كمك و خلاصي مي‌دهد، اما جوانان ناآگاه و فريب خورده با زبان مهرباني چشمان‌شان به حقيقت گشوده نمي‌شود، در اينجا ناگزير بازجو عصباني كه البته نيتي جز خير ندارد و خشونتش مباح، بلكه واجب است، به ميدان مي‌آيد و كت مي‌كَند و تهديد مي‌كند و ... (البته صحنه‌ي ضرب و شتم و ... رسماً نشان داده نمي‌شود).  جل‌الخالق!   لابد انتظار مي‌رود بيننده از اين همه صراحت لهجه و رئاليسم در رسانه همگاني آن را تمجيد كند.  در ادامه‌ي سريال وقتي پشت ِ صحنه‌ي زندگي همين پليس عصباني پخش مي‌شود، معلوم مي‌گردد چقدر دلي مهربان دارد و اگر در زندگي روزمره درشت‌تر از گل بشنود، مثل ابر بهار خواهد گريست و در نهايت جانش را براي تأمين امنيت شهروندان فدا خواهد كرد.

خوب اگر به تحليل پيام فيلم بنشينيم، قرار است چه دستگير بيننده بشود؟
 -ديگر زمان انكار هر گونه خشونت در دستگاه‌هاي انتظامي گذشته، احياناً اگر كسي از دوستانش شنيده كه در بازداشتگاه‌ها خشونت اِعمال مي‌شود، نبايد آن را بد دانست. خشونت خوب داريم و خشونت بد. خشونتي كه پليس بروز مي‌دهد هميشه خير است.
-قرار نيست مثل ممالك كفر (!) وقتي پليس كسي را دستگير مي‌كند اول به او يادآوري كند: ‹‹تو مي‌تواني چيزي نگويي، اما اگر گفتي، ممكن است در دادگاه عليه خودت استفاده شود››. آخر اين ديالوگ مقتضي حقوق بشر غربي است نه جامعه‌ي احياناً اسلامي!
-قرار نيست متهم ياد بگيرد كه: ‹‹او در بدو امر متهم است، نه محكوم. او حق دارد بدون مشاوره با وكيل حرفي به بازجويان نزند››. از همين رو قرار نيست شما بلافاصله پس از دستگيري دانشجويان و نخبگان تكنولوژي اطلاعات اين كشور بشنويد كه: ‹‹حق من است كه با وكيلم مشورت كنم››.
-به نفع بازداشت شده است كه هر چه زودتر اتهامات را بپذيرد و اعتراف كند. پليس هيچگاه اشتباه نمي‌كند، اگر به كسي اتهامي نسبت دادند بايد بلافاصله پذيرفت و همكاري كرد، والا لحظه به لحظه خطر دوستان نخبگان فريب خورده و خود او را تهديد مي‌كند.
- و در نهايت اين كه مهم نيست شما نخبه هستي، اتفاقاً دشمن بيش از همه در پي فريب و خريدن نخبگان است. اصلاً كار را راحت كنيم، نخبگان و دانشگاهيان فريب خوردگان بالقوه‌اند، مگر اين كه خلافش ثابت شود.
- و ... اين تحليل را مي‌توان توسعه داد. اما ببينيم به كجاها آسيب وارد شده است؟

به نظر بنده اول از همه به قشر دانشگاهي. اين تخريب به اين سريال محدود نيست، فقط اينجا نيست كه دانشگاهي نخبه به لحاظ اجتماعي تا يك قدمي خائن بودن، و حداقل به‌طور بالفعل فريب خورده‌ي اجانب معرفي مي‌شود. كاش پژوهيدن به سبك ‹‹تحليل گفتمان›› در باره‌ي انواع برنامه‌ها، اعم از اخبار رسمي (در رأس همه خبر ۲۰:۳۰) و سخنراني‌هاي ايدئولوژيك و سريال‌ها   آزاد بود؛ آنگاه به نحو علمي مي‌شد نشان داد چقدر پيام‌هاي مستقيم و غير مستقيم در تخريب قشر دانشگاهي در انواع برنامه‌هاي رسانه‌ي ملي غلبه دارد. كاش خيرخواهاني در مركز پژوهش‌هاي صدا و سيما، يا واحد فرهنگي و امور دانشجويان وزارت اطلاعات، حتي بدون اصرار به نشر عمومي يافته‌هاي تحقيق، دست به چنين پژوهشي مي‌زدند و در مي‌يافتند كه چقدر اعتماد عمومي نسبت به سرمايه‌هاي علمي (دانشگاهيان) و سرمايه‌هاي اجتماعي (اعتمادپذيري نهادهاي عمومي، اتكال به نهادهاي استيفاي حق مانند وكالت و همبستگي اجتماعي و مانند آن) از رهگذر پيام‌هاي نهان و آشكار برنامه‌هاي رسمي راديو و تلويزيون در حال تخريب است.
دومين آسيب در واقع به نظام حقوقي كشور است. گويي مردم بايد بپذيرند كه اين نه فرايند محاكمه‌ي عادلانه و هوشمندي قاضي-وكيل  است كه مجرم واقعي را شناسايي مي‌كند، بلكه تعامل بازجو مهربان و بازجو خشن است كه تعيين كننده‌ي حق و باطل است.
و نكته‌ي آخر اين كه من به تهيه كننده‌گان برنامه‌ي تلويزيوني حق مي‌دهم كه ناگزيراند براي برجسته‌سازي لايه‌هاي آسيب‌ناك قشرها و صنف‌هاي مختلف جامعه، تعارف را كنار بگذارند و هر از چندي سراغ يك قشر بروند. صحيح نيست اگر سراغ پرستاران بروند، صداي قشر پرستار درآيد، اگر پزشكي را مبتلا به مشكل نشان دهند، صداي اين قشر در آيد، اگر سراغ مهندسان رفتند، اينها شكايت كنند، ... و  انگار حالا هم من در نشان دادن نقاط ضعف دانشگاهيان زبان به اعتراض گشادم. مگر افراد اين قشرها همه معصومند؟ و آيا مگر تهيه كنندگان اين برنامه‌ها همه‌ي پرستاران يا پزشكان يا مهندسان يا دانشگاهيان را محكوم كردند؟به‌طور موردي گاه پرستاري خوب و وظيفه شناس به نمايش در مي‌آيد و گاه پرستاري خاطي ... .  
بله من هم با اين مقدار انتقاد از صنوف اجتماعي مشكل ندارم. مشكل از اين جا آغاز مي‌شود كه در تقابل بين قشرها همواره چند قشر معصوم نشان داده مي‌شوند و سايرين گناه‌آلود. مگر در عالم واقع پليس و امير و وزير و روحاني و مدير ارشد هرگز دچار فساد نيست؛ در مقابل، دانشگاهي و نخبه‌ي علمي به راحتي فريب مي‌خورد و جاسوس از آب در مي‌آيد سرانجامش يا كشته شدن به دست دشمن و دوست است يا مثل سگ نادم و پشيمان شدن؟
راستي براي كشوري كه به زعم رهبرانش در چشم‌انداز ۲۰ ساله بايد بر قله‌هاي نخست علم و فناوري در منطقه بيايستد، اين گونه به خاك مذلت و خواري كشاندن اهل علم و دانشگاه شايسته است؟
چه كسي يا چه چيزي در حال سقوط آزاد است؟ نخبگان علمي و دانشگاهيان يا ارباب قدرت و تصميصم‌سازان رسانه‌ي همگاني؟

اطلاع‌رساني برخي نشست‌ها و كلاس‌ها

  . . . . . .

- درنگي در شعر و انديشه‌ي "حافظ" - زمان پيش‌بيني شده: عصر چهارشنبه

- دوره‌ي آموزشي فلسفه‌ي عمومي -  زمان پيش‌بيني شده: عصر سه‌شنبه
اين دوره براي يك بازه‌ي دو ساله (۶ ترم و هر ترم ۸ جلسه) تعريف شده است. مخاطبان اين دوره عموماً دانشجويان و دانش‌آموختگان غيرمحصل در رشته‌ي فلسفه در نظر گرفته شده‌اند، كه علاقه‌مندند ظرف يك دوره‌ي دو ساله مقدمات فلسفه را فرا گيرند و زمينه‌اي مناسب براي مطالعات شخصي در زمينه‌ي فلسفه و تفكر منطقي فراهم آورند.   موضوعات كلي اين ۶ ترم بدين قراراند:
۱-كليات منطق، ۲-يونان باستان، ۳-قرون وسطي و آراء فيلسوفان مسلمان، ۴-رنسانس تا كانت، ۵-از كانت تا قرن بيست، ۶-آشنايي با مكاتب و گرايش‌هاي فلسفي قرن بيستم.

 براي اطلاع از زمان دقيق شروع و مكان كلاس‌ها ايميلي به نشاني sc.philo@yahoo.com ارسال فرماييد. 

كتاب -

    مدتي اين مثنوي تأخير شد؛
    ابتدا،  دوباره سپاس از دوستان كه به گونه‌هاي مختلف اظهار لطف كردند.    و اما بعد، خاطر اگر جمع شود، عزم نوشتن در موضوعاتي بايد كرد متفاوت، كه بهتر است در پست‌هاي بعد بدان‌ها بپردازم. در اينجا به معرفي كتاب بسنده كنم. 

۱- غلو (درآمدي بر افكار و عقايد غاليان در دين)؛ آيت‌الله صالحي نجف‌آبادي، انتشارات كوير، چاپ سوم: ۱۳۸۵.
مبالغه در فضايل پيشوايان ديني، از آفات مهم و از معضلات دين‌داري محسوب مي‌شود كه صرف نظر از نقيصه‌ي دور ساختن اشخاص از حقيقت، سبب بروز رفتارهاي خشونت‌آميز در جوامع دينداران نيز مي‌تواند ‌شد. غاليان معتقدان دو آتشه‌ي "عقايدي" هستند كه يا دفعتاً و عمداً از سوي افراد معيني با اغراض خاص،و يا بتدريج و بدون آن كه عمدي در كار باشد بوسيله‌ي عوام، پرورده مي‌شوند و در شبكه‌ي باور مردمان يك جامعه و يا در ميان پيروان يك مذهب همچون امري مسلم رسوخ مي‌كنند. به عقيده‌ي مرحوم صالحي نجف‌آبادي توأماني از عشق‌وجهل منشأ پديد آمدن پديده‌ي غلو است.   مبارزه با غلو كار آساني نيست، زيرا مستلزم در افتادن با باورهايي است كه بسا در طول قرون ريشه دوانده و با عقايد صحيح درآميخته و مرز حقيقت و خطا را ناشفاف كرده است.
نام صالحي نجف‌آبادي از بيش از ۴۰ سال پيش با كتاب "شهيد جاويد" كه مستلزم تحليلي متفاوت از قيام امام حسين بود، بر سر زبان‌ها افتاد. مخالفت شخصيت‌هاي ديني و از جمله نقد مرحوم استاد مطهري بر اين كتاب موجب شد تا در چاپ و نشر آن كتاب خلل‌‌هايي ايجاد گردد، اما بتدريج حساسيت‌ها كمتر شد و هم شهيد جاويد و هم پاسخ آقاي نجف‌ابادي بر نقد مطهري فرصت انتشار يافتند.
پس از شهيد جاويد، كتاب غلو را مي‌توان اثري شجاعانه و روشنگرانه، از يك محقق برآمده از حوزه‌هاي علميه‌ي سنتي دانست كه بي‌ترديد نقشي مهم در پيراستن دينداري از باورهاي ناراستين و انحرافي تواند داشت؛ البته اگر كتاب فرصت انتشار و خوانده شدن يابد. اينك چاپ كتاب به اتمام رسيده و تقريباً مي‌توان آن را ناياب توصيف كرد.

 ۲- مصيبت‌نامه، عطار نيشابوري؛ كه از دوشنبه‌ي هفته‌ي گذشته خوانش آن را در نشست دوشنبه‌ها آغاز كرديم.  در ميان آثار عطار آن قدر كه مثلاً منطق‌الطير و يا تذكرة‌الاوليا از شهرت برخوردارند، مصيبت‌نامه مشهور نيست. شايد نام كتاب را بتوان علتي دانست براي عدم اقبال و لذا عدم اشتهار آن در حد ديگر آثار عطار.   اما جاي يادآوري دارد كه موضوع كتاب بسيار ارزشمند و ممتاز است.   قهرمان داستان سالكي است جوياي حقيقت كه حتي تا عرش خداوندي پيش مي‌رود و پرسش‌هاي بنيان‌برافكني در باره‌ي اسرار خلقت و بسياري خلل‌ها كه در نظم جهان قابل مشاهده است، از حضرت خداوندي مي‌پرسد و ... .  شكست تابوهاي معتاد دين‌داران عامي و پي‌جويي معرفت در اين اثر عطار، آن را در ميان تمام آثار عرفاني متعلق به عالم "سنت"، اثري -به نظرم بتوان گفت- بي‌نظير ساخته است.
در ميان نسخ موجود از مصيبت‌نامه، نسخه‌ي منتشر شده از سوي انتشارات سخن، به تصحيح دكتر شفيعي كدكني مزاياي خود را دارد.

ربناي شجريان و رسانه‌ي عمومي

ربنا و رسانه‌ي عمومي

1-     داستان "ربناي شجريان"، تاريخچة توليد آن، ماجراي پخش بدون اجازه‌ي آن از سوي راديو، اعتراض اوليه‌ي شجريان، كنار آمدن تدريجي او با موضوع، عميق شدن اختلاف او با راديو، دست‌آويز شكايت قرار گرفتن آن، آشتي بعدي شجريان با راديو-تلويزون در پي دلجويي رييس وقت رسانه‌ي عمومي (لاريجاني) و جعفري از شجريان، و استمرار پخش صداي شجريان از رسانه، از جمله ربنا و ... تا دو سال گذشته كمابيش براي دوستان آشنا است. كيست كه نداند "ربنا" به اثري تكرار ناپذير در موسيقي مذهبي (معنوي) در زبان پارسي بدل شده است؟ كيست كه نداند در پي حمايت شجريان از جنبش اعتراضي، رسانه‌ي عمومي تحت فرمان حاكميت، با موضع‌گيري قهرآميز حاكميتي از پخش ربنا سر باز زده، در حالي كه هم مديريت رسانه و هم مردم متوجه اين خلأ هستند؟

2-     موضوع اين نيست كه "آيا اگر ربنا پخش نشود، مردم نمي‌توانند افطار كنند؟" موضوع اين نيست كه "آيا در طول اين 1400 سال كه ربناي شجريان نبود، روزة مردم دچار نقص بود؟" موضوع اين است كه وقتي اثري براستي بي‌نظير در پيوندي "زيباشناختي-معنوي" توليد مي‌شود و به مدد تكنولوژي و رسانه بدينسان به گونه‌اي باز هم بي‌مانند فراگير مي‌شود و با جان و دل انبوهي از مؤمنان اجين مي‌گردد و فضايي براي تجربة لحظه‌هايي مؤمنانه فراهم مي‌آورد، در اين صورت انقطاع از آن خلأي معنوي پديد مي‌آورد.
به‌دور از هر گونه تعصب و جانب‌داري ناموجه، براستي آيا تجربة معنوي و ايماني حاصل از استماع آن ابيات مثنوي "اين دهان بستي دهاني باز شد" در ماية افشاري، و در كنار آن "ربـنا"، چيزي از تجربه‌ي معنوي و روحاني حاصل از استماع تلاوت كساني چون عبدالباسط و شحات و انور و كريم منصوري و مانند اينها كم دارد؟ و آيا اگر قرار باشد آنها حذف شوند، نبايد از خلأي خبر داد و آيا رواست بنا به دلايلي كه مثلاً به زندگي شخصي يا مثلاً مَشي اجتماعي و سياسي عبدالباسط مربوط ‌شود، پخش صداي او را ممنوع كنند و بگويند مگر در طول قرون پيش از عبدالباسط مردم قرآن نمي‌خواندند و نمي‌شنيدند؟

3-     بسياري از دوستداران شجريان از همان دو سال پيش كه پخش ربنا از رسانه‌ي عمومي قطع شد، فايل صوتي آن را به طور انبوه پخش كردند، به اين اميد كه با استفاده‌ي شخصي از آن، مثلاً به حاكميت نشان دهند كه "تو نتوانستي شجريان را از ما بگيري" ... ! امــا همه‌ي حرف اين نوشته اين است كه نه؛ رسانه‌ي عمومي موفق شد كه مردم را از استماع اثري "هنري-معنوي" محروم كند، توانست ضربه بزند.

واقع اين است كه در عصر سيطره‌ي رسانه و جامعه‌ی اطلاعاتی، بد يا خوب، خواسته يا ناخواسته، تأثيري در رسانه‌ي جمعي هست كه در غير آن نيست. موضوع اين نيست كه مثلاً كسي بگويد «حالا اصلاً كي به تلويزيون حاكميتي اعتنا داره ...؟»  موضوع اين است كه سلطه‌ي رسانه‌ي فراگير اجتناب‌ناپذير است. زيستن در دوران مدرن و با تكنولوژي اقتضائات عجيبي دارد. سؤال اين است: مردم، حتي آناني كه احياناً با حاكميت قهراند، ساعات شرعي خود را چگونه تعيين مي‌كنند؟ غير از اين است كه عموم مؤمنان، چه آنان كه اتوريته‌ي حاكميت را پذيرفته‌اند و چه آناني كه چنين نيستند، به هر حال هنگام افطار دكمه‌ي راديو يا تلويزيون را مي‌زنند تا ورود به وقت شرعي مغرب براي‌شان محقق شود؟ پخش ربناي شجريان از رسانه‌اي ملي، در لحظه‌هاي نزديك به اذان مغرب، به طور فراگير و قابل دسترس براي عموم مؤمنان تأثيري دارد به مراتب متفاوت با اين كه مثلاً كسي به گونه‌اي شخصي آن را در گوشي يا ام.پي.تري پلَــيِر خود داشته باشد و بدان گوش بسپارد.

4-     از نظر بنده اثري در رسانه‌ي عمومي، حتي در وضعيت سلب اعتماد از اخبار و اطلاعات و ايدئولوژي‌اي كه مي‌پراكند، وجود دارد كه غيرقابل صرف‌نظر است. آرم و آواز و نغمه، البته بهانه و نشانه و فرم است، كه قرار است مدلول و معنا و محتوايي را دلالت و متعين و منتقل كند. بي‌اعتنايي به فرم‌ها و نشانه‌ها رخوت و سستي و كم شدن توجه و تأثير را در پي دارد.

