همچنان سپاس از دوستاني كه با كامنتهاي مختلف بحث را شايستهي تعقيب ديدند، حتي آن دوست جواني كه به دليل اصرار بنده بر رعايت اخلاق در نوشتن، بنده را متعلق به نسل دايناسورها دانست و انقراض هر چه سريعتر نسل ما را آرزو كرد.
و امــا، در كار آپلود كردن قسمت سوم اين مجموعه يادداشتها بودم كه با پيام دوست بزرگواري متوجه آخرين (تا اين لحظه) نوشتهي آقاي محمدپور در اين زمينه شدم (اينجا). بيشك نوعي بزرگواري و عزت نفس در اين نوشته وجود دارد كه شايستهي ستايش و سپاس است. قطعاً پس گرفتن آن تعابير درشت، همچنان كه خود ايشان هم ذكر كردند، به هيچ وجه نشان دهندهي حقانيت تمامي دعاوي بنده و يا ناصواب بودن تمامي آراء پيشين ايشان نيست. البته كه ميتوان بين تعابير –به قول خودشان- درشتي كه ايشان به كار برده بودند با خردهگيريهاي نظري ايشان بر رأي بنده در بارهي حافظ تفكيك كرد.
من وقتي به دو سه نوشتهي ديگر ايشان در فضاي وب ايشان (ملكوت) سر زدم و چيزهايي در بارهي حضورشان در عرصهي رسانههاي راديو و تلويزيوني ويژه و اهتمام شان به روشنگري در فضاي انديشه سياسي شنيدم (اگر چه توفيق ديدن و شنيدن مستقيم آنها را نداشتم)، از يك لحاظ دچار خوشنودي شدم و از جنبهاي ديگر تأسف خوردم. خوشنود از اين كه دغدغههاي مشتركي وجود دارد و اي بسا با رهگيري نوشتهها و برنامههاي سمعي بصري ايشان، از يافتههاي علميشان بهرهمند خواهم شد، و متأسف از اين كه چرا نطفهي اين آشنايي اين چنين بسته شد. راه را دور نكنم و دوباره متهم نشوم كه به جاي پرداختن به اصل مطلب به حاشيه ميروم. راستش براي من اين حاشيه كمتر از متن نبود. مگر مغز پيام كساني چون حافظ چيست؟ جز پرورش روح آزادگي، تحكيم اخلاق و تعميم و گسترش مهر و شفقت چه ميتوان از آن بزرگان آموخت؟ پس آنجا كه اين امور مخدوش شوند و به ضد خود بدل گردند، كدام دستور كاري بر اصلاح اين امر تقدم دارد؟ اما همچنان كه بر ايشان و خوانندگان محترم اين مجموعه نوشتهها پوشيده نيست، اظهار ان بزرگواري و عرض سپاس از سوي بنده، چيزي از بر جاي بودن آن اختلاف نظري نميكاهد.
از ايشان سپاسگزارم و قوياً ميپذيرم كه "هیچ قصد آزار و تعرضی در ميان نبود"؛ اما من كه از قصد ايشان حرفي نزدم، ما باكدگشايي از رمزگان (كدها=واژگان) سعي ميكنيم پيامهاي سخنان را دريابيم و با هم ارتباط گفتاري برقرار كنيم، و چه مهم است استخدام صحيح اين رمزگان كه نكند خلاف قصد را منتقل كنند.
