آيا تنهايي امري نخواستني و هولناك است؟ يا خواستني و آرامشبخش؟
آيا تنهايي امري محتوم و ناگزير است، يعني آيا مُهر نوعي تنهايي جبِلّي بر پيشاني بشر خورده و فراري از آن متصور نيست، يا بر عكس، تنهايي ممتنع و محال است، يعني انسان حتي در تنهايي ظاهري هم، در اصل تنها نيست و با كسي يا خاطرهاي، "او/تو"يي در گفتوگو است؟ و يا اين كه تنهايي نيز همچون ديگر امور جهان ماسوي نه ضروري و نه ممتنع، بلكه امري ممكن است؟
صدور حكمي كلي در اين باره دشوار است. شايد راه حل در اين باره موكول به دستهبندي است: الف) دستهبندي آدمها به دستجات مختلف، در مواجهه با چيزي كه "تنهايي" خوانده ميشود، ب) تقسيم تنهايي به انواع مختلف.
چند انگاره: شقوق مختلف دستجات "الف" و "ب":
الف: 1- آدمهايي كه تحمل "تنهايي" برايشان دشوار است؛ ناگزير همواره نيازمندندبه جمع يا فردي ديگر پناه ببرند و به لحاظ روانشناختي شخصيتي برونگرا دارند و خلوتشان به اصطلاح ژرفا ندارند. 2- آدمهايي كه از تنهايي استقبال ميكنند؛ تنهايي را فرصتي ميشناسند براي سكوت، و سكوت را فرصتي براي تأمل در خويشتن و جهان. 3- آدمهايي كه حساسيتي ويژه به هيچ كدام از اين حالات ندارند. تنهايي اگر طولاني نباشد برايشان تاب آوردني است، اما البته از آن استقبال هم نميكنند.
و "ب" يعني انواع تنهاييها: 1- تنهايي ظاهري و فيزيكي؛ اين كه تو آنجا باشي و كسي كنارت نباشد. 2- تنهايي احساسي؛ در اين حالت ممكن است كس يا كساني در كنارت باشند، اما احساس ميكني درك نميشوي و نميتواني چيزي جدي با آن/آنها به اشتراك بگذاري. گويي فاصلهاي عميق و پر نشدني به لحاظ عاطفي بين تو و پيراموني/نيان وجود دارد. 3- تنهايي اجتماعي؛ در اين حالت شخص ممكن است خلأي عاطفي نداشته باشد، اما نميتواند نقشي متناسب بپذيرد، يا از سوي گروهها و سازمانهاي اجتماعي (رسمي/غيررسمي) چندان مورد اعتماد نباشد كه مسئوليتي بدو واگذار شود، يا در كشاكش مناقشات زندگي جمعي حمايتي مناسب دريافت كند. 4- تنهايي وجودي؛ اين كه انسان خود را در هستي تنها بيابد. اين كه آدمي احساس كند نه حضور فيزيكي ديگران، نه به اشتراك گذارن احساسات و عواطف با يك دوست/محبوب/همراه، و نه دريافت حمايتهاي اجتماعي، هيچكدام خلأ وجودي او را پر نميكند. شايد اقبال انسان به خداي "متشخص-انسانوار" اديان را بتوان تلاشي براي پاسخ دادن به اين نوع تنهايي وجودي دانست.
از تداخل اقسام "الف"با "ب" حالتهاي مختلفي پديد خواهد آمد. ممكن است فردي نوعي از تنهايي را مغتنم بداند و از آن استقبال كند، نوعي را به زحمت تاب آورد و نوعي ديگر را هرگز تحمل نكند. گمان نميكنم بتوان حكمي يكسان در اين باره صادر كرد. براي مثال گمان نميكنم اگر كسي اصلاً چيزي از جنس تنهايي وجودي را درك نكرد، بتوان او را فردي غافل خواند و يا بهعكس، آن كس را كه چنين حسي در او شديد بود، او را لزوماً فردي خرافي و داراي انديشههاي وهمآلود دانست.
رويهم رفته به گمان من توان تحمل تنهايي، تنهايييي خودخواسته و از سر رشديافتگي روح، نقشي مهم در تثبيت شخصيت و ژرفتر شدن عواطف و بهاصطلاح احساس خودآگاهي در انسان دارد. نبايد از تنهايي گريخت، البته طولاني شدن تنهايي و محروم بودن از همدلي ديگران نوعي خلأ در انسان پديد ميآورد. حتي بايد يادآور شوم كه به گمانم در تنهايي مطلق، اصولاٌ وجه انساني انسان بروز نخواهد كرد و رشد نخواهد يافت.
و اما دشوارترين نوع تنهايي آن است كه فرد به دليل دگرانديشي از سوي گروه و يا جامعه درك نشود. آن وقت كه تو به نيت بهتر كردن كيفيت زندگي انسانها پاي در ميدان كنش اجتماعي مينهي، اما نه مخالفانت، نه همقطاران وآنها كه چشم اميدِ درك شدن داشتي از سوي آنها، و نه حتي كساني كه تو اي بسا حاضري در راه بهتر زيستن آنها همهي زندگيات را خالصانه فدا كني، دركت نكنند، تو را احمق و حتي خائن بدانند و تحقيرت كنند. در اين زمان سختترين تنهاييها بر زندگي انسان تحميل ميشود.