به هر بهانه و دليل، قطع پخش ربناي شجريان از رسانه‌ي عمومي، مستلزم پديد آمدن خلأي جبران‌ناپذير در تجربة معنوي‌اي است كه خودآگاه يا ناخودآگاه، ساحت فردي و جمعي زيست مؤمنانة نسل‌هاي آشنا با اين نغمه را تحت تأثير قرار مي‌دهد.  ربناي شجريان، آنچنان كه خود او هم ظاهراً اخيراً گفت، چيزي نيست كه تنها به يك نفر تعلق داشته باشد، ربنا به يك "نماد" تبديل شده است؛ نمادي كه پخش آن در لحظه‌هايي خاص، در سطحي گسترده معناي خود را آزاد مي‌كند. (آيا تجربه كرده‌ايد كه شنيدن شخصي آن مثلاً در ساعت ۱۱ روزي غير از ماه رمضان، ديگر حاوي اين تأثير نيست كه در لحظه‌هاي ويژه‌ي نزديك به افطار در ماه رمضان؟) جز در مغرب ماه رمضان، آن تنها اثري هنري است، در دستگاه موسيقايي خاص، اما در زمان خود، آن نمادي است كه در لحظه متولد مي‌شود، جنبش مي‌يابد، بر مي‌انگيزاند و مي‌رود. به گمانم نبايد براحتي از كنار توقف پخش ربـنا گذشت.

«همه از خداييم، به سوي خدا برويم، ربنــــــــا لاتـزغ قلـوبنـا، بعـد اذ هـديتـنا و ...»

تأملات بزرگان، ايام اين ماه

۱-ابوحامد غزالي:
‹‹ابن عباس روايت كند كه رسول گفت: قومي باشند كه قرآن برخوانند و از حنجره‌ي ايشان برنگذرد. و گويند كيست كه قرآن چون ما خواند و كه داند چنانكه ما دانيم، آنگاه به اصحاب نگريست و گفت ايشان از شما باشند و امت من، و ايشان همه هيزم دوزخ باشند››
                                                                                 كيمياي سعادت، ج ۲، ص ۲۵۹

‹‹گروهي هر روز ختمي كنند و قرآن به هدرمه (با شتاب) خوانند و مي‌روند به سر زبان و دل از آن غافل، و همه‌ي همت ايشان آن كه ختمي بر خود شمرند كه ما چندين ختم كرديم ...››
                                                                                كيمياي سعادت، ج ۲، ص ۳۰۳

۲- شمس تبريزي:
«طاعت و عمل رسول استغراق بود در خود؛ كه عمل، عمل دل است و خدمت، خدمت دل است و بندگي، بندگي دل است. و آن استغراق است در معبود خود. اما چون دانست كه هر كس را به آن عمل حقيقي راه نباشد، و كم كسي را آن استغراق مسلم شود، ايشان را اين پنج نماز و سي روز روزه و مناسك حج فرمود تا محروم نباشند، و از دگران ممتاز باشند و خلاص يابند، و باشد كه به آن استغراق نيز بويي برند. اگر نه گرسنگي از كجا و بندگي خدا از كجا، و اين ظواهر تكليفات شرع كجا و عبادت از كجا؟»
                                                                                 مقالات شمس، دفتر دوم، ص: 14

اطلاع‌رساني - تابستان 90

1-     تا پايان مرداد برنامه‌ي دوشنبه‌ها متوقف خواهد بود.
نخستين دوشنبه‌اي كه نشست مطالعه و گفت‌وگو برگزار خواهد شد، هفتم شهريور خواهد بود. موضوع: خوانش "مصيبت‌نامه"ي عطار

2-     نشست‌هاي حافظ‌شناسي: چهارشنبه‌ها (يك هفته در ميان).  اين هفته (12 مرداد) برنامه برگزار خواهد شد. مكان: اكباتان خانه‌ي فرهنگ آيه.  زمــــان:  5:15 تا 7 عصر

3-     نشست‌هاي قرآني ويژه‌ي مــاه رمضان: پنجشنبه‌ها (هر هفته) ساعت 8 تا 10 صبح
مكان: خيابان فرصت.

 

29 خردادی دیگر و یادی دیگر از شریعتی

     ۲۹ خرداد همواره یادآور درگذشت مردی است که نوشته‌ها و انديشه‌هايش در دوره‌اي از زندگي فردي و اجتماعي يكي دو نسل از ايرانيان معاصر غيرقابل انكار است. علي شريعتي مزيناني.
تحليل‌هاي سطحي و عميق، علمي و غيرعلمي، منصفانه و بي‌رحمانه، و روا و نارواي فراواني تا كنون از انديشه‌ي شريعتي منتشر شده است. در اين فرصت مختصر قصد ندارم وارد بحث انديشه‌اي عميق و بلند بالا شوم.  بايد فقط به مروري سريع بسنده ‌كنم:

الف- براستي اين شريعتي كه بود؟
۱-آيا او تئوريسين انقلاب ديني ايران بود و طرفدار نظامي مبتني بر اجتهاد و حتي "ولايت فقيه" و نظام آرماني او همين است كه اكنون در ايران حاكم است؟ <اين را تلويزيون جمهوري اسلامي بعضي سال‌ها مي‌گويد>
۲- آيا آراء او فقط به درد دوران انقلاب مي‌خورد و او براي دوران تأسيس و استقرار يك نظام چيزي ندارد؟ <اين را رييس جمهوري وقت ايران در سال ۶۷ گفته بود و آقاي حداد عادل در سال ۷۲ و بسياري ديگر كه مي‌خواهند مشيي ميانه و منصفانه در باره‌ي او داشته باشند، نه بكوبندش و نه به زعم خود بيش از حد بزرگش كنند>
۳- آيا او يك ايدئولوگ شيعي غرب ستيز انقلابي دوآتشه بوده‌است كه با بهره‌ي سطحي از فلسفه‌ي غرب بر بخشي از آن تاخته و برخي ديگر را ناشيانه مصادره به مطلوب كرده و خواسته يا ناخواسته نوعي بنيادگرايي ديني را تبليغ كرده و اگر حكومت غيردموكراتيكي اكنون در ايران روي كار است، نتيجه‌ي آموزه‌هاي امسال اوست؟ <اين را برخي جوانان و حتي ميانسالان فلسفه‌خوانده يا ناخوانده و خسته از ناملائمات روزگار و فشارهاي حكومت ايران مي‌گويند>
۴- آيا او غربزده‌اي مضاعف است كه اگر چه عليه ماشينيزم و اسكولاستيك جديد و غربزدگي چيزهايي نوشته اما خود گرفتار مدرنيسم نصف‌كاره غربي است كه مي‌خواهد نوعي انقلابي‌گري را به اسلام تحميل كند؟ <چيزهايي از اين دست را كساني از اصحاب حلقات فرديد تا سيد جواد طباطبايي گفته‌اند>
۵- آيا او "معلم شهيد انقلاب" بود كه سال‌ها در زندان ساواك شاه در بند بود و ماه‌ها در انفرادي ...؟ <اين را سيد حميد روحاني، رييس مؤسسه‌ي حكومتي "تاريخ انقلاب اسلامي" در جلد اول كتاب تاريخ انقلاب اسلامي گفته بود>
۶- آيا او اصلاً انديشه‌اي جدي در باب اسلام و انقلاب اسلامي نداشت و حتي همكار ساواك بود؟ <اين را هم همان سيد حميد روحاني، در جلد سوم همان كتاب گفته بود>
۷- آيا او اسلام كهنه و پوسيده آخوندي را در زر-ورق اگزيستانسياليسم سارتري و انديشه‌هاي انقلابي ماركسيستي پيچيد و به جوانان خام دهه‌ي ۵۰ تحويل داد و باعث سرنگوني رژيم شاه شد و روند توسعه در ايران را سال‌ها عقب انداخت؟ وگر نه جوانان دانشگاهي كجا آيت‌الله خميني را مي‌شناختند، اين همه گرفتاري نتيجه‌ي افكار اوست؟ <اين را برخي روشنفكران و نويسندگان همچون احسان ن.> گفتند.>
۸- آيا او متفكري التقاطي بود كه قتل كساني چون مطهري به دست فرقان نتيجه‌ي انديشه‌هاي نادرست او و القاي "اسلام منهاي روحانيت" اوست (كه از جمله در مجموعه آثار ۱ او منتشر شده)؟ <اين را كساني چون آقاي مصباح گفته‌اند>
۹- آيا او به دليل افكارش و از جمله اين كه در كتابي (كوير) شخصيت‌هايي غيرمسلمان (از جمله لويي ماسينيون را) "معبود" خطاب كرده اساساً مرتد است و حتي كتاب‌هايش نجس است و نه تنها نبايد آنها را خواند، بلكه نبايد حتي به آنها دست زد؟ <اين را برخي مراجع قم در سال‍هاي اول انقلاب گفته بودند و من خود مهر امضاي آنها را ذيل پاسخ به استفتايي ديده بودم>
۱۰- آيا چون امام صريحاً ايشان را تأييد نكرده كتاب‌هاي ايشان بايد از كتابخانه‌هاي بسيج و سپاه و ارگان‌هاي انقلابي جمع شود و كتاب‌هاي او نبايد در جبهه‌ها دست رزمندگان باشد، به جاي آثار شريعتي بايد مطهري خوانده شود؟ <اين را بارها سال‌هاي ۶۱، ۶۲، ۶۳ و ... ، خودم در پادگان آموزشي المهدي و جبهه‌ي دهلران و سپس پايگاه‌هاي بسيج شنيدم و تا سرفرماندهي فراخوانده شدم و اين را از قول فرمانده وقت سپاه، جناب محسن رضايي تقرير كردند، و بعدها مسئولان گزينش، وقتي مي‌خواستم در آموزش و پرورش به عنوان معلم گزينش شوم، مي‌گفتند (و بندگان خدا پاسخ‌هاي من ۱۵-۱۶ ساله  تا بيست و دوسه ساله‌ي پرشور را چگونه تحمل مي‌كردند!>
۱۱- آيا او جزو معدود انديشمندان حوزه‌‌ي "انديشه‌ي اجتماعي" در خاورميانه‌ي معاصر است؟ <اين را بسيار از متفكران و جامعه‌شناسان شركت كننده در همايش منطقه‌اي "انديشه‌اجتماعي و جامعه‌شناسي در خاورميانه‌ي معاصر به كرّات مي‌گفتند>
۱۲- خلاصه آيا او ... آيا او اصلاً روشنفكر و دين‌شناس و جامعه‌شناس و استاد واقعي دانشگاه و حتي نويسنده نبود و انديشه‌اي غير عميق و سطحي، فارغ از دركي جامع از اسلام، غرب، فلسفه، تاريخ و جامعه و توسعه داشت و مي‌خواست با ناخنكي كه به همه‌ي اينها زده ملغمه‌اي از ماركسيسم به علاوه‌ي شيعه‌گري فانتزي را با برداشتي شاعرانه از حسين و علي، به نسل جوان دهه‌هاي ۴۰ و ۵۰ تحويل دهد؟ او چند كتاب نوشت؟ اينها كه به نام او منتشر شده همه پياده شده‌هاي سخنراني‌هاي اوست كه بيشتر حامل شور و هيجان كاذب است تا انديشه‌اي عميق و فلسفي يا علمي يا ديني؛  <اين وجه مشترك وصف او از زبان دو دسته‌ي كاملاً متفاوت از مخالفان اوست، دين‌داران سنتي و سكولارهاي مدرن>

امــــا از نظر من هيچ‌كدام از اينها وصف جامعي از حقيقت آنچه او بود نيست، هيچ كدام.
 ضمن اين كه با تمام شگفتي بايد بگويم هيچ‌كدام از اينها صد در صد غلط هم نيست. و چيزي از حقيقت شريعتي، ولو كمتر از يك درصد، آن هم به ‌گونه‌اي محرف، در آن هست (با اين ادعا از جمله من بايد بتوانم توضيح دهم مثلاً چگونه هم گزينه‌ي ۴ مي‌تواند حظي از حقيقت داشته باشد و هم ۵) شرح اين مناقشه بماند براي جايي بيرون از اين فضا.

بله من قبول دارم او نظريه‌ي منسجمي در جامعه‌شناسي ندارد، در آثار منتشر شده‌ي او نه شرح دقيق و قابل استنادي از آراء فيلسوفان و متفكران غرب هست و نه اسلام، قضاوت‌هاي او در زمينه‌هاي گوناگون با نوعي شتابزدگي و گزارش سطحي و غيرآكادميك عجين است و ... امـا اينها چيزي از بزرگي او و پروژه‌ي مهمي كه داشت كم، و آنچه را او كرد نفي نمي‌كند.

ب - پس كيست از نظر من اين شريعتي؟
براي بيان تصوير ذهني‌ام از شريعتي بايد از يك مقايسه استفاده كنم و چند نكته را به زباني صميمي يادآوري كنم و با اجازه‌ي دوستان به موضوع جنبه‌اي تا حدودي شخصي بدهم:
 مقايسه‌ي كارنامه‌هاي زندگي؛ . . . اگر قرار بود من در سني كه شريعتي از دنيا رفت، زندگي را به پايان ببرم، بايد حدود يك ماه ديگر بميرم. بله شريعتي در ۲۹ خرداد ۱۳۵۶ در حالي كه ۴۳ سال و نيم بيشتر نداشت از دنيا رفت، يعني وضعيت سني خودم در يك ماه ديگر. به كتابخانه‌ي محقر شخصي‌ام نگاه مي‌كنم: يك قفسه‌ي جدا به آثار او اختصاص دارد و كدام قفسه به من ...؟ با خجالت از اين مقايسه ... به موجي كه او در آن زمان به راه انداخت مي‌انديشم و به شعاع تأثيرگذاري خودم ... خب از اين مقايسه‌ شخصي بگذرم. به آنچه ديگر متفكران و داعيه‌دارن انديشه در ايران در طرح مسئله‌ي فرهنگ، توسعه‌نيافتگي چامعه‌ي ايراني و برون شدن از اوضاع دادند، به تعريف صورت مسئله از سوي متفكران و نويستندگان گوناگون ... و تلاش‌هايي كه براي ارائه راه حل كردند مي‌انديشم و آنها را با تلاش شريعتي مقايسه مي‌كنم. داستان فراتر از اين حرف‌هاست.

مگر چند متفكر را می‌شناسیم كه با شاخص‌هاي آزادگي، صميميت، دلواپسي نسبت به مردم و احياي سنت فرهنگي خودي (ملي و ديني) اين گونه با گذشت از همه‌ي مواهب زندگي معمولي در سنين جواني آنچنان پا به ميدان نشر انديشه و حتي مبارزه‌ي فكري گذاشته باشد، ضمن آن كه به مبارزي سطحي تبديل نشده باشد و در عين حال با برخورداري از دغدغه‌هاي وجودي و اگزيستانسيل (عشق، دوست داشتن، مسئله‌ي رابطه‌ي انسان و خدا و ...) توجه به‌دور از تعصب به ميراث خودي و ديني و تسلط نسبي به متون ادبي و ديني، گفتماني مركب از "عرفان، برابري و آزادي" پديد آورده باشد و در عين حال با توجه گزينشي و انتقادي به دست‌آوردهاي تفكر غربي، از نظريه‌پردازي‌هاي روز دنيا هم غفلت نكرده باشد؟ او با جمع همه‌ي اينها در كنار هم، و اهتمام به نشر و گسترش اين درد اجتماعي و دغدغه‌ي فرهنگي، در قالب سخنراني‌هاي طولاني مدت، زير فشار حكومت استبدادي از يك سو و روحانيت سنتي از سوي ديگر، با اتكا به شوري كه در بيان داشت موجي از توجه به امور جدي را در فضاي رخوت‌آلود آن زمان پديد آورده بود. 
براستي اين متمايز كننده نيست كه كسي در سني كه شريعتي داشت، در عين پر كار بودن و پراكنش همراه با دستپاچگي ناگزير يافته‌ها، اين مايه با انصاف به سهوهايي در گفته‌ها اعتراف كند، آمادگي شنيدن داشته باشد و لزوم اصلاح آثار در شرايطي بهتر را بپذيرد و حتي عملاً دو وصي براي اين كار انتخاب كند (مرحوم محمدتقي جعفري ـمشهور به علامه جعفري ـ و جناب محمدرضا حكيمي)؟!

و سخن آخر اين كه به گمانم راز ماندگاري ياد همراه با هيجان شريعتي در افرادي از هم‌نسلان ما را بايد اين گونه تبيين كرد: ۱- شورمندي همراه با صميميت زبان شريعتي كه در دوره‌هاي غلبه‌ي رخوت در زندگي فردي و اجتماعي حركت‌آفرين است ۲- دريافتن اين نكته كه نجات و بهروزي در گرو نگاهي همه جانبه و گفت‌وگويي و در عين حال انتقادي به ميراث فرهنگي بشر است. از اين رهگذر چقدر خود را در همدلي با پروژه‌ي شريعتي مي‌يابيم: بازگشت گزينشي به گذشته‌فرهنگي خود در عين رويكرد گزينشي به دست‌آوردهاي دنياي مدرن و در عين حال زير فشار هيچ يك از اين دو له نشدن.
 با گذشت روزگار و بالا رفتن سن، و البته آگاهي از تفاوت مشرب‌ها و انديشه‌ها در عالم نظريه‌ها، چه بزرگ روحي كه بتواند در كنار عيسي و محمد و علي و زينب، نه تنها مولوي و اقبال و گاندي، كه حتي سارتر و نيچه را هم داشته باشد.

 

عثمان اين بار در تهران

نوروز ۸۷ بود كه در خواف، خانه‌ي عثمان بوديم. چنگي چنان بر دل زده بود كه شرحش در پستي در همان ايام بر اين صفحه رفته بود.

  
اين بار مجالي پيش آمده بود تا اينجا به تهران فرا بخوانيمش. ابتدا در جواب تلفن‌هاي اول كمي ناز كرد، كه به سبك خودش بود و به نظر من زيبنده‌ي او و سرانجام سر به مهر شد و خود زنگ زد و با لهجه‌ي شيرين خراساني خود گفت: ‹‹آقا تو با مو چه كِردي، بليط گرفتُم دارُم ميام››.

محمدعثمان محمدپرست خوافي، اين بار در آستانه‌ي ۸۳ سالگي در حالي كه به‌خوبي هوشمندي و سر حالي و حظي از لطافت روح نوجواني را به همراه داشت،در دانشگاه تهران براي‌مان نواخت و نوايي را زمزمه كرد.