همچنين پيش از ورود به اصل بحث كه تتمهي نوشتهي پيشينم باشد، يكي دو نكتهي مقدماتي:
الف) ايشان تنها در نوشتهي نخستين آن دو تعبير –به قول خودشان درشت را به كار نبردند- در نوشتهي دومي كه در صفحهي وب خود گذاشتند (اينجا) همچنان تعابير كنايي و خارج از ضوابظ نقد (نميگويم به تمامي اخلاقي) بسيار زيادي در كار كردند كه مجموع نوشته را از سياق متن منتقدانه خارج ميكند، خوب بر اين هم خوردهاي وارد نيست، و اين از را از مقتضيات وبنوشته فرض ميكنم، اما چرا مشاهدهي موارد معدود كنايات شبيه آنها در متن بنده-كه البته هرگز در مقام مقابله به مثل در نوشتهي بنده نيامد- تا آن حد براي ايشان برخورنده است؟ اين سهل است، حتي كلمهي "ادامه دارد" بنده در پايان پست پيشين براي ايشان ناخوشايند آمد. آن "ادامه دارد" هيچ معنايي نداشت جز دادن اين خبر كه آن نوشته ناتمام است و اصل سخن بنده در ارتباط بين فرهنگ و توسعه در قسمت بعد خواهد آمد تا خواننده را به تعقيب ترغيب كند. با شگفتي فراوان و مدتي تأمل حدس زدم نكند ايشان آن را به معني اعلام آمادگي براي –خداي ناكرده و مثلاً- احتجاج لفظي تا نقطهي اِسكات حريف تلقي كردهاند، راستي نازكي خاطر مبارك ايشان تا اين حد است كه "ادامه دارد" را موجب رنجش مييابند، معالوصف در برخورد با طرف مقابل چنان وارد ميدان ميشوند و در چندمين نوشته هم طرف مقابل را با تعابير مانند "خيالبافي" يا "خود را به در و ديوار زدن" و مانند اينها مينوازند!
ب) اين كه بنده به نوشتهي منتشر شده در ملكوت (حافظ و توسعه؟ استغفرالله!) ارجاع ندادم بدان دليل بود كه از قضا آن انرژي لازم براي محاجهي تن به تن و به تعبير آقاي محمدپور از نوع "پدركشتگي" را نداشتم و اگر دقت فرموده باشند، در آن نوشته هيچ جا نامي هم از ايشان نبردم تا ضروري باشد به سند ارجاع دهم. گمانم بر اين بود مبحث را از مجادلهي دو طرفه (كه به نحو أحسن پيش نميرفت) درآورم و اگر روشنگرياي هست غيرمستقيم ادامه يابد. گمانم بر اين بود كه اگر كسي ملكوت را نميشناسد و در جريان سابقهي بحث نيست، وارد "دعوا"! نشود و باهمان مقدار كلي نويسي مطلب را دريابد و خوانندهي در جريان ماجرا هم كه خود سر نخ را دارد، همچنانكه من نشاني وبلاگ ملكوت را اول بار از يكي از مخاطبان گرامي كامنت گذار بر نوشتهام كشف كردم.
ج) نميتوانم از يك شگفتي خبر ندهم، من گاه خود را با دو آقاي محمدپور مواجه ميبينم. براي مثال ايشان در كامنتشان بر نوشتهي دوم بنده (پست پيشين) مينويسند: 1- ''اينکه من بگويم «اقبال به زبان حافظ نشانهی توسعهنیافتگی ماست» سخنی است «چرند» زمين تا آسمان فرق دارد با اینکه جملهای از پوپر را که ادات شرط و قیود مختلف دارد، نقل کنيم و قیاس به نفس هم بکنیم و بعد بگويیم پس پوپر چرند میگويد؟
چون من نسبت به یک گزاره موضعی سخت گرفتهام و آن را «چرند» نامیدهام (ولو گفته باشم این «چرندترین» سخنی است که من شنيدهام)، نتیجه نمیدهد که شما این همه صرف انرژی و احساس و وقت بکنيد و چیزهایی بنويسید که نامربوطتر از قبل باشد.» "
نميدانم اين همان آقاي محمدپور است كه در متن خود (حافظ و توسعه؟ استغفرالله!) در پاراگرافي ذيل بند 3 مطالب زير را نوشتند؟
2- " ... با این مقدمه، توضيح میدهم که چرا با ادعای بالا موافق نيستم. اگر تمام قيدهای عبارات بالا را در نظر بگیریم (مثل «نمیتواند تماماً»، «بعضی افراد» و «اگر ما امروز...»)، شايد هیچ نقدی به عبارات بالا وارد نيست. يعنی ممکن است گوينده بگويد مقصودم من «تمام» آن نبود بلکه بخشی از آن بود و نگفتم خودم يا همه بلکه گفتم «بعضی افراد» و تازه سخنام را هم شرطی گفتم نه قطعی (من از توضیح بعدی آقای منصوری در واکنش به اعتراض خودم، همين را میفهمم). دقت کنيد که اگر اين قیود را در نظر بگيریم، اساساً تمام عبارت بالا بیمعنا و بیخاصيت میشود! درست است که باید در حکم صادر کردن دقیق و سختگير بود ولی وقتی داریم دربارهی چيزی نظر میدهيم و همهی عبارات و جملات ما تبدیل به جملات شرطی يا مقید شود، انگار اصلاً هیچ حرفی نزده باشيم يا گويی از ابراز سخن واقعیمان هراس داريم. لذا، من اين ملاحظه را کنار میگذارم و مستقيماً میروم سراغ همان «بعضی افراد» و همان «بخشی» که محل اشکال است و همان «اگر»ی که در جملهی ايشان آمده است. اگر اينها سخنان ايشان نيست، خوب نقد من به همان کسانی است که اين ادعاها را دارند."
