89 بود
يأس بود كه فراگير شده بود و البته دود. شهر در زير حجم بزرگي از دود با خفگي دستوپنجه نرم كرده بود. آنچه آسمان شهر را در بر گرفته بود، ابر نبود كه آبستن باران باشد و پاكي، "مه-دود" شيميايي بود كه زندگي را خوش نداشت.

كنار پنجره بودم آن روز بيستوپنجم. جواني ۱۸-۱۹ ساله مردم را دنبال كرده بود، جوانترها گريخته بودند، مادري چادري مانده بود و دخترش كه شايد ۱۵-۱۶ ساله بود. جوان فرياد ميزد و رعب ميپراكند و چيزي در دستانش بود كه دور سر خود ميچرخاندش. لگدي از پشت به دختر زده بود و مادر او را در آغوش گرفته بود و هر دو خشكشان زده بود...! خدايا اينجا غزه كه نبود و آن جوان اسرائيلي نبود. او هيچ دشمني كه با آن مادر و دختر نداشت، اصلاً نميشناختشان. آن جوان سعي ميكرد عصباني به نظر آيد. از كنار آنها رد شد تا برود سر وقت ديگران، آيا آن شب توانسته بود براحتي بخوابد؟ من مبهوت و احساس سرگيجهاي در خود. دلمرده از مشاهدهي اين همه نفرت و خشونت كه معلوم نبود از چه كسي به چه كسي پرتاب ميشد.
خدا آيا واقعاً گفته بود: تباركالله أحسنالخالقين؟ آري موضوع "احسنالخالقين بود"، نه احسنالمخلوقين!
گاه اينجا و آنجا مكاني بود كه از زندگي بشنوي و بگويي، اما هر چه پيش ميرفتي، دري از اميد بود كه بسته شده بود.
جوانههاي اميد از قوطيهاي خالي روغن و رنگ سر در آورده بودند. بر پلكاني كهنه قرار گرفته بودند تا اگر خوبي را بخواهي تصور كني، ناگزير آهنگ گذشته كني و روزهاي رفته، نه آينده.
يأس بود كه فراگير بود و البته دود. شهر در زير حجم بزرگي از دود با خفگي دستوپنجه نرم كرده بود.
۱۳۸۹ بود.

براي اين ديگر سال كه آغاز دههاي نو (!) است، شاهين قضا را چه در سر است؟
"كــوه"، "كــتاب" و "گفـتوگـو"