و قطعه‌اي از آن پنجه‌ي مست و رها. 

مولانا و طبيعت

 

    

ما كه دوريم، اميد كه دوستاني كه آنجايند مجال حضور و استفاده بيابند و ما نيز بعداً از نشر پسيني مباحث استفاده كنيم.

 

سخني از علي بزرگ

 

یستدل علی ادبار الدول باربع:

تضییع الاصول و التمسک بالفروع و تقدیم الاراذل و تاخیرالافاضل

                                                                                              امام علي (ع)
                                                             
                     (ميزان‌الحكمة، ج:۳  ص: ۳۵۹)

چهار چیز دلیل سقوط دولت‌ها تواند بود:
ضایع کردن امور اصلی، چسبيدن به امور جزئی و فرعي؛ برتری دادن به فرومايگان و پس‌راندن دانايان
                                                           

غوغاي دو روح

<<دريغا كه دو روح در سينه‌ي من در غوغاست
و هر يك همزاد خويش را واپس مي‌زند و از خويش مي‌راند.
يكي عاشقانه و هوسناك
                                  جهان را در آغوش مي‌فشارد
ديگري غبار اين خاكدان را به عالم علوي مي‌روبد
                                  و به جايگاه برين نياكان مي‌رساند>>

                                                                                          ‌‍<گوته - فاوست>

                                                *****

در اندرون من خسته دل ندانم كيست        كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
سـرم به دنيي و عقبي فــرو نمي‌آيــد         تبارك‌الله از اين فتـنه‌ها كـه در سـر مـاسـت

                                                                                                <حافظ> 

اطلاع‌رساني: كلاس‌ها- نشست‌ها

كلاس‌هاي عمومي كه در بهار تشكيل مي‌شوند:

موضوع دوره برگزاري زمان        مكان    
فلسفه عمومي هر هفته شنبه‌ها، ساعت: ۵:۳۰  خيابان ۱۶آذر-باشگاه دانشجويان دانشگاه تهران
حافظ شناسي يك هفته در ميان

چهارشنبه،‌ ساعت: ۵:۱۵
تاريخ نخستين جلسه در سال جديد: ۲۴/فروردين

اكباتان، ميدان بسيج، باند شرقي خيابان ستاري، جنب آتش‌نشاني، سراي محله
نگارش دانشگاهي هر هفته سه شنبه‌ها

جهاد دانشگاهي دانشكده ادبيات دانشگاه تهران 
تلفن يراي كسب اطلاع بيشتر: ۶۶۴۰۷۴۲۲

نشست مطالعه و گفت‌وگو (حلقه دوشنبه‌ها)
يك هفته در ميان

نخستين نشست در سال جديد

22/فروردين

مــوضـــوع

 "بهار"  در شعر بيدل

 

89 بود

در به همان پاشنه گشته بود؛
يأس بود كه فراگير شده بود و البته دود. شهر در زير حجم بزرگي از دود با خفگي دست‌وپنجه نرم كرده بود. آنچه آسمان شهر را در بر گرفته بود، ابر نبود كه آبستن باران باشد و پاكي، "مه-دود" شيميايي بود كه زندگي‌ را خوش نداشت.
  

كنار پنجره بودم آن روز بيست‌وپنجم. جواني ۱۸-۱۹ ساله مردم را دنبال كرده بود، جوان‌ترها گريخته بودند، مادري چادري مانده بود و دخترش كه شايد ۱۵-۱۶ ساله بود. جوان فرياد مي‌زد و رعب مي‌پراكند و چيزي در دستانش بود كه دور سر خود مي‌چرخاندش. لگدي از پشت به دختر زده بود و مادر او را در آغوش گرفته بود و هر دو خشك‌شان زده بود...!  خدايا اينجا غزه كه نبود و آن جوان اسرائيلي نبود. او هيچ دشمني كه با آن مادر و دختر نداشت، اصلاً نمي‌شناخت‌شان.  آن جوان سعي مي‌كرد عصباني به نظر آيد. از كنار آنها رد شد تا برود سر وقت ديگران، آيا آن شب توانسته بود براحتي بخوابد؟ من مبهوت و احساس سرگيجه‌اي در خود. دلمرده از مشاهده‌ي اين همه نفرت و خشونت كه معلوم نبود از چه كسي به چه كسي پرتاب مي‌شد.
خدا آيا واقعاً گفته بود: تبارك‌الله أحسن‌الخالقين؟ آري موضوع "احسن‌الخالقين بود"، نه احسن‌المخلوقين!

گاه اينجا و آنجا مكاني بود كه از زندگي بشنوي و بگويي، اما هر چه پيش مي‌رفتي، دري از اميد بود كه بسته شده بود.
            
 جوانه‌هاي اميد از قوطي‌هاي خالي روغن و رنگ سر در آورده بودند. بر پلكاني كهنه قرار گرفته بودند تا اگر خوبي را بخواهي تصور كني، ناگزير آهنگ گذشته كني و روزهاي رفته، نه آينده.
يأس بود كه فراگير بود و البته دود. شهر در زير حجم بزرگي از دود با خفگي دست‌وپنجه نرم كرده بود.
۱۳۸۹ بود.

             

براي اين ديگر سال كه آغاز دهه‌اي نو (!) است، شاهين قضا را چه در سر است؟

در باره‌ي سونامي اخير جهان عرب

اين روزها گاه از دوستاني مي‌شنويم «... عجيب است واقعاً، نه؟ تحليلت در باره‌ي آنچه اين روزها در تونس و مصر و بحرين و ليبي و  يمن و الجزاير مي‌گذرد چيست؟ چه شده است جهان عرب را؟ چرا يكهو ...»
مي‌گويم : «كجايش عجيب است؟ چيزي كه بايد اتفاق مي‌افتاد، افتاد، اي بسا مي‌بايست بسي زودتر اتفاق افتد ...»
بعد مي‌ترسم متهم شوم به چيزي كه خوش ندارم  و خود همواره منتقد آنم. مي‌ترسم در زمره‌ي "همه‌چيزداناني" قرار گيرم كه وقوف پس از واقعه دارند و  هميشه بعد از وقوع رخدادها مي‌گويند ما مي‌دانستيم.  نه، من تا پيش از آن كه خبر پخش شود، كه در تونس، آن جوان دانش‌آموخته‌ي دست فروش به اعتراض دست به خودسوزي زد، شايد اصلاً در نقشه‌ي جغرافيايي ذهنم جايي چندان متمايز براي كشوري چون تونس باز نكرده بودم. ماجراي آن جوان تونسي جرقه‌اي كوچك بود. مهم جرقه است كه در انبار باروت افتد، مهم نيست از كجا. مهم انبار باروت است. البته ده‌ها انبار باروت را بي‌جرقه‌اي كوچك، تفاوتي با ده‌ها انبار آرد و سياه‌دانه نيست. پس جرقه هم مهم است، اما در برابر بايد به ياد داشت كه ده‌ها و صدها و هزاران جرقه‌ي كوچك را، اگر انبار تهي باشد يا به جاي باروت سياه‌دانه در آن انباشته باشد، هنري نيست.
پيش‌بيني نمي‌كردم جرقه از كجا زده خواهد شد، حتي خبر دقيقي نداشتم  از اين كه آيا انبار جامعه و فرهنگ عرب معاصر از باروت اعتراض پر است، يا نه؛ امــا تعجب مي‌كردم از آن همه فسردگي. همواره  مقايسه آنچه در اروپاي قرون هفده و هجده و نوزده و بيست اتفاق افتاد، با آنچه در ديگر سزمين‌ها اتفاق نمي‌افتد، اين پرسش را در من دامن مي‌زد كه: «چرا ...؟» چرا آن درك از حقوق بشر (كرامت ذاتي انسان، برابري انسان‌ها و  آزادي نوع انسان،) در آن سرزمين‌ها شناخته مي‌شود، در برابر در نقطه‌ي ديگري از زمين نه تنها اينها ارزش نيست، بلكه معكوس آن (بندگي انساني انسان ديگر را، تحت نام‌هايي چون تئوكراسي يا هر نام ديگر) تبليغ مي‌شود، شنيده مي‌شود، پذيرفته مي‌شود، تقديس مي‌شود تدريس مي‌شود و درك خلاف آن مستوجب مرگ شناخته مي‌شود!
فكر مي‌كردم چرا علي‌رغم وجود بسيار مشكلات در جوامع جديد غربي، "آزادي" انسان آنجا "ارزش" است، حتي اگر گاه در عمل نقض شود، در نظر قدرش دانسته مي‌شود و مي‌توان به نقض آن اعتراض كرد، اما اينجا يا فراموش شده است، و يا بر زبان راندنش بدون انواع قيد و شرط (قيودي مانند: مشروع و ...) بهايي به اندازه جان آدمي دارد؟
به هر علتي، همچون شرايط جغرافيايي، سابقه‌ي زيست قبيله‌اي و يا هر علت ديگر، جوامع عربي به لحاظ فرهنگي و اجتماعي توسعه يافته نبودند. در جامعه‌ي توسعه نيافته مسلماً سطح آگاهي مردم نسبت به حقوق پايه‌‌ي خود پايين است. چنين مردمي را قوتي لايموت بسنده بود و بقا و تكثير نسل تنها هدف زيستن. اما وقتي قرني بر اين مردم بگذرد و فرزندان اين مردم به بلاد توسعه يافته سفر كنند و  علاوه بر آب و رنگ ظاهري و توسعه اقتصادي و صنعتي غرب مدرن، در يابند كه توسعه سياسي و حق مشاركت در تعيين سرنوشت و از همه پايه‌اي‌تر "آزادي" و "برابري" انسان‌ها تضمين كننده‌‌ي ان ديگر برخورداري‌هاست، ديگر تحمل حاكميت خانداني و موروثي و نظامي و مانند آن به آساني سابق نيست.
شايد تا ديروز باديه نشين ساده زيست ليبي دركي از عدد ميليون و ارتباط ان با بشكه‌هاي صادراتي نفت نداشت. اما سواد و آگاهي موجب مي‌شود حسابي سرانگشتي صورت گيرد: جمعيت كشور= فقط 6ميليون؛ صادرات روزانه نفت در واحد بشكه= ميليوني، سطح زندگي 70 درصد مردم= در حدود خط فقر؛ پس اين ثروت كجا مي‌رود و چرا؟ اينجا است كه اگر صدايي در نيايد جاي سؤال است، نه؟ اين پرسش ساده البته بسادگي در نمي‌آيد اگر آن باديه‌نشين "تقديرگرا" باشد، اگر سايه‌ي سرهنگي چون قذافي با تركيبي از خوي قبيله‌گي و "قرائتي استبدادي از ديني چون اسلام" نيز بر كشور افتاده باشد. در نظام مقدس قذافي "كتاب سبز" او فصل‌الخطاب است كه بر اساس آن نظام پارلمانتاريستي، برآمده از از ذهن فاسد غربي‌هاست و روشنفكران فاسد غربزده مبلغ آنند، اما نظام مطلوب براي ليبي حاكميت "اصلحي" است كه سيف‌الاسلام است و چه كسي صالح‌تر از فرد اصلح براي تعيين صلاحيت ِ "اصلح"؟!
انباشت ريز ريز "آگاهي از كرامت ذاتي انسان" و "حق مشاركت در تعيين سرنوشت" است كه در لايه‌هاي زيرين ذهن جمعي جوامع خاورميانه، تراكمي از انرژي را سبب مي‌شود كه آزاد شدن آن به تعبير اين روزها آشنا "سونامي" تحولات سياسي جهان عرب را به بار مي‌آورد. اين آگاهي مدرن از حقوق اساسي انسان است كه پيش مي‌رود، ليبي و بحرين و الجزاير هم ندارد.
تأثير اين سونامي البته به مقاومت لايه‌ها بستگي دارد. لايه‌هاي صلب ابتدا بيشتر از لايه‌هاي سست مقاومت مي‌كنند، اما در صورت غلبه‌ي نيروي مهاجم خرابي آن بيشتر است. در برابر زلزله، يك شگرد بسيار سخت كردن زيربنا و مقاوم‌سازي سازه است و ديگري برعكس، منعطف كردن زيربنا. در هر حال آنچه فاجعه به بار مي‌آورد چشم بستن بر اصل انرژي متراكم لايه‌ها در نواحي گسل است. حاكميت‌هايي همچون سعودي، با وعده‌ي  بي‌سابقه‌ي افزايش 20درصدي حقوق كاركنان دولت و نيز وعده‌ي وام‌هاي دانشجويي و مانند آن به مقاوم‌سازي مي‌انديشند. و حاكمان ديگري در منطقه با سانسور و خود-برتر-بيني اساساً خود را آسيب‌ناپذير مي‌شمارند، همه چيز بستگي دارد به بزرگاي سونامي، به آگاهي مردم از حقوق خود.
تا زماني كه با تحميق و دامن زدن به امور ماورايي، با دعاويي چون نژاد برتر و يا حتي دعاوي تئوكراسي و داشتن نمايندگي انحصاري خدا، مردم را مجاب كرد كه كار قيصر را بايد به قيصر سپرد و حاكميت، "حق" بلكه "وظيفه"‌ي آسماني‌اي است كه قيصر لطف مي‌كند و بار آن را به دوش مي‌كشد، مي‌توان حكم راند و از سونامي نهراسيد، اما اگر انرژي آگاهي متراكم گردد...

دوباره نشستي به نام حافظ

(۱)
سخنراني:  سيري در انديشه‌ي حافظي
به لطف دوستاني در شهرك اكباتان نشستي به نام حضرت حافظ شكل خواهد گرفت. البته اين نخستين نشستي است كه در آنجا خواهيم داشت، شايد آخرين نباشد و دور جديدي از سلسله نشست‌هاي حافظ‌شناسي و حافظ‌خواني پديد آيد.
چهارشنبه (۲۷ بهمن ۸۹)، ساعت ۵ تا ۷ عصر
اكباتان- خروجي دوم - ميدان بسيج - حوالي بيمارستان صارم - سراي محله‌ي اكباتان

(۲)
و مصـر
مايل بودم در باره تحولات مصر چيزي بنويسم. باشد براي بعد. فعلاً خوانندگان گرامي را به كاريكاتور تأمل انگيز و گويايي مهمان كنم كه به لطف دوست عزيزي (كه با نام  Atash از نوشته‌ها و كامنت‌هاشون بهره‌مند مي‌شويم) به دستم رسيد. تو گويي بسياري از آنچه مي‌خواستم بنويسم، بسادگي و بسي هنرمندانه اينجا به تصوير كشيده شد.

why leaders lie

چــرا رهــبران دروغ مي‌گويند؟

اين عنوان كتابي است كه به تازگي از سوي انتشارات دانشگاه آكسفورد منتشر شده است. نام كامل كتاب چنين است:

Why Leaders Lie: The Truth About Lying in International Politics

اين كتاب در ۱۶۰ صفحه و به قيمت حدود ۲۲ دلار (با جلد گالينگور) منتشر شده است.
من توفيق در اختيار داشتن اين كتاب را نداشته‌ام، تنها از طريق اينترنت از وجود اين كتاب با خبر شدم. نويسنده‌ي كتاب جان مرشيمر (John J. Mearsheimer) متخصص روابط بين‌الملل است و به پرسش برانگيزنده‌اي پرداخته است: دروغ‌هايي كه رهبران در تنطيم سياست بين‌الملل، به ديگر رهبران، ديگر ملت‌ها و اساساً به ديگران مي‌گويند.
به محض آشنايي اوليه با اين كتاب، به ياد ماكياوللي افتادم، كتاب "شهريار"ش. ظاهراً كتاب ماكياوللي زبان توصيه دارد، و از اين جهت در ظاهر او اخلاقاً رسواست، چرا كه رهبران را به نقض اوامر و احكام اخلاقي توصيه كرده است. اما نكته‌ي مهم از نظر من، تأثير اين كتاب در گشودن چشم اهل تحقيق است كه گمان نكنند ماجراي "هست‌ها" و "بايدها" چندان ساده است، بويژه در زندگي واقعي و در كنش سياسي. آيا ماكياوللي رسواست، يا آنان كه در عمل بر اساس خط مشي ترسيم شده در شهريار -آگاهانه يا ناآگاهانه- عمل مي‌كنند، اما هرگز بدان معترف نيستند؟

مرشيمر استاد علوم سياسي در دانشگاه شيكاگو است. به نظر مي‌رسد او با تكيه بر پشتوانه‌هاي فلسفه‌هاي پراگماتيستي، در صدد قابل فهم كردن دروغ رهبران سياسي است. موضوع از اين جهت براي من مهم و چشم‌گير است كه كنش سياسي را داراي دو جنبه مي‌بينم: ۱- عمل موجود انساني است در وضع واقع، كنش انسان گوشت‌وخون‌دار است كه تمام عملش در عالم واقع لزوماً و تنها بر ساحت نظر متكي نيست، موجودي كه به هر روي نفسانياتش در تصويري كه از حقيقت مي‌سازد، تأثيري ناگزير دارد و ۲- عمل موجودي اخلاقي است، موجودي كه به هر روي دركي از ارزش‌هاي اخلاقي دارد و حكم ظلم و عدل برايش برابر نيست.
مرشيمر از دروغ سياستمداران و رهبران با عنوان "فريب استراتژيك" (strategic deception) ياد مي‌كند. دوست داشتم كتاب را در اختيار داشتم و مي‌ديدم او چگونه اين عنوان را تبيين مي‌كند. اين قدر معلومم شد كه او به جوانب بحث نظر دارد، اما نمي‌دانم تا چه حد مي‌توان با استدلال‌هاي او همدلي كرد. او در اين كتاب مي‌نويسد كه ارائه‌ي وجه پسنديده‌اي از دروغ برايش كار آساني نيست:
"It pains me to make the argument that lying is sometimes a good thing"
او ادامه مي‌دهد:
. "But international politics, as you know, this is a rough business — and sometimes it makes very good sense to lie."
كاش دوستان عزيزي كه به تعبيري آن ور آب هستند، يا گزارش مفصل‌تري از اين كتاب ارائه كنند، يا ... يا يك جوري كتاب را به اين ور آب برسانند تا زحمت آن گزارش جامع‌تر را نيز ما بكشيم . :) 

 

(شبستري، سروش، ملكيان) (2)

ادامـه پـسـت پيشـين

در آراء اين سه انديشمند نقاط اشتراكي وجود دارد و نقاط افتراقي. من آنها را بدين سان قابل دسته‌بندي  مي‌يابم:

اشتراكات:  
1-      اين سه متفكر در واپسين منزلگاه فكري از آبشخور روشن‌انديشي مدرن بهره گرفته‌اند، خرد انتقادي خودبنياد كانتي را مي‌توان نقطه‌ي اتكاء آنها دانست؛ مي‌توان آنها را روشنفكر دانست.
2-      اين هر سه در دين انديشيده‌اند، دست‌كم قرائتي از آن را معنابخش و پاسخگوي نيازهاي روحي انسان براي نيل به زندگي بهتر مي‌دانند.
3-      اين سه،  نگاهي انتقادي به قرائت‌هاي رسمي و سنتي از دين داشته‌اند.
توضيح:
الف- دين رسمي را بايد از دين سنتي منفك دانست. منظور از دين رسمي، قرائتي از دين است كه مستظهر به حاكميت است و دين سنتي آن است كه متكي به عقل ِ پيشامدرن است. يعني اگر چه در شرايط كنوني جامعه ما قرائت رسمي از دين بر خوانش سنتي از ان استوار است، اما چنين نيست كه هر كس كه خوانش سنتي از دين دارد، مستظهر به حمايت حكومتي باشد.
ب- نقد اين سه تن به قرائت رسمي از دين از آن جهت است كه فضا را براي دين‌ورزي آزادانه و مؤمنانه مضيق مي‌كند. و نقدشان بر قرائت سنتي از اين باب است كه قرائت سنتي از دين حاوي پاره‌اي آموزه‌هاست كه با دركي كه انسان مدرن از چيزهايي مانند حقوق بشر و يا قوانين طبيعي دارد، ناسازگار است.