با ديدن قطعهي دوم آيا خوانندهي منصف معتقد خواهد بود آن قدر كه ايشان در كامنت گفتند، بنده به بيراهه رفتم؟ براستي آيا گمان ايشان اين است بنده در پاسخ قسمت مورد نظرشان در قطعهي (1) آن سخن پوپر را ذكر كردم؟
د) همچنين ايشان در ادامهي كامنت پست قبلي آوردهاند: "یک گزارهی ساده داریم (فارغ از اينکه شما صد سخنرانی مفصل ديگر جایی کرده باشيد): «اقبال به زبان حافظ نشانهی توسعهنيافتگی ماست». بفرمايید این گزاره از نظر شما درست است يا غلط. اگر درست است، من با شما بحث دارم و هنوز سخنام وارد است فارغ از اینکه در آن سخنرانی شما صدها جملهی دیگر گفته باشيد. اگر غلط است و در آن سخنرانی سخنانی دال بر غلط بودن اين برداشت گفتهاید، راهاش ساده است: بنويسيد منتقد من دچار سوءتفاهم شده است. چرا اين قدر خودتان را خسته میکنيد؟"
واقعاً همهي حرف ايشان همان گزارهي ساده بوده كه گفتند؟ ايشان در آن پست مورد نظر متن نسبتاً مفصلي مشتمل بر 1810 كلمه نوشتند، شامل مباحث متعددي از جمله آناكرونيزم كه بنده توضيح خود را در پست پيش در اين باره نوشتم و بسياري مطالب ديگر. چطور همهي آن بحث را ناديده ميانگارند يا توقع دارند بنده نديده بگيرم و فقط به اين جملهي چند كلمهاي بسنده كنم؟ بله ايشان ميتوانند اين جمله را لبّ مطلب و مدعا و پرسش خود بدانند، اما آيا حق دارند طرف مخالف را از خوانش ساير مطالب منع كنند؟
و امـــا ... بيش از اين در مقدمه درنگ نكنم.
فرهنگ و توسعه؛ بله مشكل اصلي اينجاست. دوست گرامي ما شايد به اقتضاي رشتهي تحصيلي و فعاليت تخصصي آكادميك در حوزهاي كه ممكن است به اقتصاد سياسي يا چيزي مانند آن نزديك باشد تلقياي مضيق از توسعه دارند. شاخصهايي كه ايشان براي توسعه و توسعهيافتگي يا نيافتگي ذكر كردند، مبتني بر چنين نگاهي است كه البته غلط نيست، ولي بسيار محدود است. شاخصهايي همچون "فقر"، "بهداشت"، "مرگ و مير" يا حتي "سواد". آنچه از توسعه فهميده ميشود بسي بيش از اين است. كلمهي توسعه كه در فارسي در برابر واژهي development انگليسي ميآيد كاربردي گستردهتر از اينها دارد، بستگي دارد به اين كه در كجا و در چه زمينهاي (context) به كار رود. مثلاً در روانشناسي اين كلمه چيزي را ميرساند كه با واژهي "تحول" و "رشد بنيادي" نزديك است و در زبان اهل روانشناسي به "تحول" ترجمه شده است. بنده در زمينهاي فرهنگي-زباني آن مفهوم را به كار بردم. قطعاً وقتي از توسعهي فرهنگي سخن در ميان ميآيد، شاخصها بدان محدوديت كه منتقد محترم گفتند نيست.