و صد البته جمع شدن اين تنهاييها باري مضاعف بر دوش روح شخص مينهد. هيچ بعيد نيست كه شخصي به علتهاي عديدة نژادي، خانوادگي، در ميان پيرامونيان همدلي و همنفسي نداشته باشد، در ميان اجتماع نيز درك نشود و به لحاظ وجودي نيز دنيا را تنگ بيابد. چه جانفرسا تواند بود اين تنهايي.
كاملاً ميتوان حدس زد كه چنين شخصي اگر در جغرافيايي كمي آن سوتر فرصت زيستن داشت، اي بسا از نعمت همدلي فرد و يا حمايت اجتماعي مطلوب برخوردار بود. و يا اگر در تاريخي كمي زودتر و يا كمي ديرتر چشم به جهان ميگشود، ميتوانست از همدلي و همراهي بهتر و بيشتري برخوردار شود. يعني گاه ممكن است روزگار براي كسي "نغز بازي كند و بنشاندش پيش آموزگار" و يا ممكن است فرد چنين شانسي را نداشته باشد. كاملاً قابل تصور است كه مثلاً مولانا نيم قرن زودتر و يا ديرتر متولد ميشده، در آن صورت ملاقات "شمس-مولانا" رخ نميداده و اي بسا دلتنگي عميقِ اين دو روح بزرگ رفع نميشده و حكايتشان در تاريخ همچون نقشي ممتاز ثبت نميشد.
در بارهي تنهايي جا براي تأملهاي بيشتر هم هست. بايد ديد مثلاً تنهايي براي چه كسي و در چه شرايطي فراهم آمده. آيا به صورت اضطراري بروز كرده، يا اختياري است. به نظرم ميتوان تنهايي را همچون: "فرصتي براي سلوك" (تنهايي بودا زير آن درخت، موسي در آن كوه، محمد در غار حرا و ...) مورد تأمل قرار داد. همچنين تنهايي همچون: "تنبيه" نهاد قدرت عليه دگرانديشان (گذراندن انفرادي در حبس) يا تنهايي همچون ييلاقي براي خانهتكاني روح (تنهايياي كه يك كوهنورد براي حضور چند/چندين روزه در ارتفاعات بالا و به دور از تمدن، آن را تجربه ميكند)
اما تراژدي آنجا است كه ...؟
- در اوج يك همراهي پرشور و اميد، ناگهان شكافي عميق و پرنشدني بين خود و آن كس/كسان كه بدانها اميد بسته بودي بيابي. (تجربهي عشقهاي نافرجام) [اگر اصولاً عشقي خوش فرجام در كار باشد!]
- يا ... در حالي كه يكي يكي ياران و همنفسان را از دست ميدهي، از سوي آنان كه عمري را به مبارزه براي رهايي آنها سپري كردي، فهميده نشوي (تنهايي علي، علي سر در چاه فرو برده در نخلستانهاي كوفه)
- يا ... در حالي كه روحت برا ي تجربهي فرزانگي، تقرير حقيقت و نشر آن در بين جوانان بال بال ميزند، به جرم گمراه كردن جوانان به مرگ محكوم شوي (تنهايي سقراط)
شايد انواع اين تنهايي، كمتر از تنهايي آن كس كه در انبوه مه و كولاك و سرما، در ارتفاعات مشرف به تهران گم ميشود، و انتظارش براي از راه رسيدن تيم نجات لحظه لحظه به يأس تبديل ميشود، كمتر دردناك نباشد.
سخن آخر
بايد خود را براي تجربهي تنهايي در اين دنياي سرشار از اتفاقات پيشبينيناپذير آماده كرد. بايد پذيرفت كه انواع همراهيها ميتوانند به كوچكترين بهانه به پايان برسند. اما در عين حال، زهي سعادت، اگر سر و كلهي همدلييي خالص جايي پيدا شود. بايد براي همراهيهاي ارزشمند زمينهسازي كرد و از همراهيها مراقبت كرد. بايد پذيرفت در ارتباطهاي "فرد-فرد" هيچ دو روحي تطبيق كامل با هم ندارند، اما اگر به قدر كفايت همافقي در نگاهها هست، بايد همراهي را پاس داشت، و البته در همه حال براي تنهايي جبلّي روح حسابي جدا مفتوح نگاه داشت.
و در امور اجتماعي، كاملاً متصور است كه درك عمومي تابع مصالحي باشد كه عدهاي قدرتمدار و ثروتمدار تعيين ميكنند و براي همراه ساختن جماعت با آن مصالح، از هيچ اقدامي خودداري نميكنند. پس ممكن است فرزانهمردم تنهايي ژرف را تجربه كنند. اين دنيا چنين جايي است.
عجيب تجربهاي است "تنهايي"؛ هم جانفرسا، هم روحافزا. همچون تجربهي صعودي انفرادي در فصلي سرد، در ارتفاعات بالا در دورتر نقطهاي از مسكن مألوف.
آنچه مسلم است اين كه "تنهايي" در زمرهي امور التفاتي است. يعني ذات معيني ندارد، بستگي دارد به اين كه بر پاية كدام نوع رويكرد و توجه آن را تجربه كنيم.