و امــا افتراقات:
1-      ترمينولوژي: دكتر سروش تعبير "روشنفكر ديني" را تعبيري واجد معناي محصل مي‌داند و اي بسا بتوان گفت واضع آن يا نقش‌آفرين در نهادينه ساختن آن است.  شبستري 3  به نظر مي‌رسد سطح نظري خود را در واپسين منزل فراتر از "دين" برده است. او بيشتر روشنفكري موحد است تا ديني. و اما ملكيان، او اين تعبير را (روشنفكري ديني) اساساً فاقد معناي روشن مي‌داند. از نظر او مي‌توان ديندار روشن‌انديش داشت و نه روشنفكر ديني. گويي او در اين تعبير بوي نوعي پارادوكس را استشمام مي‌كند.  پس سروش  اصطلاح روشنفكري ديني را به كار مي‌برد و تلاش مي‌كند تا شعله‌ي آن به خاموشي نگرايد، شبستري آن را به كار نمي برد و ملكيان آن را نقد مي‌كند.
2-      توجه به متن: سروش خوانش نويني از متن (به‌طور خاص "قرآن") را وجهه‌ي همت خود قرار مي‌دهد. سعي دارد با ارجاع به متن قرائتي سازگار با خرد مدرن از آن ارائه دهد، اگر چه او متن را منحصر در قرآن نمي‌كند، بلكه مثلاً مثنوي را نيز متني مبتني بر الهامات گرانسنگ و شايسته‌ي اعتنا مي‌داند. پس اولاً تجربه‌ي ديني را، اگر چه با نگرشي كثرت‌گرايانه (پلوراليستيك)، داراي شأن ممتاز در تجربه‌ي ناب از زندگي معنادار مي‌داند، ثانياً توسل به متن را شرط لازم دينداري  و ثالثاً خوانش مدرن از متن را شرط لازم خوانش صحيح و كارآمد از متن.   امــا شبستري 3 با گذار از دينداري "تاريخي-متني"، ارجاع به متن را اگر چه منتفي نمي‌كند، اما آن را فقط يكي از مدل‌هاي نگاه‌معنا‌محور از هستي مي‌داند. از نظر او هر انساني خود بايد رابطه‌ي خود-با-خدا  را تعريف كند و پس از گوش فرادادن به نداي هستي برين (خداوند) آن را به سبك خود بازتاب دهد. نبايد محصول شنيدن سخن خداوند را منحصر در يك متن دانست كه در تاريخ خاصي صورت تحقق به خود گرفته و لاجرم واجد محدوديت‌هاي عصر خاص است. شخص مؤمن حسب نياز مي‌تواند به متن رجوع كند يا نه.   شايد بتوان گفت آنچنانكه مي‌توان شبستري 3 را از شبستري 2 جدا كرد، در سروش چنين تفكيك صريحي آسان نيست. شبستري 2 در مقام استخراج پيامي راستين و فراتاريخي از متن و گفتمان پيامبرانه است. (> نقدي بر قرائت رسمي از دين، مقاله: ويژگي‌هاي گفتمان پيامبر) او در اين مرحله آشكارا پيام پيامبر را جاودانه مي‌داند و لبّ آن را چهار چيز اعلام مي‌كند: عقل‌گرايي، واقع‌گرايي، محبت و عدالت. اما شبستري 3 اساساً از دغدغه‌ي تفكيك لُبّ از قشر در مي‌گذرد.
امــا اهتمام ملكيان اساساً تحليل عقلاني منابع واجد معنا و ملهم معنا است. محصول اين تحليل مي‌تواند تفكيك سره از ناسره باشد. او پرهيزي ندارد از اين كه در متن اصيل نيز اموري بيابد مستلزم نقد و فروگذاري (تا اينجا در نقطه‌ي عزيمت با سروش 3 مشترك است) اما وجهه‌ي همت ملكيان بيشتر آشكارسازي وجوهي از متن است كه با تكيه بر موازين عقل قابل همدلي نيست (مانند بخش‌هايي از متن كه مغاير حقوق بشر است)، تا ارائه‌ي خوانشي خردپسند و ملائم با نيازهاي انسان مدرن. او تصريح مي‌كند: به نظر من بر اساس تجربه‌ي تاريخي، دين هم مي‌تواند بزرگترين كمك‌كننده‌ معنويت باشد، و هم بزرگترين مانع و مخرب معنويت باشد. به نظر من بزرگترين دوست و بزرگترين دشمن معنويت دين است. اما بستگي به اين دارد كه شما چه تلقي‌اي از دين داشته باشيد. (> كتاب مشتاقي و مهجوري، نگاه معاصر، ص. ۴۱۹ )
3-      چنانكه در پست پيشين نيز به اشارت گفته شد، پروژه‌ي تا اكنون فرجامين ِ  ‌ملكيان "عقلانيت و معنويت" است؛ پروژه‌ي شبستري  "اقامه‌ي توحيد آزاد" است، يعني حفظ دغدغه‌ي ايمان و  برساخت ارتباط شخصي انسان با خدا؛  و پروژه‌ي سروش "دين‌ورزي تجربت‌انديش" است و در اين تجربه‌ اهتمام براي تقرب به تجربه‌ي نبوي جايي غيرقابل انكار دارد.
4-      خدا براي سروش "معشوق محتشم" است و نسبت سروش با خدا چنين قابل وصف است: "حديث بندگي و دلبردگي" (نام كتابي از او، انتشارات مؤسسه صراط)
نسبت شبستري با خدا نسبت ايمان در فضاي ابراندود است: «ایمان من چیزی‎ ‎بود که در کف دستم بود و من محکم به آن چسبیده بودم تا از کفم نرود. اما در لحظه‌ای‎ ‎دستانم ‏از هم باز شد ... و اکنون چیزی در آن نیست. اما دستانم همچنان به نشانه طلب‎ ‎گشوده است و ایمان برای من در ‏طلب دائمی معنا می‌شود.‎»  (>مجله مدرسه، شماره 6 ، زيست‌جهان مجتهد شبستري، جلال توكليان)
و حديث  ملكيان با خدا و ايمان ديني چنين است: "حديث آرزومندي" يا قصه‌ي "مشتاقي و مهجوري" (نام دو كتاب اخير از ملكيان، نشر مؤسسه پژوهشي نگاه معاصر)

اگر قرار باشد در پايان حس شخصي‌ام را در مقايسه‌اي فشرده عرضه كنم خواهم گفت در ميان اين سه تن، سروش مسلماني است رو به سوي دنياي مدرن و دعوت كننده به ايماني اسلامي اما آزاد و اصيل و سازگار با خرد مدرن و خواست انسان امروز/ ملكيان معناگرايي مدرن است كه دلواپس زندگي عقلاني انسان‌ها و كاستن از رنج آنهاست، بيشتر انساني جهاني است كه از قضا مسلمان متولد شده و شبستري در ميان اين دو تن ايستاده است.

اين سه انديشه‌گر (شبستري، سروش، ملكيان) (1)

در كامنتي كه دوستاني بر پست چند وقت پيشم در باره‌ي "ابوزيد" گذارده بودند، خواسته بودند مقايسه‌اي بين آراء سه انديشمند تأثيرگذار ايراني: شبستري، سروش و ملكيان داشته باشم كه پاسخ آن را به بعد موكول كردم. با تكرار چنين طلبي در گفت‌وگوهاي دوستانه‌ي بعدي ديدم بايد در حد بضاعت اكنون آن درخواست را اجابت كنم. البته واضح است كه خلاصه كردن تمام دغدغه‌هاي انديشه‌اي يك متفكر بدين سادگي‌ها نيست و اينها برداشت كاملاً شخصي بنده از آراء آنان است و كاملاً ممكن است در عالم واقع آن بزرگان چيزي غير از اين باشند كه من توصيف مي‌كنم. بنابر اين به خاطر نادقتي‌هاي احتمالي از حضور آن بزرگان و نيز خوانندگان پوزش مي‌خواهم. و مشتاق دريافت نقد و نظر دوستان در اين خصوص هستم.

ابتدا نوعي دسته‌بندي توصيفي از آراء آنان:

الف- محمد مجتهد شبستري، متولد ۱۳۱۵؛ داراي تحصيلات حوزوي و دانشگاهي در زمينه‌ي الهيات؛ استاد بازنشسته‌ي دانشگاه تهران. به طور كلي سه دوران را مي‌توان در حيات فكري ايشان متمايز دانست:
  ۱-جهت‌گيري‌هاي فقهي-كلامي سنتي در چارچوب آموزه‌هاي حوزه‌هاي علميه شيعه.
  ۲-نوانديشي دين؛ سعي در بازفهم متن مرجع دين اسلام (قرآن) با تكيه بر يافته‌هاي دانش هرمنيوتيك، تلاش براي ارائه‌ي قرائتي جديد از دين و عبور از قرائت‌هاي رسمي. اين دغدغه را مي‌توان به وضوح در كتاب‌هايي از او: "كتاب،سنت، هرمنوتيك" و "نقد قرائت رسمي از دين" ديد. در اين مرحله او تلاش دارد با تفكيك عرضيات دين از ذاتيات دين اسلام، بيشتر با تأكيد بر فهم تاريخي-عصري از قرآن، قرائتي از دين اسلام ارائه دهد كه با دغدغه‌هاي انسان مدرن متناسب باشد.
۳-عبور از دين‌ورزي "تاريخي-متني" و ورود به مرحله‌ي برساختن ارتباط شخصي با خداوند. در اين مرحله كه بيشتر با سلسله مقالات او با عنوان "قرائت پيامبرانه از جهان" متبلور شد و بتدريج بلوغ پيدا كرد، او تجربه‌ي پيامبرانه را يك نوع نگاه نسبت به هستي و نوعي دريافت سخن خدا دانست و از منحصر كردن ارتباط آدميان اعصار پسين با خداوند، در آن سنت فاصله گرفت. به تصريح خودش، در سخنراني‌اي در پاييز ۸۹، در مؤسسه صراط، او ترجيح مي‌دهد براي سالك اين طريق حقيقت، واژه‌ي "موحد" را كه رساتر است به كار برد تا واژه‌ي "مسلمان" را كه گويي ابهام‌الود است.

ب- عبدالكريم سروش، متولد ۱۳۲۴ ، دانش‌آموخته شيمي و داروسازي و سپاس تاريخ و فلسفه‌علم. او هيچگاه استاد رسمي دانشگاهي نبود و سال‌ها به عنوان عضو هيأت علمي پژوهشي به تحقيق و تدريس در مراكز علمي و دانشگاهي ايران پرداخت. در دسته‌بندي آرائ سروش هم مي‌توان به تعيين حوزه‌هاي موازي و همزمان پرداخت و هم به نوعي مرحله‌بندي دست زد. او به موازات تفسير قرآن و نهج‌البلاغه و مثنوي، فلسفه‌علم هم درس مي‌داد و به تدريس آراء كانت و پوپر مي‌پرداخت و اين از موازي بودن لايه‌هاي فكري او حكايت مي‌كند. امــا در پروژه‌ي مطالعاتي او صرفاً در امر دين، مي‌توان مرحله‌بندي زير را قائل شد:
  ۱- بازخواني و شرح و تفسير نوين متون ديني-اسلامي  البته بدون عبور از پارادايم سنت. گرايش به عرفان اسلامي، بويژه توأماني از غزالي و مولوي، به مثابه‌ي بهترين قرائت از سنت پيامبر اسلام (سروش پيش از قبض و بسط)
  ۲-ورود به عرصه‌ي كلام جديد و تفكيك معرفت ديني از دين، تفكيك فهم متغير از اصل ثابت دين و استفاده از شگردهاي منطقي-تاريخي-هرمنيوتيكي در ارائة قرائتي مدرن از دين (سروش ِ قبض و بسط)
  ۳- عبور از پارادايم دين‌داري سنتي و قائل شدن به تعدد و تكثر تجارب ايماني، عبور از انحصار دينداري در تجربه‌ي پيامبرانه، قائل شدن به تحول و تغيير در اصل دين، قائل شدن به تفكيك ذاتي و عرضي در اصل دين. به تعبير خودش اگر در  مرحله‌ي قبل او قائل به قبض‌و بسط در معرفت ديني بود، اينك از قبض و بسط در خود ِ دين خبر داد. (سروش ِ بسط تجربه نبوي) در اين مرحله، تجربه‌ي مولانا نه فقط تفسيري بر قرآن و سنت رسول‌الله، بلكه توسعه‌ي آن تجربه بود. مولانا تجربه‌ي خود را از اسلام و ايمان داشت، اگر چه او مي‌تواند در آغاز كردن سلوك، بهره‌ور از تجربه‌ي ناب محمدي باشد. باز به تعبير خود سروش، اگر از او بپرسند مولوي شيعه بود يا سني، او ترجيح مي‌دهد بگويد مولوي پيرو مذهب مولويه بود. يعني تجربه‌ي خود از دينداري را داشت. با استفاده از اين نقل كلام از سروش من مي‌خواهم اداعا كنم اگر از سروش كنوني بپرسند او بر چه ديني است؟ اسلام، يا ...، او خواهد گفت سروش است و حظّ خود را از دينداري تجربت‌انديشانه‌ي خود دارد و البته در اين رهگذر بسي وام‌دار بختياران كامروايي چون محمد و مولانا است. 

ج- مصطفي ملكيان، متولد ۱۳۳۵؛ دانش‌آموخته‌ي فني و سپس فلسفه و كلام اسلامي، او هيچگاه عضو هيأت علمي دانشگاهي نبود (تا آنجا كه مي‌دانم نخواست درس رسمي را براي أخذ مدرك دكتري پي بگيرد)، امــا تا آن زمان كه مضايقي براي تدريس او در دانشگاه‌ها ايجاد نكرده بودند، حتي در مقطع دكتري تدريس كرد. او البته نشان داد بيش از اشتها براي درس و بحث رسمي، به تأمل و روشنگري آزاد تعلق دارد.  
شايد ملكيان نيز در سلوك شخصي مرحله‌ي ۱ و ۲ از آنچه در باره‌ي شبستري و سروش گفته شده را طي كرده باشد، اما در مقام توليد انديشه، آن فازها را بازتاب نداد. شايد بتوان گفت وجود تجاربي از نوع شبستري و سروش در مقابل ديدگان تيزبين ملكيان او را مستغتي مي‌كرد از تكرار همان‌ها. او اين سلوك را نزد خود با فشردگي بيشتر انجام داد. حال اگر بخواهيم سلوك فكري ملكيان را در آينه‌ي آنچه از او به متن تبديل شده باز بتابانيم، شايد بتوانيم چنين كنيم:
  ۱- تدريس و ايضاح مفاهيم پايه‌اي از فرهنگ و فلسفه همچون كلام جديد، سنت‌گرايي، مدرنيته، پست‌مدرنيته، و مانند آن.
  ۲-ارائه‌ي پروژه‌ي "عقلانيت و معنويت".  دغدغه‌ي ملكيان بيش از آن كه اسلام و حتي دينداري باشد، در درجه‌ي نخست انسان است، و در درجه‌ي بعد بنيادي‌ترين داشته‌ها و طلب انسان. بنيادي‌ترين داشته‌ي انسان "عقل" است و نه چيز ديگر و بنيادي‌ترين طلب او "معنابخشي به زندگي" يا "معنويت" است. حال اين كه اين معنويت چگونه حاصل مي‌شود؟ بستگي دارد به اولاً سنخ روان‌‍شناختي آدميان و سپس فرهنگي كه در او زيست كرده‌اند. اين ممكن است از رهگذري ايمان به يك دين معين حاصل شود و يا از رهگذر استفاده از چيزي كه او با تعبير "سالاد ديني" از آن ياد كرد.