البته گله از محدود ساختن توسعه به چند شاخصي ملائم با رويكرد اقتصادي-اجتماعي تنها از زبان بنده گفته نميشود. گويي اين مسئله دامنهاي گستردهتر از اينها دارد. قطعات زير را ملاحظه كنيد:
«هر گاه توسعه بر يك مفهوم اقتصادي صرف تكيه كند بر تفاوتها و بحرانهاي اجتماعي دامن خواهد زد... توسعه فرهنگي به عنوان ابزار كاوش مستمر نظامهاي جديد ارزشي و وسيلهي برانگيختن و آگاهي اجتماعي ميتواند وسيلة آزادسازي و پايان دادن به جدايي بين سنت و تجدد، شهر و روستا باشد.» اين سخني است كه گزاويه دوپوئي، كارشناس يونسكو ميگويد. (ر.ك.: دوپوئي، گزاويه، فرهنگ و توسعه، فاطمه فراهاني و عبدالحميد زرينقلم، كميسيون ملي يونسكو در ايران، چ 1: 1374 ص 22) [اصل كتاب به فرانسه در سال 1991 منتشر شده است] نيز در جاي ديگر از همين كتاب آمده است:
«عدم توجه به بعد فرهنگي توسعه در استراتژي بين الملل توسعه كه صدوهشتاد ماده دارد، مايهي شگفتي است» (همان - 27)
ممكن است بنده به مغالطه (كه انگار انتساب آن به سخني كه نميپذيريم يا آنجا كه حدوسط استدلالات بعيدهي يك فرايند استدلالي پيچيده را در نيافتيم، سكهي رايج است) متهم شوم كه: گيريم آن سخن دوپويي درست باشد چه ربطي دارد به سخن بنده در بارهي حافظ؟ ... اندكي صبر!
حال بايد ديد منظور از فرهنگ در آن نوشته چه بوده؟ شايد منتقد بگويد فرهنگ هم تعريف دارد و شاخصهايي دارد و بنده به نخواندن دو كتاب در فرهنگ و گزيدن ِ منعندي پارهاي از آن كتاب متهم شوم. پس هم از آن كتاب بخوانيم: «... تعميم فرهنگ به شيوههاي تفكر و اقدام و ديدگاه جوامع نسبت به حال و آينده» پس اين كليد واژهها در اينجا مفهوم فرهنگ را ميرسانند: "شيوهتفكر" و "اقدام" و "ديدگاه".
حال ببينيم منظور از توسعهي فرهنگي و اهميت آن در نظر دوپوئي چيست؟ و مهمتر آن كه ربط آن با مسئلهي عام توسعه يافتگي در معناي موسع كه گاه از آن به "توسعهي فراگير و پايدار" ياد ميشود،چيست؟ «گسترش مفهوم فرهنگ، پذيرش توسعة فرهنگي به عنوان بعد اصلي توسعة فراگير را به دنبال دارد.» (همان – 22)
تا نپنداريم كه توسعهي فرهنگي و جايگاه آن در نظر منتقد محترم هم لحاظ شده بوده اما منظور از آن، همان مثلاً سواد و تحصيل است، بد نيست يك بار ديگر به قطعهاي ديگر توجه كنيم: «محدود كردن توسعهي فرهنگي به آموزش و انتقال ميراث فرهنگي در حقيقت از ديدگاهي بيش از حد محدود ناشي ميشود كه گواه عدم توجه حقيقي به مفهوم بعد فرهنگي توسعه است.» ...«فرهنگ علاوه بر هنرها و ادبيات، شيوههاي زيست، حقوق اولية انسان، نظامهاي ارزشي، سنتها و اعتقادات را نيز در بر ميگيرد.» «صرف توجه به فرهنگ كافي نيست، بلكه مسئلة توسعه را بايد با پذيرش نقش فرهنگ و توان بازسازي و پويايي آن مورد تجديد نظر اساسي قرار داد» (همان 25،26)