در آراء اين سه انديشمند نقاط اشتراكي وجود دارد و نقاط افتراقي. من آنها را بدين سان قابل دسته بندي مي‌يابم:     
                                                                                                ...   ادامه دارد

خدا جاي حق نشسته

چند شب پيش بود، نزديك به ميانه‌ي شب. در تاكسي‌اي نشسته بودم تا از ۷تير به وليعصر برساندم. در همين مسافت كوتاه چنان انس گرفت كه سفره‌ي دل باز كرد. مايملك زندگي‌اش را در راه ازدواجي ناموفق داده بود: مهريه.    معتقد بود فاميل‌هاي زنش كه در سپاه و نيروي انتظام و ... مشغول به كار بودند، برايش پاپوش ساخته بودند و پولش را بالا كشيده بودند و مدتي هم زنداني‌اش كرده بودند... مي‌گفت كه دو سه تا از اونها بلاهايي سرشان آمده، يكي تصادف كرده، يكي سرطان گرفت و مرد و ديگري با بيماري‌اي سخت دست به‌گريبان است و اين ديگران اكنون پشيمانند و از او حلاليت مي‌طلبند.  و در پاسخ به عجب! عجب! هــاي من اظهار داشت كــه: ‹‹پس چي! خداي جاي حق نشسته، همين جوري بي‌خود نيست كه ...››

اين تعبير را پيش از آن هم چند بار شنيده بودم، اما آن شب كه پياده شدم، مرورهاي ذهني‌ام شروع شد:
۱- در كلام او چه خوب بين مفهوم "خدا" و "حق" تفكيك صورت گرفت. شايد بتوان گفت در اين جا "حق" معادل "عدل" است.
۲- انگار او مفهوم "حق" را برتر از تصوري كه از "خدا" داشته نشانده است. (در اين خصوص با او همدلي‌اي داشتم، او چه ساده نكته‌اي حكيمانه مي‌گفت)
۳- در قضاوت او كه گويي  خدا  ‹قدرت مطلق› است و كارهاي بزرگ و شايد پيش‌بيني‌نشده اي از او بر مي‌آيد، از قضا به حق و عدل عمل كرده.  فهميده آنها بر او جفا كردند پس آن آنها را به مجازات رساند. در گفتار او خدا فقط محرك اول و علة‌العلل نيست، او همواره در جهان حاضر است.
۴-انگار براي اين بنده‌ي خدا نفس مجازات مهم بوده است، گويي تناسب بين جرم و مجازات در اينجا اصلاً مهم نيست.
۵-در گزارش او اين سؤال پاسخ داده نمي‌شود كه  اگر خداي توصيفي او خداي جهان و جهانيان است، پس هنگام كشته شدن مظلومانه‌ي عاشورائيان سال ۶۱ هجري، كشته شده شدن آن بچه‌ي مظلوم فلسطيني به دست اسرائيليان، زير گرفته شدن آن جوان در عاشوراي پارسال با يك ماشين كادر انتظام، در صحنه‌ي ضجه زدن آن زن آفريقايي كه چند شب پيش، از تجاوز شنيع و مكرر قاچاقچيان آدم حرف مي‌زد كه در مقابل چشمان شوهرش انجام شده بود و مي‌گفت كه شوهرش از شوك ناشي از ناتواني در تحمل ماجرا در صحراي آفريقا دق كرد و مُرد، و ...   آيا همچنان بر جاي حق نشسته بود يا نه ...؟

      جز فلاطون خم نشين شراب       سرّ حكمت به ما كه گويد باز         ‹حافظ›

شهر خالي ...

شهر خالي ... اگر چه شلوغ است.

‹‹شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی›› اين مطلع تصنيف زيبايي است كه پيش‌تر با صداي امير جان صبوري (خواننده‌ي افغاني) شنيده بودم. به يمن نيم شبي از يك برنامه‌ي كوهي-آموزشي (پنجشنبه-جمعه گذشته=جهت‌يابي-دشت‌هويج) دوست عزيز (جناب صدر) با خوانش ديگري از آن آهنگ آشناي‌مان كرد.
اين كار جديد با صداي نگارَه خالوا خواننده‌ي جوان تاجيك منتشر شد.
وقتي سري به وبلاگ‌ها زدم ديدم هر دو اجراي اين كار مورد استقبال تعدادي از اهالي وبلاگستان‌ها نيز قرار گرفته و من تا كنون از آن بي‌خبر بودم.
اگر چه حزن زيبايي كه در شعر و خوانش اثرگذار آن به لهجه‌ي زيباي افغاني موج مي‌زند، شايد برخاسته از اندوه شاعري افغانستاني باشد كه شهر و كوچه‌اش را سال‌هاست جنگ تصاحب كرده است و از روح زندگي دور نگه داشته؛ اما مضامين بندهاي مختلف شعر،  آن را براي هر فارسي زباني كه حزني از جايي خالي در دل دارد، قابل همدلي كرده است.
مهاجرت دوستاني كه به هر دليل رفتن را ترجيح دادند، ياد آنان كه در بندند به جرم ان كه از "آري" گفتن تن زدند، نگريستن جاي خالي همدل و انيسي كه دست زندگي به هر دليل و بهانه نگذاشت تا از انسش بهره‌مند باشي، دلتنگي براي طبيعتي كه روز به روز روز بيشتر نابودش مي‌كنيم و از آن دور مي‌شويم، غيبت صفا و معنويتي كه اي بسا در فوران سرعت و دقت و سود و سرمايه كم رنگ شد، و اندوه اگزيستانسيلي كه گويي همزاد آدمي است، باعث مي‌شود اين مايه تصانيف همدلي‌اي را  برانگيزد بس بيش از همدردي با شاعري و خواننده‌اي كه از اتفاقي معين دلتنگ بوده و آن را در شعري ريخته.
در  دو-سوم  آغاز شعر، واژگاني كه باتكراري مليح قرار است نقش قافيه و رديف را در اين تصنيف پر كنند، يا در معنا وجهي قرين نفي دارند (خالي، مي‌ترسد و ...) و يا لفظاً  سلبي‌اند (ندارد) و اين اوج دلتنگي مصنف را منتقل مي‌كند. در بخش نخست شعر، ما با راوي‌اي مواجه‌ايم كه روي سخن با ما (مخاطب) دارد و از خوبي‌هايي كه نيستند (سوم شخص) سخن مي‌گويد.
اما در بند پاياني شاعر روي از ما (خواننده) بر مي‌تابد و به محبوب رو مي‌كند و با تمنا از او مي‌خواهد كه باز آيد و معنا و زندگي را احيا كند. و در پايان‌بندي با تلميحي زيبا از حافظِ فارسي‌زبانان، با آرزوي "گل افشاندن" و "مي در ساغر كردن" كار را تمام مي‌كند.  پس  بي آن كه به نحوي مبتذل و سطحي بخواهد پايان خوش را رقم زند، با آرزويي شايد بس بعيدالوصول، اميدي پنهاني را در خاطر مي‌دواند و آن حزن نيكو را با خلسه‌اي زندگي‌بخش پيوند مي‌زند.

شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی  
جام خالی، سفره خالی، ساغر و پیمانه خالی
کوچ کرده دسته دسته آشنایان عندلیبان
باغ خالی، باغچه خالی، شاخه خالی، لانه خالی
وای از دنیا که یار از یار می‌ترسد
 
غنچه‌های تشنه از گلزار می‌ترسد
عاشق از آوازه‌ی دیدار می‌ترسد
پنجه‌ي خنیاگران از تار می‌ترسد
شهسوار از جاده‌ي هموار می‌ترسد
این طبیب از دیدن بیمار می‌ترسد
سازها بشکست و درد شاعران از حد گذشت
سالهای انتظاری بر من و تو بد گذشت
آشنا ناآشنا شد، تا بلی گفتم بلا شد
گریه کردم ناله کردم حلقه بر هر در زدم
سنگ سنگ کلبه ویرانه را بر سر زدم
آب از آبی نجنبید خفته در خوابی نجنبید
***

چشمه‌ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفت
آسمان افسانه‌ي ما را به دست کم گرفت
جام‌ها جوشی ندارد عشق آغوشی ندارد
بر من و بر ناله‌هایم هیچکس گوشی ندارد
شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی
جام خالی، سفره خالی، ساغر و پیمانه خالی
کوچ کرده دسته دسته آشنایان عندلیبان
باغ خالی، باغچه خالی، شاخه خالی، لانه خالی
***

باز آ تا کاروان رفته باز آید
باز آ تا دلبران ناز ناز آید
باز آ تا مطرب و آهنگ و ساز آید
تا گل افشانان نگار دل نواز آید
باز آ  تا بر در حافظ سر اندازیم
 
گل بیفشانيم و می در ساغر اندازیم

از اينـجا بشنويم

 

ما، حافظ، توسعه (3)

همچنان سپاس از دوستاني كه با كامنت‌هاي مختلف بحث را شايسته‌ي تعقيب ديدند، حتي آن دوست جواني كه به دليل اصرار بنده بر رعايت اخلاق در نوشتن، بنده را متعلق به نسل دايناسورها دانست و انقراض هر چه سريع‌تر نسل ما را آرزو كرد.

و امــا،  در كار آپلود كردن قسمت سوم اين مجموعه يادداشت‌ها بودم  كه  با پيام دوست بزرگواري متوجه آخرين (تا اين لحظه) نوشته‌ي آقاي محمدپور در اين زمينه شدم (اينجا).  بي‌شك نوعي بزرگواري و عزت نفس در اين نوشته وجود دارد كه شايسته‌ي ستايش و سپاس است. قطعاً پس گرفتن آن تعابير درشت، همچنان كه خود ايشان هم ذكر كردند، به هيچ وجه نشان دهنده‌ي حقانيت تمامي دعاوي بنده و يا ناصواب بودن تمامي آراء پيشين ايشان نيست. البته كه مي‌توان بين تعابير –به قول خودشان- درشتي كه ايشان به كار برده بودند با خرده‌گيري‌هاي نظري ايشان بر رأي بنده در باره‌ي حافظ تفكيك كرد.

من وقتي به دو سه نوشته‌ي ديگر ايشان در فضاي وب ايشان (ملكوت) سر زدم و چيزهايي در باره‌ي حضورشان در عرصه‌ي رسانه‌هاي راديو و تلويزيوني ويژه و اهتمام شان به روشنگري در فضاي انديشه سياسي شنيدم (اگر چه توفيق ديدن و شنيدن مستقيم آنها را نداشتم)، از يك لحاظ دچار خوشنودي شدم و از جنبه‌اي ديگر تأسف خوردم. خوشنود از اين كه دغدغه‌هاي مشتركي وجود دارد و اي بسا با ره‌گيري نوشته‌ها و برنامه‌هاي سمعي بصري ايشان، از يافته‌هاي علمي‌شان بهره‌مند خواهم شد، و متأسف از اين كه چرا نطفه‌ي اين آشنايي اين چنين بسته شد.  راه را دور نكنم و دوباره متهم نشوم كه به جاي پرداختن به اصل مطلب به حاشيه مي‌روم. راستش براي من اين حاشيه كمتر از متن نبود. مگر مغز پيام كساني چون حافظ چيست؟ جز پرورش روح آزادگي، تحكيم اخلاق و تعميم و گسترش مهر و شفقت چه مي‌توان از آن بزرگان آموخت؟ پس آنجا كه اين امور مخدوش شوند و به ضد خود بدل گردند، كدام دستور كاري بر اصلاح اين امر تقدم دارد؟ اما همچنان كه بر ايشان و خوانندگان محترم اين مجموعه نوشته‌ها پوشيده نيست، اظهار ان بزرگواري و عرض سپاس از سوي بنده، چيزي از بر جاي بودن آن اختلاف نظري نمي‌كاهد.

از ايشان سپاسگزارم و قوياً مي‌پذيرم كه "هیچ قصد آزار و تعرضی در ميان نبود"؛ اما من كه از قصد ايشان حرفي نزدم، ما باكدگشايي از رمزگان (كدها=واژگان) سعي مي‌كنيم پيام‌هاي سخنان را دريابيم و با هم ارتباط گفتاري برقرار كنيم، و چه مهم است استخدام صحيح اين رمزگان كه نكند خلاف قصد را منتقل كنند.

همچنين پيش از ورود به اصل بحث كه تتمه‌ي نوشته‌ي پيشينم باشد، يكي دو نكته‌ي مقدماتي:

الف) ايشان تنها در نوشته‌ي نخستين آن دو تعبير –به قول خودشان درشت را به كار نبردند- در نوشته‌ي دومي كه در صفحه‌ي وب خود گذاشتند (اينجا) همچنان تعابير كنايي و خارج از ضوابظ نقد (نمي‌گويم به تمامي اخلاقي)  بسيار زيادي در كار كردند كه مجموع نوشته را از سياق متن منتقدانه خارج مي‌كند، خوب بر اين هم خورده‌اي وارد نيست، و اين از را از مقتضيات وب‌نوشته فرض مي‌كنم، اما چرا مشاهده‌ي موارد معدود كنايات شبيه آنها در متن بنده-كه البته هرگز در مقام مقابله به مثل در نوشته‌ي بنده نيامد- تا آن حد براي ايشان برخورنده است؟ اين سهل است، حتي كلمه‌ي "ادامه دارد" بنده  در پايان پست پيشين براي ايشان ناخوشايند آمد. آن "ادامه دارد" هيچ معنايي نداشت جز دادن اين خبر كه آن نوشته ناتمام است و اصل سخن بنده در ارتباط بين فرهنگ و توسعه در قسمت بعد خواهد آمد تا خواننده را به تعقيب ترغيب كند. با شگفتي فراوان و مدتي تأمل حدس زدم نكند ايشان آن را به معني اعلام آمادگي براي –خداي ناكرده و مثلاً- احتجاج لفظي تا نقطه‌ي اِسكات حريف تلقي كرده‌اند، راستي نازكي خاطر مبارك ايشان تا اين حد است كه "ادامه دارد" را موجب رنجش مي‌يابند، مع‌الوصف در برخورد با طرف مقابل چنان وارد ميدان مي‌شوند و در چندمين نوشته هم طرف مقابل را با تعابير مانند "خيال‌بافي" يا "خود را به در و ديوار زدن" و مانند اينها مي‌نوازند! 

ب) اين كه بنده به نوشته‌ي منتشر شده در ملكوت (حافظ و توسعه؟ استغفرالله!) ارجاع ندادم بدان دليل بود كه از قضا آن انرژي لازم براي محاجه‌ي تن به تن و به تعبير آقاي محمدپور از نوع "پدركشتگي" را نداشتم و اگر دقت فرموده باشند، در آن نوشته هيچ جا نامي هم از ايشان نبردم تا ضروري باشد به سند ارجاع دهم. گمانم بر اين بود مبحث را از مجادله‌ي دو طرفه (كه به نحو أحسن پيش نمي‌رفت) درآورم و اگر روشنگري‌اي هست غيرمستقيم ادامه يابد. گمانم بر اين بود كه اگر كسي ملكوت را نمي‌شناسد و در جريان سابقه‌ي بحث نيست، وارد "دعوا"! نشود و باهمان مقدار كلي نويسي مطلب را دريابد و خواننده‌ي در جريان ماجرا هم كه خود سر نخ را دارد، همچنانكه من نشاني وبلاگ ملكوت را اول بار از يكي از مخاطبان گرامي كامنت گذار بر نوشته‌ام كشف كردم.     

ج) نمي‌توانم از يك شگفتي خبر ندهم، من گاه خود را با دو آقاي محمد‌پور مواجه مي‌بينم. براي مثال ايشان در كامنت‌شان بر نوشته‌ي دوم بنده (پست پيشين) مي‌نويسند: 1- ''اين‌که من بگويم «اقبال به زبان حافظ نشانه‌ی توسعه‌نیافتگی ماست» سخنی است «چرند» زمين تا آسمان فرق دارد با این‌که جمله‌ای از پوپر را که ادات شرط و قیود مختلف دارد، نقل کنيم و قیاس به نفس هم بکنیم و بعد بگويیم پس پوپر چرند می‌گويد؟
چون من نسبت به یک گزاره موضعی سخت گرفته‌ام و آن را «چرند» نامیده‌ام (ولو گفته باشم این «چرندترین» سخنی است که من شنيده‌ام)، نتیجه نمی‌دهد که شما این همه صرف انرژی و احساس و وقت بکنيد و چیزهایی بنويسید که نامربوط‌تر از قبل باشد.» "

نمي‌دانم  اين همان آقاي محمدپور است كه در متن خود (حافظ و توسعه؟ استغفرالله!)  در پاراگرافي ذيل بند 3  مطالب زير را نوشتند؟
2- " ... با این مقدمه، توضيح می‌دهم که چرا با ادعای بالا موافق نيستم. اگر تمام قيدهای عبارات بالا را در نظر بگیریم (مثل «نمی‌تواند تماماً»، «بعضی افراد» و «اگر ما امروز...»)، شايد هیچ نقدی به عبارات بالا وارد نيست. يعنی ممکن است گوينده بگويد مقصودم من «تمام» آن نبود بلکه بخشی از آن بود و نگفتم خودم يا همه بلکه گفتم «بعضی افراد» و تازه سخن‌ام را هم شرطی گفتم نه قطعی (من از توضیح بعدی آقای منصوری در واکنش به اعتراض خودم، همين را می‌فهمم). دقت کنيد که اگر اين قیود را در نظر بگيریم، اساساً تمام عبارت بالا بی‌معنا و بی‌خاصيت می‌شود! درست است که باید در حکم صادر کردن دقیق و سخت‌گير بود ولی وقتی داریم درباره‌ی چيزی نظر می‌دهيم و همه‌ی عبارات و جملات ما تبدیل به جملات شرطی يا مقید شود،‌ انگار اصلاً هیچ حرفی نزده باشيم يا گويی از ابراز سخن واقعی‌مان هراس داريم. لذا، من اين ملاحظه را کنار می‌گذارم و مستقيماً می‌روم سراغ همان «بعضی افراد» و همان «بخشی» که محل اشکال است و همان «اگر»ی که در جمله‌ی ايشان آمده است. اگر اين‌ها سخنان ايشان نيست، خوب نقد من به همان کسانی است که اين ادعاها را دارند."

با ديدن قطعه‌ي دوم  آيا خواننده‌ي منصف معتقد خواهد بود آن قدر كه ايشان در كامنت گفتند، بنده به بيراهه رفتم؟ براستي آيا گمان ايشان اين است بنده در پاسخ قسمت مورد نظرشان در قطعه‌ي (1) آن سخن پوپر را ذكر كردم؟

د) همچنين ايشان در ادامه‌ي كامنت پست قبلي آورده‌اند: "یک گزاره‌ی ساده داریم (فارغ از اين‌که شما صد سخنرانی مفصل ديگر جایی کرده باشيد): «اقبال به زبان حافظ نشانه‌ی توسعه‌نيافتگی ماست». بفرمايید این گزاره از نظر شما درست است يا غلط. اگر درست است،‌ من با شما بحث دارم و هنوز سخن‌ام وارد است فارغ از این‌که در آن سخنرانی شما صدها جمله‌ی دیگر گفته باشيد. اگر غلط است و در آن سخنرانی سخنانی دال بر غلط بودن اين برداشت گفته‌اید، راه‌اش ساده است:‌ بنويسيد منتقد من دچار سوء‌تفاهم شده است. چرا اين قدر خودتان را خسته می‌کنيد؟"

واقعاً همه‌ي حرف ايشان همان گزاره‌ي ساده بوده كه گفتند؟    ايشان در آن پست مورد نظر متن نسبتاً مفصلي مشتمل بر 1810 كلمه نوشتند، شامل مباحث متعددي از جمله آناكرونيزم  كه بنده توضيح خود را در پست پيش در اين باره نوشتم و بسياري مطالب ديگر. چطور همه‌ي آن بحث را ناديده مي‌انگارند يا توقع دارند بنده نديده بگيرم و فقط به اين جمله‌ي چند كلمه‌اي بسنده كنم؟ بله ايشان مي‌توانند اين جمله را لبّ مطلب و مدعا و پرسش خود بدانند، اما آيا حق دارند طرف مخالف را از خوانش ساير مطالب منع كنند؟

و امـــا ... بيش از اين در مقدمه درنگ نكنم.