البته اين فقط ديدگاه شخص دوپوئي به عنوان يك كارشناس فرهنگ و توسعه نيست، در بيانيهي آكرا آمده: «هدف توسعه بايد تعالي فرد از طريق حفظ تعادل ارزشها باشد. از طرف ديگر، اصالت فرهنگي و پيشرفتهاي فني بنا بر روابط دو سويه و مكمل خود ضامن توسعهي فرهنگي و ظهور جوامع جديدي متكي بر سنت والاي بشردوستانه ...» (همان- 23)
خوب، حال اگر با شاخص ارزشهايي همچون آزادي بيان و عقيده، از منظر نقد فرهنگي به يك "زبان" –كه بعيد ميدانم در تعلق آن به "فرهنگ" ترديد داشته باشيم- بنگريم، دچار بيربط گويي شديم؟ بنده بر اين گمانم كه زبان به مثابهي يك نهاد اجتماعي عرصهي بروز ارزشهاي اجتماعي است. پس نقد و بررسي اجتماعي زبان عليالاصول نبايد با مبحث توسعه بيربط باشد.
ميماند جايگاه حافظ در اينجا. نخست بايد عرض كنم بنده متن حافظي را از دو منظر مورد مداقه ميدانم: يك، به مثابهي جلوهاي از "زبان". و زبان –به معناي عام- كنش ارتباطي را ممكن ميسازد و از اين منظر همچون نهادي اجتماعي است؛ و دو، به مثابهي يك "نظام دلالتگر پويا"؛ كه آن را متعلق به ادبيات ميكند. متن ادبي اصيل قطعاً قابليت خوانش از پس هزاره را دارد و از قضا به باور بنده متن حافظ استعداد خوانش گسترده دارد و افق تفسير آن به قول علماي هرمنوتيك به سمت بينهايت گشوده است. اما آنچه من به نقل از آن "بعضيها" عرض كردم توجه به وجه زباني متن حافظ بود. من يك بار ديگر جمله منتشر شده به نقل از خودم را عيناً از وبلاگ خوابگرد كه مستند آقاي محمدپور بود ميآورم:
«... بعضی افراد از منظر نقد فرهنگی، اقبال نسبت به حافظ را شاخص توسعهنیافتگی میدانند. عصر حافظ از لحاظ فرهنگی زمانهی مناسبی نبوده است و حافظ ناچار بوده با زبان ابهام سخن بگوید. اگر امروز ما به آن زبان نیازمندیم، نباید جشن بگیریم»
دقت فرماييد اولاً نقل از "بعضي" است. ثانياً زبان حافظي مورد نظر است، ثالثاً موضع ِ زمينهي اعلام شده نقدفرهنگي است. پس آن توسعهنيافتگي را بايد در زمينهي عام فرهنگي برخواند نه بر اساس شاخصهاي درست اما محدود به توسعه با تأكيد بر نگرش اقتصادي.