فرهنگ و توسعه؛ بله مشكل اصلي اينجاست. دوست گرامي ما شايد به اقتضاي رشته‌ي تحصيلي و فعاليت تخصصي آكادميك در حوزه‌اي كه ممكن است به اقتصاد سياسي يا چيزي مانند آن نزديك باشد تلقي‌اي مضيق از توسعه دارند. شاخص‌هايي كه ايشان براي توسعه و توسعه‌يافتگي يا نيافتگي ذكر كردند، مبتني بر چنين نگاهي است كه البته غلط نيست، ولي بسيار محدود است. شاخص‌هايي همچون "فقر"، "بهداشت"، "مرگ و مير" يا حتي "سواد". آنچه از توسعه فهميده مي‌شود بسي بيش از اين است. كلمه‌ي توسعه كه در فارسي در برابر واژه‌ي development انگليسي  مي‌آيد كاربردي گسترده‌تر از اينها دارد، بستگي دارد به اين كه در كجا و در چه زمينه‌اي (context) به كار رود. مثلاً در روان‌شناسي اين كلمه چيزي را مي‌رساند كه با واژه‌ي "تحول" و "رشد بنيادي" نزديك است و در زبان اهل روان‌شناسي به "تحول" ترجمه شده است. بنده در زمينه‌اي فرهنگي-زباني آن مفهوم را به كار بردم. قطعاً وقتي از توسعه‌ي فرهنگي سخن در ميان مي‌آيد، شاخص‌ها بدان محدوديت كه منتقد محترم گفتند نيست.
البته گله از محدود ساختن توسعه به چند شاخصي ملائم با رويكرد اقتصادي-اجتماعي تنها از زبان بنده گفته نمي‌شود. گويي اين مسئله دامنه‌اي گسترده‌تر از اينها دارد. قطعات زير را ملاحظه كنيد:

«هر گاه توسعه بر يك مفهوم اقتصادي صرف تكيه كند بر تفاوتها و بحرانهاي اجتماعي دامن خواهد زد... توسعه فرهنگي به عنوان ابزار كاوش مستمر نظامهاي جديد ارزشي و وسيله‌ي برانگيختن و آگاهي اجتماعي مي‌تواند وسيلة آزادسازي و پايان دادن به جدايي بين سنت و تجدد، شهر و روستا باشد.» اين سخني است كه گزاويه دوپوئي، كارشناس يونسكو مي‌گويد. (ر.ك.: دوپوئي، گزاويه، فرهنگ و توسعه، فاطمه فراهاني و عبدالحميد زرين‌قلم، كميسيون ملي يونسكو در ايران، چ 1: 1374  ص 22) [اصل كتاب به فرانسه در سال 1991 منتشر شده است] نيز در جاي ديگر  از همين كتاب آمده است:
«عدم توجه به بعد فرهنگي توسعه در استراتژي بين الملل توسعه كه صدوهشتاد ماده دارد، مايه‌ي شگفتي است» (همان - 27)

ممكن است بنده به مغالطه (كه انگار انتساب آن به سخني كه نمي‌پذيريم يا آنجا كه حدوسط استدلالات بعيده‌ي يك فرايند استدلالي پيچيده را در نيافتيم، سكه‌ي رايج است) متهم شوم كه: گيريم آن سخن دوپويي درست باشد چه ربطي دارد به سخن بنده در باره‌ي حافظ؟  ... اندكي صبر!

حال بايد ديد منظور از فرهنگ در آن نوشته چه بوده؟ شايد منتقد بگويد فرهنگ هم تعريف دارد و شاخص‌هايي دارد و بنده به نخواندن دو كتاب در فرهنگ و گزيدن ِ من‌عندي پاره‌اي از آن كتاب متهم شوم. پس هم از آن كتاب بخوانيم: «... تعميم فرهنگ به شيوه‌هاي تفكر و اقدام و ديدگاه جوامع نسبت به حال و آينده» پس اين كليد واژه‌ها در اينجا مفهوم فرهنگ را مي‌رسانند: "شيوه‌تفكر" و "اقدام" و "ديدگاه".
حال ببينيم منظور از توسعه‌ي فرهنگي و اهميت آن در نظر دوپوئي چيست؟ و مهم‌تر آن كه ربط آن با مسئله‌ي عام توسعه يافتگي در معناي موسع كه گاه از آن به "توسعه‌ي فراگير و پايدار" ياد مي‌شود،چيست؟  «گسترش مفهوم فرهنگ، پذيرش توسعة فرهنگي به عنوان بعد اصلي توسعة فراگير را به دنبال دارد.» (همان – 22)

تا نپنداريم كه توسعه‌ي فرهنگي و جايگاه آن در نظر منتقد محترم هم لحاظ شده بوده اما منظور از آن، همان مثلاً سواد و تحصيل است، بد نيست يك بار ديگر به قطعه‌اي ديگر توجه كنيم: «محدود كردن توسعه‌ي فرهنگي به آموزش و انتقال ميراث فرهنگي در حقيقت از ديدگاهي بيش از حد محدود ناشي مي‌شود كه گواه عدم توجه حقيقي به مفهوم بعد فرهنگي توسعه است.» ...«فرهنگ علاوه بر هنرها و ادبيات، شيوه‌هاي زيست، حقوق اولية انسان، نظامهاي ارزشي، سنتها و اعتقادات را نيز در بر مي‌گيرد.» «صرف توجه به فرهنگ كافي نيست، بلكه مسئلة توسعه را بايد با پذيرش نقش فرهنگ و توان بازسازي و پويايي آن مورد تجديد نظر اساسي قرار داد» (همان 25،26)

البته اين فقط ديدگاه شخص دوپوئي به عنوان يك كارشناس فرهنگ و توسعه نيست، در بيانيه‌ي آكرا آمده: «هدف توسعه بايد تعالي فرد از طريق حفظ تعادل ارزشها باشد. از طرف ديگر، اصالت فرهنگي و پيشرفتهاي فني بنا بر روابط دو سويه و مكمل خود ضامن توسعه‌ي فرهنگي و ظهور جوامع جديدي متكي بر سنت والاي بشردوستانه ...» (همان- 23)

خوب، حال اگر با شاخص ارزش‌هايي همچون آزادي بيان و عقيده، از منظر نقد فرهنگي به يك "زبان" –كه بعيد مي‌دانم در تعلق آن به "فرهنگ" ترديد داشته باشيم- بنگريم، دچار بي‌ربط گويي شديم؟ بنده بر اين گمانم كه زبان به مثابه‌ي يك نهاد اجتماعي عرصه‌ي بروز ارزش‌هاي اجتماعي است. پس نقد و بررسي اجتماعي زبان علي‌الاصول نبايد با مبحث توسعه بي‌ربط باشد.

مي‌ماند جايگاه حافظ در اينجا. نخست بايد عرض كنم بنده متن حافظي را از دو منظر مورد مداقه مي‌دانم: يك، به مثابه‌ي جلوه‌اي از "زبان". و زبان –به معناي عام- كنش ارتباطي را ممكن مي‌سازد و از اين منظر همچون نهادي اجتماعي است؛ و دو، به مثابه‌ي يك "نظام دلالتگر پويا"؛ كه آن را متعلق به ادبيات مي‌كند. متن ادبي اصيل قطعاً قابليت خوانش از پس هزاره را دارد و از قضا به باور بنده متن حافظ استعداد خوانش گسترده دارد و افق تفسير آن به قول علماي هرمنوتيك به سمت بي‌نهايت گشوده است. اما آنچه من به نقل از آن "بعضي‌ها" عرض كردم توجه به وجه زباني متن حافظ بود. من يك بار ديگر جمله منتشر شده به نقل از خودم را عيناً از وبلاگ خوابگرد كه مستند آقاي محمدپور بود مي‌آورم:

«... بعضی افراد از منظر نقد فرهنگی، اقبال نسبت به حافظ را شاخص توسعه‌نیافتگی می‌دانند. عصر حافظ از لحاظ فرهنگی زمانه‌ی مناسبی نبوده است و حافظ ناچار بوده با زبان ابهام سخن بگوید. اگر امروز ما به آن زبان نیازمندیم، نباید جشن بگیریم»

دقت فرماييد اولاً نقل از "بعضي" است. ثانياً زبان حافظي مورد نظر است، ثالثاً موضع ِ زمينه‌ي اعلام شده نقدفرهنگي است. پس آن توسعه‌نيافتگي را بايد در زمينه‌ي عام فرهنگي برخواند نه بر اساس شاخص‌هاي درست اما محدود به توسعه با تأكيد بر نگرش اقتصادي.

راستش اين بحث  چندان نوظهور نيست، چند دهه است كه از منظرهاي مختلف بحث نسبت زبان فارسي با مسئله‌ي توسعه‌ي علمي و اجتماعي ايران امروز در ميان است. در اين باره سه نگاه مطرح است: يك نگاه مدرن راديكال بر اين باور است كه  بله نفس ِ خوانش‌پذير بودن زبان متن مربوط به قرن هشتم از پس 6 قرن نشانه‌ي توسعه‌‌نيافتگي است. مثلاً گفته مي‌شود چنين نيست كه هر انگليسي امروزي حتي با متن شكسپير يا متن انگليسي مربوط به 200 سال پيش چندان راحت باشد. (بنده با همه‌ي قلت دانش و مهارتم در زبان انگليسي اين مشكل را حتي در ترجمه فيتزجرالد از خيام درك كردم و با تفحص زياد دريافتم زبان ادبي روزگار فيتزجرالد، امروزه براي انگليسي زبان‌ها هم مأنوس نيست)  و اين بدان دليل است كه زبان بستر تحولات اجتماعي و بازتاب دهنده‌ و –طبق يك نگاه حتي علت يا عين آن تحول- است. بنابر اين باز براي مثال، بحث اول ما لزوماً در محتواي انديشه‌ي كسي چون افلاطون نيست، موضوع ممكن است زبان افلاطون باشد. چنين نيست كه همه‌ي اروپايي‌ها، حتي آنها كه به يوناني امروز سخن مي‌گويند، با  زبان متن افلاطون راحت باشند، البته در باب نقد پوپر از جامعه‌ي بسته، نقد محتواي فكر افلاطون هم در جاي خود مطرح است. نگاه دوم و سنت‌گرا بر اين باور است كه اتفاقاً اين نشانه‌ي عمق ارتباط فرهنگي فارسي‌زبانان امروز است كه متن فارسي يك هزاره پيش (مثلاً رودكي و فردوسي) را براحتي درك مي‌كنند و اين امر موجب مباهات است. بايد از تغيير راديكال زبان معيار جلوگير كرد تا گسست فرهنگي رخ ندهد.   و اما نگاه سوم كه بنده بدان تمايل دارم اين است كه بايد از اين تنگاي "يا اين يا آن" (قضاوت بر مبناي منطق دوارزشي درست /غلط) در تحليل امور فرهنگي فراتر رفت. مثلاً معتقدم علي‌رغم احترام به سعدي و پند گرفتن از مضمون اخلاقي بسياري از اشعار او، و حتي اذعان به اين كه مي‌توان از زبان قوي و به اصطلاح "سهل و ممتنع او" بس نكته‌ها آموخت، اما در عين حال، هم با بخشي از محتواي شعر او  و هم با عناصري از زبان او مي‌توان همدلي نكرد. براي نمونه سعدي مي‌گويد:
اي حكيمي كه از خزانه‌ي     غيب گبر و ترسا وظيفه خور داري
دوستان را كجا كني محروم   تو كه با دشمنان نظر داري
به نظرم در مضمون اين شعر نوعي انحصارگرايي ديني موج مي‌زند كه شخص از موضع يك مسلمان "گبر" = زرتشتي و "ترسا"=مسيحي را دشمن خدا و خود را دوست خدا مي‌داند. ناديده انگاشتن برابري و حق آزادي عقيده در اينجا از نظر بنده نشان از نوعي توسعه‌نيافتگي فرهنگي دارد. ببينيم از قضا در اين خصوص چه قدر مي‌توان با حافظ همدلي كرد كه گفت:
گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت   در هيچ سري نيست كه سرّي ز خدا نيست
همچنين است موضوع زبان سعدي. گمان بنده در اين است كه اگر كسي نثر مسجع سعدي را عيناً به كار گيرد، شايد در نوعي ثقل زباني و توسعه‌نيافتگي بسر برد. اين حرف كجا و در نظر نداشتن ارزش تاريخي و ادبي نثر سعدي در رشد و استحكام زبان فارسي كجا؟ به ياد مي‌آورم يك بار استاد فولادوند (عزت‌الله) مي‌گفتند در يافتن معادلي براي ترجمه‌ي تركيبي انگليسي چند روز درگير بودند و در اوج احساس عدم توفيق، سعدي به دادشان رسيد. اين يعني وجه زايندگي زبان سعدي، اما آيا نثر آقاي فولادوند در ساخت كلي زبان تابع نثر سعدي است؟

در نهايت اين كه به باور بنده سخن راندن در باب توسعه و توسعه‌ي فرهنگي چيزي بيش از دو تا كتاب يا يك دايرة‌المعارف در باب توسعه مي‌طلبد. البته آشكار است كه دوست ما جناب محمدپور مرادشان شرط لازم بود و نه شرط كافي! 
                               پايان  (و اين معنايي ندارد جز اين كه بحث بنده در اين باب تا اينجا به پايان رسيده است و چنانچه نظر اصلاحي‌اي باشد مشتاق يادگيري از دوستان فاضل و اصلاح اشتباه احتمالي هستم، اگر چه تكراري ولي به جناب محمدپور و همه‌ي ديگر دوستان پيگير موضوع و نويسنده‌ي يادداشت‌هاي گوناگون احترام و درود) 

ماجراي ما، حافظ و توسعه (2)

 اول احترام و سپاس به دوستاني كه اينجا و آنجا كامنت گذاشتند و نقد نوشتند. و اما ...
1- چرا تداوم اين بحث؟ پيش از اين‌ها كه به محاجه‌هاي درشتناك قلمي برخي ارباب قلم در مطبوعات و بعدها در فضاهاي مجازي برمي‌خوردم، دچار نوعي تأسف مي‌شدم كه چرا چنين؟ چرا نتوان در فضايي آرام‌تر و محترمانه‌تر و اگر چه با ضوابط منطقي و بسي سخت‌گيرانه، به نقد آرائ يكديگر نشست؟ چرا "مو از ماست كشيدن" و "مته به خشخاش گذاشتن منطقي" را كه در پويش حقيقت بسي نيكو و پسنديده است، با توهين و چنگال در رخ هم كشيدن و احياناً نوعي لج‌بازي و پافشاري ناصواب بر اظهارات شتابزده‌ي اوليه و به زمين و آسمان متوسل شدن براي توجيه آنها مي‌آميزند؟ در اكثر مواقع – و البته نه هميشه – تصورم اين بود كه اگر يكي از دو طرف مسئول نخستين آن عدول از طريق صواب باشد، اما چنانچه ماجرا كِش پيدا كند، احتمالاً نفر دوم هم تماماً مبرا و معفو نيست. ناگفته نماند كه در اين رهگذر حتي به برخي ماجراهاي قلمي استاد دكتر سروش – با همه‌ي احترام و ارادت به ساحت ايشان- از همين ديد مي‌نگريستم و اينك خود را در مقام نگريسته شدن از اين منظر مي‌يابم. بنابر اين از خدا مي‌خواهم خود به مصداقي ديگر از آن نمونه‌ها بدل نشوم. 
 از اين رو دست‌كم در آن حد كه در سطح خودآگاه مي‌توانم در باب خود اظهار نظر كنم، سر آن ندارم كه «روضه‌خواني كنم!»، از باب لجاجت و در مقام واكنشي تدافعي و با چشم بستن بر حقيقت و تنها به دليل تبرئه‌ي خود و يا خداي ناكرده تخفيف متقابل آن كس كه تخفيف روا داشت، به كش دادن ماجرا بپردازم، غرض استفاده از اين فضا براي در ميان نهادن نكاتي ديگر و روشنگري و البته دريافت نكات انتقادي دوستان است، خدا كند در عمل به غبارآميزي بيشتر منجر نشود.  

2- ادب مقام؛ نمي‌دانم چرا گاه مقتضاي صراحت و بي‌تكلفي را مستلزم عدول از حداقل اصول اخلاقي مي‌دانيم؟ بله گفته‌اند "بين الاحباب، تسقط‌الآداب" اما آداب‌داني بين احباب كجا و گفت‌وگو با احباب در باره‌ي شخص ثالث در فضايي مجازي با دسترسي بي‌نهايت، بدون رعايت موازين اخلاقي كجا؟ نمي‌دانم چرا از پيشگامان توسعه و تكنولوژي تفاوت وبسايت و وبلاگ و وب‌... را فراگرفته‌ايم اما آنچه آنها تحت نام "ادب شبكه‌اي" ذيل تعابيري همچون "netiquette" كاربران را بدان توصيه كردند، محل اعنتا ندانسته‌ايم. اين آداب البته همه‌اش اخلاقي نيست، برخي اصول و ضوابط رسانه‌اي است و برخي شامل نكات اخلاقي مي‌شود. بنده البته متأسفانه يك بلاگر حرفه‌اي نيستم. شاهدش همين صفحه‌ي بدوي بنده در فضاي مجازي. اگر دانش و مهارت بيشتري در اين باره داشتم بي‌شك گرافيك و امكانات جنبي صفحه‌ام غير از اين بود.
مع‌الوصف همواره با مشاهده‌ي يك پديده در دنياي مجازي حسي از تحسين و تجليل در ذهن يافته‌ام: وجود پروتوكلي اخلاقي در ابتداي انواع فضاهاي وب، از ايميل گرفته تا وبلاگ و ... كه شرط ورود به آن فضا، فشردن دكمه‌ي "I accept" است و حيفا و دريغا كه بسياري از ما آن را همچون كليدي زائد و نماينده‌ي مرحله‌اي اضافه تلقي مي‌كنيم و شايد برخواندن آن را موجب اتلاف وقت مي‌دانيم. همواره مي‌انديشم اگر به جاي ايادي "كفر و استكبار"! ما واصلان به حقيقت و اخلاق و معنويت! مخترع و مبتكر اين تكنولوژي بوديم، از خاطرمان هم عبور مي‌كرد كه اين فضا تنها براي مبادلات باشكوه و پاكيزه فرصت نمي‌سازد، بلكه امكان نشر وهن و درشتي و خشونت نيز در آن هست، پس مي‌بايد اگر چه سمبليك، ضرورت پايبندي به اخلاق را پيش از ورود به اين فضا هر بار يادآور شد؟ البته توجه دارم كه تعبير "چرندترين" به عنوان كلمه‌ي ممنوعه در آن پروتوكل‌ها نيامده!