راستش اين بحث چندان نوظهور نيست، چند دهه است كه از منظرهاي مختلف بحث نسبت زبان فارسي با مسئلهي توسعهي علمي و اجتماعي ايران امروز در ميان است. در اين باره سه نگاه مطرح است: يك نگاه مدرن راديكال بر اين باور است كه بله نفس ِ خوانشپذير بودن زبان متن مربوط به قرن هشتم از پس 6 قرن نشانهي توسعهنيافتگي است. مثلاً گفته ميشود چنين نيست كه هر انگليسي امروزي حتي با متن شكسپير يا متن انگليسي مربوط به 200 سال پيش چندان راحت باشد. (بنده با همهي قلت دانش و مهارتم در زبان انگليسي اين مشكل را حتي در ترجمه فيتزجرالد از خيام درك كردم و با تفحص زياد دريافتم زبان ادبي روزگار فيتزجرالد، امروزه براي انگليسي زبانها هم مأنوس نيست) و اين بدان دليل است كه زبان بستر تحولات اجتماعي و بازتاب دهنده و –طبق يك نگاه حتي علت يا عين آن تحول- است. بنابر اين باز براي مثال، بحث اول ما لزوماً در محتواي انديشهي كسي چون افلاطون نيست، موضوع ممكن است زبان افلاطون باشد. چنين نيست كه همهي اروپاييها، حتي آنها كه به يوناني امروز سخن ميگويند، با زبان متن افلاطون راحت باشند، البته در باب نقد پوپر از جامعهي بسته، نقد محتواي فكر افلاطون هم در جاي خود مطرح است. نگاه دوم و سنتگرا بر اين باور است كه اتفاقاً اين نشانهي عمق ارتباط فرهنگي فارسيزبانان امروز است كه متن فارسي يك هزاره پيش (مثلاً رودكي و فردوسي) را براحتي درك ميكنند و اين امر موجب مباهات است. بايد از تغيير راديكال زبان معيار جلوگير كرد تا گسست فرهنگي رخ ندهد. و اما نگاه سوم كه بنده بدان تمايل دارم اين است كه بايد از اين تنگاي "يا اين يا آن" (قضاوت بر مبناي منطق دوارزشي درست /غلط) در تحليل امور فرهنگي فراتر رفت. مثلاً معتقدم عليرغم احترام به سعدي و پند گرفتن از مضمون اخلاقي بسياري از اشعار او، و حتي اذعان به اين كه ميتوان از زبان قوي و به اصطلاح "سهل و ممتنع او" بس نكتهها آموخت، اما در عين حال، هم با بخشي از محتواي شعر او و هم با عناصري از زبان او ميتوان همدلي نكرد. براي نمونه سعدي ميگويد:
اي حكيمي كه از خزانهي غيب گبر و ترسا وظيفه خور داري
دوستان را كجا كني محروم تو كه با دشمنان نظر داري
به نظرم در مضمون اين شعر نوعي انحصارگرايي ديني موج ميزند كه شخص از موضع يك مسلمان "گبر" = زرتشتي و "ترسا"=مسيحي را دشمن خدا و خود را دوست خدا ميداند. ناديده انگاشتن برابري و حق آزادي عقيده در اينجا از نظر بنده نشان از نوعي توسعهنيافتگي فرهنگي دارد. ببينيم از قضا در اين خصوص چه قدر ميتوان با حافظ همدلي كرد كه گفت:
گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت در هيچ سري نيست كه سرّي ز خدا نيست
همچنين است موضوع زبان سعدي. گمان بنده در اين است كه اگر كسي نثر مسجع سعدي را عيناً به كار گيرد، شايد در نوعي ثقل زباني و توسعهنيافتگي بسر برد. اين حرف كجا و در نظر نداشتن ارزش تاريخي و ادبي نثر سعدي در رشد و استحكام زبان فارسي كجا؟ به ياد ميآورم يك بار استاد فولادوند (عزتالله) ميگفتند در يافتن معادلي براي ترجمهي تركيبي انگليسي چند روز درگير بودند و در اوج احساس عدم توفيق، سعدي به دادشان رسيد. اين يعني وجه زايندگي زبان سعدي، اما آيا نثر آقاي فولادوند در ساخت كلي زبان تابع نثر سعدي است؟
در نهايت اين كه به باور بنده سخن راندن در باب توسعه و توسعهي فرهنگي چيزي بيش از دو تا كتاب يا يك دايرةالمعارف در باب توسعه ميطلبد. البته آشكار است كه دوست ما جناب محمدپور مرادشان شرط لازم بود و نه شرط كافي!
پايان (و اين معنايي ندارد جز اين كه بحث بنده در اين باب تا اينجا به پايان رسيده است و چنانچه نظر اصلاحياي باشد مشتاق يادگيري از دوستان فاضل و اصلاح اشتباه احتمالي هستم، اگر چه تكراري ولي به جناب محمدپور و همهي ديگر دوستان پيگير موضوع و نويسندهي يادداشتهاي گوناگون احترام و درود)