3- پايبندي به ساخت علمي جملات؛ اين مسلم است كه جملات عاري از تعابير دقيق و پر از "شايد" و "اگر" و "مگر" و "بعضي" ، سخن را از ضوابط علمي دور مي‌سازد، آنها را اصطلاحاً به امور "ابطال‌ناپذير" نزديك مي‌سازد و به دليل تن ندادن به نقادي، از هر گونه حقانيت علمي ساقط مي‌كند، يكي از ايرادهايي كه خود بر بسياري سخنراني‌هاي تلويزيوني مي‌گيرم همين است.    اما مگر به استناد اين امر مسلم، مي‌توان هر گونه "اگر" و "بعضي" را از زبان كنار گذاشت؟ در اين صورت بايد همه‌ي جمله‌هاي "شرطي" و "جزئي" را از منطق حذف كرد و در عداد ساخت‌هاي نادرست نشاند! من در سخنان روز 18 مهر گفتم: "بعضي كسان در مقام نقد ..."  [رجوع شود به مطالب مندرج در پست پيشين] چرا كه در آن سخنراني و تقرير شفاهي مرادم استناد به سخن گوينده يا نويسنده‌ي خاص نبود، قولي كه قائلش هم كم نيست، مي‌بايست نقد مي‌شد. 
اين نقل قول را لطفاً بخوانيد: «اگر درنگ كنيم و در انتقاد از آنچه مسلماً بخشي از ميراث فكري ماست بي‌پرده سخن نگوييم، مسئوليت اين تفرقه‌ي دردناك و شايد مرگبار به گردن ما خواهد بود. اگر به انتقاد از پاره‌اي از آن ميراث بی}رغبتی نشان دهيم، ممكن است به نابودي همه‌ي آن ياري داده باشيم»
ن
ظر شما در باره‌ي اين عبارت  كه متضمن "اگر" و "بخشي" و "پاره‌اي" و "ممكن است" است، چيست؟ آيا اين درست است كه با گزينش اين عبارت كه در مقدمه‌ي كتابي آمده و با غفلت از بقيه‌ي كتاب كه شرح و بسط همين "اگر"ها و "پاره‌اي"هاست، نويسنده را به مبهم و غيرعلمي سخن گفتن و "ابطال‌ناپذيري" سخن متهم كنيم؟ آيا اين سخن آشنا نيست؟ بله اين سخن از مقدمه جلد نخست يك كتاب مهم از واضع نظريه‌ي "ابطال‌پذيري" گزيده شده است: "جامعه باز و دشمنانش" اثر كارل پوپر، به ترجمه عزت‌الله فولادوند.  

اما اينك تعدادي از مصاديق آن "بعضي" را عرض مي‌كنم.
  3-1- در روز بزرگداشت حافظ در سال گذشته بنده در سالني در بلوار كشاورز، در باره‌ي استعداد استخراج پيامي از حافظ، چنانكه به كار التيام زخم‌هاي زمانه بيايد سخن مي‌گفتم و دوست عزيزي (دكتر ا. رياضي) نقدي به بنده وارد كردند كه مضمونش هماني بود كه از قول همان "بعضي‌ها" گفتم.

  3-2- در جلسه‌ي رونمايي نخستين شماره‌ مجله‌ي علمي پژوهشي "جامعه‌شناسي هنر و ادبيات" كه سال گذشته در دانشكده‌ي علوم اجتماعي دانشگاه تهران برگزار شد، اين بار دكتر ش.پرستش (عضو هيأت علمي گروه انسان‌شناسي آن دانشكده كه مقاله‌اي هم از ايشان در آن شماره منتشر شد) سخنران بودند و مسئله‌ي "اقبال به حافظ" را آن چنان كه شرحش در نشست 18/7 رفت طرح كردند و اين بار بنده در جايگاه مستمع بودم و در مجال پرسش و پاسخ، منتقد آن سخنان.

   3-3 – دكتر رضاقلي كه حتماً مقالات ايشان در اين باب كه در دهه‌ي هفتاد در جاهايي مانند كيان منتشر ‌شد، از نظر دوستان صاحب نظر گذشته است. و بنده يكي دو بار به طور شفاهي هم در اين باره با ايشان نبادل نظر داشتم.

4- نكته‌اي ديگر در باره نگاه بنده به حافظ؛ و اما نظر بنده در برابر آن عزيزان كه از منظر نقد فرهنگي با نسبت دادن زبان ابهام‌آلود به حافظ، اقبال به حافظ را نشان توسعه نيافتگي ما و ماندن در مسائل و مصائب ۶ قرن پيش مي‌دانستند، اين بود كه اولاً ديوان حافظ پر است از نقدهاي صريح به تعصبات ديني و پيوند نامتناسب نوعي دين‌فروشي زاهدانه و  فقه‌محور و عبوس با قدرت. نشانه‌اش اين كه حتي يك مورد نمي‌توان يافت كه شيخ و زاهد مفتي و محتسب در حافظ مدح شده باشند، بلكه آشكارا مورد نقد و طعن و تخفيف‌اند، پس چرا حافظ را به مبهم گويي در اين باره متهم مي‌كنيم؟ اگر چه آن دوستان هم همچنان بر نظر خود بوده‌اند و معتقد‌ كه حافظ مجبور بوده همان جاها هم گاه دوپهلو سخن بگويد، و  در لفافه و با باز كردن راهي براي فرار نكات خود را عرضه كند.
مثلاً آنجا كه حافظ مي‌گويد:
اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه مي‌گفت     بر در ميكده‌اي با دف و ني ترسايي
گر مسلماني از آن است كه حافظ دارد                واي اگر از پس امروز بود فردايي
كه مستعد تفسيرهاي متكثر است.   يا جاي ديگر مسئله‌ي "پير ما گفت خطا بر قلم صنع..." و ده‌ها مورد ديگر كه تفاسيري گاه كاملاً متضاد (از مؤمنانه گرفته تا ملحدانه) مي‌توان از هر كدام ارائه داد كه باز بنده با تأكيد بر تفاوت زبان "متن ادبي" با "متن علمي" بر آن نگاه نقدهاي خود را داشتم كه حداقل فايل‌هاي صوتي آن مباحث موجود است. و ديگر اين كه اگر چنان باشد كه آن آقايان مي‌گويند نقد، بيشتر به ما وارد است  كه در ۶ قرن پيش مانديم و نه حافظ.
اما نكته اين است كه اين بار در جلسه‌ي ۱۸ مهر ماه، عزيزي ضمن صحه گذاردن بر زبان ابهامي و ايهامي آن را حسن دانسته بود و دليل زنده و  امروزي بودن حافظ ، كه بنده به شهادت همان قطعه گزيده شده در وبلاگ خوابگرد، از زبان "بعضي منتقدان فرهنگي" آن نكات را قابل تأمل دانستم و در دقايق آغاز سخن در قالب فقط دو سه جمله يادآوري كردم  و تمام زمان باقي مانده از آن دو ساعت را به وجوه فراتاريخي انديشه‌ي حافظ  اختصاص دادم كه از نظر من راز ماندگاري شعر و انديشه‌ي حافظ بود.

5-  آناكرونيزم؛ در نخستين نشست از سلسله نشست‌هاي حافظ‌شناسي تابستان گذشته (تيرماه) كه قصد داشتم خوانشي مبتني بر روشنفكري ديني از حافظ داشته باشم، پيشاپيش يادآوري كردم كه اين نگاه بنده مستعد متهم شدن به آناكرونيزم است، پس بايد دفع شبهه‌ي مقدر مي‌كردم. آنجا گفتم كه اگر بنده با استناد به دو سه قرينه‌ حافظ را داراي شاخص‌هاي روشنفكري به همان معنا كه متعلق به پارادايم مدرنيته است بدانم، دچار آناكرونيزم خواهم شد، چرا كه به هر روي كليت جهان بيني زمانه‌ي توليد متن متعلق به دوران  پيشامدرن و "سنت" است. بنده تنها مي‌خواهم عناصري از انديشه‌حافظ را برجسته كنم كه علي‌رغم تعلق به دوران سنت، به شدت مستعد خوانش جديد و سازگار با ارزش‌هاي دوران مدرن است و همين نكته از نظر بنده رازماندگاري حافظ است.
اما اين كه في‌المثل با شاخص‌هاي توسعه‌يافتگي كه صد البته متعلق به دوران متأخر است، كسي اعلام كند فلان دوران (گذشته) توسعه نيافته بوده و چنانچه جامعه كنوني ما هم واجد همان شاخص‌ها باشد، علي‌رغم امروزي بودن توسعه نيافته است، اين براستي چه ربطي به آناكرونيزم دارد. راستي مثلاً اگر كسي با شاخص "برابري نوع انسان" بگويد مثلاً جامعه‌ي يوناني به رغم بسياري رشد‌يافتگي در مقايسه با جوامع پيراموني همعصر، به دليل قائل شدن به تفاوت طبقاتي و برسميت شناختن برده‌داري، دست كم از اين منظر توسعه نيافته بوده، اين سخني آناكرونيك است؟ ايا اين رويكرد، هر گونه نقد فرهنگي گذشته را منتفي نمي‌كند؟ يك بار ديگر آن سخن كارل پوير را در مقدمه‌ي كتاب مهم اش كه به نقد جامعه‌ي بسته و از قضا نقد آراء افلاطون اختصاص دارد، مرور كنيم: «اگر درنگ كنيم و در انتقاد از آنچه مسلماً بخشي از ميراث فكري ماست بي‌پرده سخن نگوييم، مسئوليت اين تفرقة دردناك و شايد مرگبار به گردن ما خواهد بود. اگر به انتقاد از پاره‌اي از آن ميراث بی‌رغبتی نشان دهيم، ممكن است به نابودي همه‌ی آن ياري داده باشيم»
براستي بايد پوپر را متهم به چرندگويي كرد كه چرا با ارزش‌هاي قرن بيستمي به نقد رأيي متعلق به ۲۵۰۰ سال پيش پرداخته و مثلاً افلاطون بزرگ را نقد كرده؟ 
آناكرونيزم، در مختصرترین عبارت یعنی "همزمان دیدن دو امر ناهمزمان". آناکرونیزم از اين جهت مغالطه است كه وصف امر گذشته بر اساس اصول، ارزش‌ها و مفاهيمي متأخر است كه در آن زمان اساساً كشف يا طرح نشده بوده. اما ارزش‌داوري گذشته بر اساس ارزش‌هايي كه مثلاً متعلق به ساحت اخلاق‌اند و انتظار مي‌رود فراتاريخي باشند، مغالطه‌ي آناكرونيك نيست. در غير اين صورت نقد بسياري از نظريه‌هاي غالب در زمانه‌هاي ماضي بايد منتفي اعلام شود. و يك نكته‌ي مهم استقلال نظريه از صاحب نظريه است. ممكن است ما صاحب نظريه‌اي خطا و زيست كننده در عهد باستان را به دليل محدوديت‌هاي بشري معفو  بدانيم، اين دليل نمي‌شود آراء و ميراث دانشي و فرهنگي به جا مانده از او  يا شرايط اجتماعي مسلط آن دوران را مبرا از نقد بدانيم. راستی آیا اگر کسی نگاه تعلیلی-ذات‌باورانه‌ی ارسطو را مسئول در جا زدن علم برای چند قرن بداند، و در این خصوص مشی کمتر مورد عنایت واقع شده‌ی دموکریتوس را به هنجارها و متدولوژی علم پس از رنسانس نزدیکتر اعلام کند، دچار آناکرونیزم است؟ (اشاره به رأی برتراند راسل در کتاب تاریخ فلسفه‌ی غرب) جالب این كه راسل یک جا حتی نظر دموکریتوس را شبیه نظر جرمی بنتام می‌داند! حال آیا این نگاه نقدآمیز به ارسطو چیزی از قدر ارسطو و اذعان به نقش بی بدیلش در رشد دانش بشری می‌کاهد؟
البته اذعان می‌کنم نقل قول از بزرگان جای استدلال را نمی‌گیرد، نباید مرعوب نام پوپر و راسل شد. دوستان منتقد همچنان حق دارند، با اینان هم مخالف باشند یا اگر پسندیدند حتی آن آراء را "چرند" بدانند، اما حق باید داد که در این صورت این کمترین و آنچه ذکر کرده شاید مصداق "ترین" آن هم در ابعاد قرن بیستم نباشد.

6- توسعه و فرهنگ؛  و اما نكته‌اي كه گويا دليل اصلي و شرط كافي "چرند" بودن سخن اينجانب دانسته شده، اين كه چرا نفهميده و دو تا كتاب در باره‌ي "توسعه" نخوانده اين كلام مقدس را به كار بردم. گفته شده بود كه چه ربطي است بين واژه‌ي تخصصي "توسعه" و "توسعه‌نيافتگي" با ز"بان ابهام آميز" حافظ و مسئله‌ي عدم شفافيت زباني در نقد قدرت و همه‌ي آنچه بنده در شرح اين توسعه نيافتگي در پست پيشين ذكر كرده بودم...! اجازه دهيد به دليل پرهيز از آزار ناشي از اطاله‌ي كلام در  پست بعدي،   يكي دو روز ديگر  اين مطلب را آپلود كنم.            
                                                           ... ادامه دارد  

 

ماجراي بنده  و  حافظ  و  "لا اله"ي   " لا اله الا الله"

1-      بنده نه "استاد" دانشگاه هستم و نه مدعي عنوان محقق. اگر چه 20 سالي است كه درس مي‌دهم و حتي گاه كه در مقطع فوق ليسانس درس فلسفه مي‌دادم، دانشجويانم را منع كرده بودم پشت برگه‌هاي تحقيق‌شان در جاي نام بنده بنويسند "دكتر ..." يا حتي "استاد ..." و براي اين كار حتي تهديد به نمره منفي مي‌كردم.  بنده در بهترين حالت خود را مدرس (به تعبير فرنگي "Lecturer")و به معناي عام ِكلمه "آكادميك" مي‌دانم يعني يك دانشگاهي، همچنان كه يك دانشجو هم خواه‌ناخواه انساني آكادميك است.  به نظر بنده نخستين ضابطه‌ي آكادميك بودن تشخيص تفاوت مفاهيمي همچون "مدرس"، "محقق"، "استاديار"، "دانشيار"، و "استاد" است و به گمانم دوستان نزديك بنده هم گواهي خواهند داد كه همواره سعي كردم اين تشخيص را داشته باشم.

2-      بنده  داعيه حافظ‌پژوهي هم نداشته‌ام، اگر چه 25 سال است كه با حافظ محشورم و به انس با اين اثر عظيم ادبي-انديشه‌اي مباهي‌ام و در فراز و فرود زندگي ناهموار فردي و اجتماعي از نفس روح بخش خواجه مددها گرفته‌ام و حتي در مشي عمومي زندگي و نگاه به جهان و مبدأ هستي اين رند عالم‌سوز را بيش از هر بزرگ ديگري براي خود الهام‌بخش مي‌دانم. از اين رو در حد بضاعت در اين سال‌ها اينجا و آنجا سخنراني‌هايي در باره‌ي خواجه داشته‌ام و اگر نبود تيغ سانسور شايد صفحاتي نيز در اين باب وارد بازار نشر كرده بودم. آخرين توفيق خود را در باب حافظ، ايراد 9 جلسه گفتار در جمع دوستان دانشگاهي‌ام در تابستان گذشته مي‌دانم كه سعي كرده بودم خوانشي مبتني بر روشن‌انديشي ديني از حافظ داشته باشم.

3-      به لطف دوستاني در سراي اهل قلم (كه انگار به گواهي دوستان بزرگواري در حسينيه ارشاد كه صحبت‌هايم در باب حافظ به مذاق‌شان بد نيامده بود و باني حضورم درآنجا بودند، بنده را داراي تعلقي به حافظ يافتند) در نشستي به تاريخ 18 مهر 89 ، حضور يافتم و در حد بضاعتِ اندك، نكاتي را در جمع محدودي ارئه كردم و چنان بازتابي را در سايت‌ها چشم نداشتم. البته اين لطف دوستان خبرنگار بود كه با القابي كه شايد مقتضي ژورناليسم است يا هم از باب احترام به هر آن كس كه در پشت تريبوني قرار بگيرد، از بنده ياد كردند و پاره‌اي از سخنان دوست بزرگوارم سيد حبيت نبوي و بنده را نيز در رسانه‌ها منعكس كردند:

باري به اقتضاي نوعي چكيده‌سازي و شتاب كه شايد در ژورناليسم طبيعي به نظر آيد، دوستان خبرنگار بنا به ذوق خود هر يك تيتري براي آن گفتار در نظر گرفتند و ذيل آن بخش‌هايي از سخنان ياد شده را در ليد و متن خبر گنجاندند. طبيعي است هر چه ليد جنجالي‌تر، شايد "خبرسازتر"!   

از باب نمونه  بنگريد به  عنوان و ليد و ستون‌هاي بعدي (طبق منطق هرم وارونه در چينش خبر) در خبرگزاري فارس:

منصوری:
اندیشه حافظ معطوف به نیازهای فراتاریخی انسان است

خبرگزاري فارس: يک حافظ پژوه گفت: انديشه حافظ معطوف به نيازهاي يک زمانه خاص نيست بلکه اين نيازها فراتاريخي بوده است.
به گزارش خبرنگار باشگاه خبری فارس «توانا»، نشست بررسی «حافظ و زمانه ما» عصر روز گذشته در سرای اهل قلم با حضور سید حبیب نبوی، اردشیر منصوری برگزار شد.
اردشیر منصوری، استاد ادبیات فارسی درباره وصف حافظ و لسان‌الغیب گفت: چرا حافظ لسان‌الغیب است؟ به چه استدلالی؟ آیا حافظ خود خویش را لسان‌الغیب دانسته؟ یا دیگران این عنوان را بر او نهاده‌اند؟ این سوال یکی از پرسش‌هایی است که قصد است به آن پرداخته شود.

و نمونه ديگر، آنچه تنظيم كنندگان گرامي خبرگزاري مهر نگاشتند:

اگر امروز به زبان حافظ نیازمندیم نباید جشن بگیریم 
اردشیر منصوری گفت: عصر حافظ از لحاظ فرهنگی زمانه مناسبی نبوده است و حافظ ناچار بوده با زبان ابهام سخن بگوید. اگر امروز ما به آن زبان نیازمندیم نباید جشن بگیریم چون این مساله باشکوه نیست که همه دغدغه های حافظ را دغدغه های خود بدانیم.

 و آنچه بهانه‌ي اين يادداشت شد مطلب مختصري بود كه در وبلاگ ارزشمند: "خوابگرد" منعكس شد و سؤالي را در برخي دوستان دامن زد و كامنت‌هايي بر آن گذارده شد  و طي يكي از آن كامنت‌ها بنده به "چرندگويي" (بلكه گفتن چرندترين حرف قرن 21) متهم شدم و در سلامت فكر بنده ترديد شد:

 همدلی اسفناک! 
این که انسان قرن ۱۴ هجری بتواند متن متعلق به قرن ۸ هجری را کاملاً درک کند و با آن همدلی کند، نمی‌تواند تماماً حسن باشد. بعضی افراد از منظر نقد فرهنگی، اقبال نسبت به حافظ را شاخص توسعه‌نیافتگی می‌دانند. عصر حافظ از لحاظ فرهنگی زمانه‌ی مناسبی نبوده است و حافظ ناچار بوده با زبان ابهام سخن بگوید. اگر امروز ما به آن زبان نیازمندیم، نباید جشن بگیریم!
اردشیر منصوری، محقق و استاد دانشگاه، در نشست «حافظ و زمانه‌ی ما» [+]

کامنت داریوش محمدپور در گودر
موافقت تام و تمام با نکته‌ی مهدی. بعضی وقت‌ها، بعضی سخنان به خاطر رنج‌های عمیقی که می‌بریم چنان به مذاق‌مان خوش می‌آيد يا چندان آرامش‌بخش یا حتی عصيانگر به نظر می‌رسد که زیاد به خودمان زحمت فکر کردن، تحلیل کردن یا انتقادی ديدن‌شان را نمی‌دهیم.
بگذاريد اين‌جوری بگویم - به عنوان کسی که یک بخش مهم کار آکادميک‌اش «توسعه» است - که این حرف که اقبال به حافظ از شاخص‌های توسعه‌نیافتگی است، چرندترین حرفی است که کسی می‌تواند در قرن ۲۱ و در این ازدحام و انبوهی دانش بزند. ببخشید به خاطر لفظ درشتی که به کار برده‌ام ولی گوينده‌ی اين عبارات چنان هیجان‌زده شده که به خودش زحمت نداده حتی برود معنای توسعه‌يافتگی را توی دو تا دایرة المعارف شناخته شده بررسی کند.
زمانه‌ی حافظ، زمانه‌ی سختی بوده است، قبول. «نامناسب» بوده؟ نمی‌دانم. مناسب در مقايسه با چه؟ با زبانِ ابهام حرف می‌زده؟ این هم درست. ولی مگر هیچ کس در زمانه‌ی ما دو پهلو حرف نمی‌زند؟ حتی در غرب؟ بله، جهان لیبرال دموکراسی کمی با ایران فرق دارد. شکی نیست. ولی نامناسب بودن زمانه‌ی حافظ و اين‌که او با زبان ابهام حرف می‌زده، مقدمه‌ی منطقی قابل‌دفاع و مناسبی برای توسعه‌نیافتگی نيست، هر چند به هر حال زمانه‌ی حافظ زمانه‌ی توسعه نبوده است اصلا. اصلاً در زمان حافظ، کجای دنيا با منطق امروزی «توسعه» توسعه‌یافته حساب می‌شده که زمانه‌ی حافظ يا سرزمینی که حافظ در آن می‌زیسته، توسعه‌یافته بوده باشد؟ یعنی هر چه من این جملات را بيشتر می‌خوانم، در سلامت فکر «محقق و استاد دانشگاه» مذکور بیشتر ترديد می‌‌کنم. استاد ما نه حافظ را درست می‌شناسد، نه زمانه‌ی حافظ را، نه توسعه را. همدلی؟ اين يکی را بی‌خیال می‌شوم.

[بولد كردن مطالب برجسته شده در كامنت از بنده]

 باري و اما عرض بنده با احترام به اين دوست ناديده (آقايي به نام محمدپور) كه  "يک بخش مهم کار آکادميک‌اش «توسعه» است" و چنان در اين علم اهل فراست‌اند كه در سال 2010 مي‌توانند در باره‌ي كل قرن بيست و يك حكم صادر كنند. [خدا را شكر حداقل در يك چيز "ترين" بودن نصيب ما شد، آن هم در ابعاد قرن 21]  و ساير دوستان پيگير مطلب؛

1-      بنده البته نه تنها همدلي با انديشه‌ي جاري در شعر حافظ را كه به عقيده‌ي بنده بسياري‌ش بيت‌الغزل معرفت است، بد نمي‌دانم، بلكه آن را توصيه هم مي‌كنم. آنچه نقل شد به گواهي همان چند سطر ذكر شده در "خوابگرد"، نقل قول  از "بعضي افراد" بود. گويي دوست ما "لااله" از بنده شنيد و حوصله نكرد "الاالله" را هم بشنود پس بانگ برآورد كه فلان كفر مي‌گويد مي‌گويد هيچ خدايي نيست، "لااله".   اگر چه آن نقل قول خالي از حقيقت هم نيست، اما تمام سخنان بنده در آن جلسه عبور از آن نوع نگريستن به حافظ بود. (نگاه كنيد به همان دو-سه سطري كه نويسنده‌ي محترم  وبلاگ خوابگرد آوردند: "بعضي افراد از منظر نقد فرهنگي ...")

2-      بنده تفكيك قائلم بين "زبان" ايهام‌آميز و چند پهلو، كه برخي آن را حسن و برخي قبح مي‌دانند، با چيزي كه به عقيده‌ي بنده انديشه‌ي جوهري حافظ است و بنده خود را فهمنده و شايد بتوان گفت مروج آن (در حد شعاع محدود تأثيرگذاري خودم مي‌دانم).

با آن كه بدين دقيقه وقوف دارم كه بين "زبان" و "انديشه" ارتباطي وثيق وجود دارد، اما سطح رويين زبان را از مفاد و محتواي آن قابل تفكيك مي‌يابم و از اين رهگذر همچنان زبان حافظ را داراي نكات قابل نقد مي‌دانم و ورود به اين باب را لازمه‌ي پالايش زبان فارسي از منظر فرهنگي مي‌بينم  كه تفصيل آن را به مجالي ديگر موكول مي‌كنم. اما بگذاريد وعده‌ي سر خرمن نباشد و يك نمونه را عرض كنم: مثلاً من دوست داشتم سخنم را به اين بيت حافظ مزين كنم:
حافظ ار خصم خطا گفت نگيريم به وي     ور به حق گفت جدل با سخن حق نكنيم

من اين بيت را بسيار دوست مي‌دارم و در بركشيدن نكاتي ارزشمند از آن در باب ادب مقام نقد، از جمله تساهل در برابر انديشه مخالف، پرهيز از "خودحق‌پنداري"  و حفظ دغدغه‌ي حق‌مداري،  بارها كوشيده‌ام. اما ترسيدم اگر آن را بدون توضيحي ذكر كنم، خواننده گمان كند بنده در برابر توهيني كه كامنت‌گذار محترم بربنده روا داشته، متقابلاً عصباني شدم و او را "خصم" يعني دشمن خطاب كردم. نكته اين است كه در علم كلام زمان حافظ "خصم" به معني مخالف و طرف بحث است و نه لزوماٌ "دشمن". اما بر زيركان پوشيده نيست كه معناي قاموسي خصم همانا دشمن است. پس حافظ به اقتضاي ظرفيت فكري زبان فارسي زمانه‌ي خود كه به نظر بنده "ضدگفت‌وگو" بوده، اين لغت را به كار برده. آموزه‌ي حافظ در اين بيت رواداري است، در عين اين كه زبان او ناگزير باري از خشونت را با خود دارد.   

3-      بنده در آن نشست سخنران دوم بودم. بزرگواري كه قبل از بنده سخن گفتند، اين را فضيلت حافظ دانسته بودند كه با زبان ايهام و ابهام توانسته از مشكلات زمانه‌ي خودش سخن بگويد كه فضايي بسته و استبدادي بوده. ايشان اين  را راز ماندگاري حافظ دانستند و اشاره كردند كه ما نيز با مشكلات مشابه حافظ دست به گريبانيم پس از اين روست كه به حافظ نيازمنديم و زبان او را زبان خودمان مي‌دانيم. البته ايشان بي‌راه نگفته بودند و بنده خواستم روي ديگر سكه را نيز مطرح كنم. وقتي نوبت به بنده رسيد در آغاز سخن و پيش از ارائه حرف اصلي خودم - كه متأسفانه در ليد خبرِ مورد استناد "خوابگرد" نيامد- از باب كامنتي به گفتار سخنران محترم قبلي عرض كردم كه البته اين چندان  با شكوه نيست كه ما از پس 6 قرن، با "زبان ايهام و ابهام‌آميز حافظ" در طرح مسائل اجتماعي، با آن همدلي فراوان داريم، بنده به عنوان يك قول و به نقل از زبان "بعضي‌ها" اين را نه امتياز منفي براي حافظ، بلكه نشانه‌ي توسعه نيافتگي جامعه كنوني معرفي كردم. بدين توضيح كه از نظر بنده در يك جامعه توسعه‌يافته نبايد براي نقد قدرت و فساد در نهادهاي اجتماعي، مجبور به سخن گفتن در لفافه و در قالب جملات دو پهلو باشيم. بنده توسعه يافتگي را در اين مي‌بينيم كه فرد بتواند صريح و بدون ترس و ابهام اگر مثلاً  در نهاد دين و يا نهاد قدرت خللي مي‌بيند، مطلب را بازگو كند. نقد قدرت نبايد چنان باشد كه نه سيخ بسوزد، نه كباب. باز تكرار مي‌كنم اين را بنده از زبان برخي منتقدان حافظ نقل كردم و ادامه جلسه سخن بنده بدين سمت رفت كه از منظر خودم سرّ ماندگاري حافظ را عرضه كنم كه همانا توجه به مسائل اساسي انسان از قبيل تأمل در راز هستي، اخلاق و ... است كه بخشي از آن در خبرگزاري‌ها، حتي در همان خبرگزاري مهر هم آمده است.

4-      فرض كنيم ايشان دسترسي مستقيم به كل صحبت‌هاي بنده نداشته و با اعتماد به دو سطري كه با كم دقتي در يك خبرگزاري آمده، پرونده بنده را بسته و سلامت فكر بنده را به زير سؤال برده. من البته اگر توفيق داشته باشم، مايلم از ايشان ادب و اخلاق مواجهه‌ي آكادميك با سخناني را كه موافق نيستم و نيز شناخت حافظ و زمانه‌ي حافظ و درس "توسعه" و حتي "همدلي"بياموزم،  اما در اينجا مي‌خواهم بپرسم آيا ايشان كه مي‌فرمايند : " هر چه من این جملات را بيشتر می‌خوانم ... "  آيا زحمت مطالعه‌ي تمام سخن بنده را، بيش از آن چند سطر مطرح شده در ليد، حتي در همان صفحه‌ي مربوط به خبرگزاري مهر، به خود داده‌اند و بر آن اساس حكم به عدم سلامت بنده كرده‌اند؟
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم        كه در طريقت ما كافري‌است رنجيدن

5-      بنده نكات ديگري نيز در آن نشست مطرح كردم كه حرف‌هاي اصلي بنده بود و به دلايل ايدئولوژيك – چنانكه بر دوستان آگاه به وضعيت زمانه پوشيده نيست- كلاً سانسور شدند و اين البته قابل درك است و من دل خوش به انتقال پيام به همان چند بزرگوار حاضر در آن نشست هستم كه نكات را نو و متضمن آگاهي بخشي يافتند،  نيز بايد عرض كنم شجاعت طرح چنان نكات را نيز اگر مستلزم قدرداني ندانم، به دليل آن كه با توجه به جو زمانه مستلزم پرداخت هزينه‌هاي اجتماعي و ... براي گوينده است، بي‌اجر هم نمي‌دانم و روح خواجه گواه است كه برخورداري از آن بي‌باكي را نيز از جمله مرهون همنفسي با روح شعر و انديشه‌ِي رند شيراز مي‌دانم كه گفت : رند عالم‌سوز را با مصلحت‌بيني چه كار

۶- و سخني نيز با دوستان خبرنگار كمي ذوق و دقت بيشتر خرج دادن خوب است. براي مثال به اين جملات در نيمه‌ي دوم مطلب ياد شده از خبرگزراي مهر دقت كنيد:
‹‹دیگر موضوع مغفول رعایت مراعات نظیر در شعر حافظ است که کمتر مورد توجه قرار می گیرد و باید چنین عنوان کرد که حافظ استاد مراعات نظیر است... ››.   البته اگر خواننده‌اي اين سخن را بخواند بي‌حق نيست به سلامت فكر گوينده شك كند. اولاً  "چنين عنوان كرد"  به لحاظ نگارشي غلط است و حاشا و كلا كه بنده به جاي "بايد چنين گفت" آن غلط ِ البته مشهور را به كار برم.  ثانياً آيا اين كشف تازه‌اي است كه "حافظ استاد مراعات نظير است، و چگونه مي‌توان گفت نسبت به درك اين نكته غفلت شده؟    مطلب از اين قرار است كه بنده در شرح بيتي كه حكايت از توجه حافظ به "معرفت" را بيان مي‌‌دارد، عرض كردم با آن كه حافظ استاد آرايه‌هاي ادبي و مثلاً مراعات نظير و عناصر تشبيه و رعايت تناسب تام و تمام ضوابط  و نكات گرامري و دستوري در عبارت و جمله است، اما گاه بنابر ضرورت تأكيد بر محتوا و مضمون، رعايت تمام عيار اصول ادبي را ضورري ندانسته و مثلاً مراعات نظير را فداي محتوا كرده است (از ذكر و شرح بيت و جزئيات صرف نظر مي‌كنم) اما تو را به خدا اين مطلب هماني است كه در خبر ِ خبرگزاري مهر آمده؟ اي كاش اين همه سهو در نظر مسئولان و متوليان خبر بخشوده نبود.

۷- داشت يادم مي‌رفت. نكته‌اي هم خطاب به جناب آقاي مهدي جامي كه پيش از آقاي محمد‌پور، البته بيش از ايشان با مراعات ادب، سخنان بنده را مورد نقد قرار دادند و نوشتند:

کامنت مهدی جامی در گودر 
چه مغالطه ای! پس همدلی ما با افلاطون از ان هم بدتر است چون قدیمی تر است! همدلی با ابراهیم و زرتشت و محمد و علی هم. درست است که گفته اند سخن نوآر اما نه دیگه اینجور بین نو و کهنه همه پلها را بسوز

بايد عرض كنم بله درست است همدلي با بسياري سخنان افلاطون و محمد و علي مي‌تواند نشانه‌ي توسعه‌نيافتگي باشد و بنده از قضا در بحث‌هاي حافظ‌شناسي‌ام با اشاره به حديثي از امام علي و قابليت قياس موضوع با حافظ بدين نكته پرداختم و اين را البته به معناي ناديده گرفتني بودن بسياري ديگر از پيام‌هاي ارزشمند علي بزرگ نمي‌دانم. نگاهي به همين وبلاگ مؤيد ارادت بنده به امام علي و دلبستگي به سخان نغز و جاويد نهج‌البلاغه است. امـــا كاش آقامهدي گرامي با حوصله اين نكته را مورد مداقه قرار دهند و در صورتي مغالطي بودن آن موضوع را با بنده در ميان بگذارند. چرا كه اگر چه بنده مدعي استادي ادبيات نيستم اما در تدريس منطق و اجتناب از مغالطه عمري را گذراندم.
آقا مهدي عزيز! اين سخن امام علي را به ياد بياور: "اُستر ذَهَبك و ذُهابك و مَذهَبك" .  به نقل از دوستي شنيدم در مجلسي  دكتر سروش زنده بودن مضمون اين حديث را نشانه‌ي توسعه‌نيافتگي جامعه ما دانسته بودند. آن دوست نيز با تعجب با موضوع برخورد كرده بود و شرح ماجرا را از من خواسته بود. توضيح من در تأييد سخن دكتر سروش اين بود كه بله در يك جامعه توسعه نيافته است كه به دليل پايين بودن ايمني و امنيت، بزرگي به مردم زمان خود توصيه مي‌كند: "پول و رفت‌وآمد و مذهب خود را پوشيده بدار" .  اگر اكنون اين سخن قابل همدلي ديده شود، نشان از آن دارد كه ما نيز هنوز به درد جامعه‌ي زمان امام علي دچاريم كه نه امنيت داريم نه آزادي عقيده و نه آزادي بيان. پس اگر چه سخن علي در زمانه‌ي خود نغز بود و نشان از هوشمندي علي مي‌دهد، اما جاري بودن آن سخن در اين زمان قطعاً نشان از عقب ماندگي و توسعه نيافتگي ما دارد.  خيلي دوست دارم نوع "مغالطه‌"ي اين سخن را بدانم. همان آقا مهدي حتماً مي‌دانند كه مغالطه‌ها نام و نشان دارند و يكي از انواع مغالطات متهم كردن نارواي افراد به مغالطه است.

از اطاله كلام پوزش مي‌خواهم. مي‌دانم وبلاگ محل انعكاس نكته و حرف‌هاي مختصر است، نه اين همه روده‌درازي. با اين وصف حرف‌ها هنوز هست و مراعات حوصله‌ي خواننده‌ي محترم موجب  قناعت به همين مقدار است.